مردی در حومه بغداد در محلّی به نام «ربض حمید» زندگی میکرد، همسر او باردار شد.
بخوانیدBlog Layout
داستانهای امام زمان (عج): چرا دعای فرج را نمیخوانی؟
از طرف «ابی منصور بن صالحان» مسئول انجام کاری شدم. امّا در طی انجام مسئولیت قصوری از من سر زد،
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): خداوندا! به او پسری عطاکن!
سؤالاتی را در قالب سه نامه به محضر حضرت حجت علیه السلام عرضه داشتم، و در ضمن اضافه نموده بودم که من مردی سالمند هستم امّا هنوز صاحب فرزندی نشدهام.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): هزار دینار در وجه اسب و شمشیر
وقتی «اذکوتکین» با یزید بن عبداللّه جنگید، و «شهر زور» که ناحیه وسیعی از مرز عراق تا همدان است به تصرف خود در آورد
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): زمین خالی از حجّت نیست
یکی دو سال از شهادت امام حسن عسکری علیه السلام نگذشته بود که از اردبیل به قصد سفر حج خارج شدم.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): مردی که متحیر بود!
هنگامی که امام حسنعسکری علیه السلام به شهادت رسید، مردی مصری وارد مکّه شد
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): اموال را از بدهکاران مطالبه کن
هنگامی که پدرم از دنیا رفت و ترتیب امور او به من محوّل شد، متوجه شدم که پدرم از مردم اسنادی دارد که مربوط به سهم امام علیه السلام است.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): طبیب درد بیدرمان!
به بیماری کورَک - نوعی زخم چرکین - مبتلا شدم. پزشکان مرا معاینه کردند و برای درمان، پول زیادی هزینه کردم
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): خود را به قافله برسان!
در یکی از سالها به بغداد رفتم. هنگامی که میخواستم از بغداد خارج شوم از امام زمان علیه السلام توسط نائب خاصشان اجازه خروج خواستم.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): گوشواره باارزش
روزی زنی از اهالی دینور نزد من آمد و گفت: پسر ابیروح! تو در شهر ما از جهت دین و تقوا مطمئنترین افراد هستی،
بخوانید