روزی بود و روزگاری بود. یک زاغ بود که در صحرایی منزل داشت و در آنجا یک درخت بزرگی بود که روی تپهای قرار داشت و زاغ در آن لانه گذاشته بود.
بخوانیدBlog Layout
قصه آموزندهی حاضرجوابی بزرگمهر / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک روز صبح زود بزرگمهر، وزیر دانشمند خسرو انوشیروان به بارگاه خسرو رفت و کار مهمی در پیش بود.
بخوانیدقصه آموزندهی سه دزد حریص / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. سه نفر دزد بودند که باهم شریک شده بودند و در دزدیدن مال مردم باهم کمک میکردند و باهم میخوردند.
بخوانیدقصه آموزندهی الاغ سواددار / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک روز در زمان خسرو انوشیروان میان گروهی از مردم گفتگویی پیدا شد و باهم زدوخورد کردند.
بخوانیدقصه آموزندهی خرس حسود / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک شیر قویهیکل بود که بر جنگل پهناوریها حاکم بود و همه حیوانات زیر فرمان او بودند
بخوانیدقصه آموزندهی زشت و زیبا / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یکی از پادشاهان زمان قدیم رغبت زیادی به شکار داشت و هرچند روز یکبار با چند تن از نزدیکان به شکار میرفت.
بخوانیدقصه آموزندهی موش و مار / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک موش جوان بود که از صحرا به ده آمده و پس از جستجو، راه مطبخ خانه کدخدا را پیدا کرده بود
بخوانیدقصه آموزندهی روباه و خروس / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک خروس بود که قصه گفتن و داستان شنیدن را دوست میداشت
بخوانیدقصه آموزندهی گربه شکاری / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود. یک جوان روستایی بود که در اسبسواری چابک بود و شکار را بسیار دوست میداشت.
بخوانیدقصه آموزندهی شیر پرهیزکار / قصههای مرزباننامه
روزی بود و روزگاری بود، یک جنگل بود مثل همه جنگلها با درختها و حیواناتش. یک شیر هم بود که مثل همه شیرها پادشاه آنها بود؛
بخوانید