در یکی از محلات اطراف کوفه که «حمالیه» نام داشت با شخصی به نام عمّار درباره امام زمان علیه السلام گفت و گو میکردم.
بخوانیدBlog Layout
داستانهای امام زمان (عج): جنگ صفّین و یاری امام زمان علیه السلام
نزد پدرم نشسته بودم، مردی را کنار او دیدم که چرت میزد. ناگهان عمّامهاش افتاد و زخم بزرگی که در سر داشت؛ نمایان شد.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): اهل خیری افتاده و عنایت مولا!
سال 789 هجری است، خانهای که من در آن زندگی میکنم همسایه دیوار به دیوار بارگاه حضرت علی علیه السلام در نجف است.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): به اذن خدا برخیز!
به بیماری فلج مبتلا شدم، پس از مرگ پدرم، مادر بزرگ پدریم کمر همّت به علاج من بست، او با تمام توان به معالجه من پرداخت، ولی اثری نبخشید.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): جسارت نابینا و عنایت مولا!
«معمر بن شمس» که معروف به «مذوّر» بود، یکی از نزدیکان و دوستان خلیفه به شمار میرفت.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): دعای در دل و عنایت بیکران او!
در شهر «حلّه» مردی ضعیف البُنیه، ریز نقش و بد شکل زندگی میکرد، او ریش کوتاه و موی زرد داشت، و صاحب حمّامی بود
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): غذای بهشتی و پذیرایی از دوستان!
سال 268 هجری قمری به حج مشرّف شدم. اعمال حج را به جا آوردم، پس از پایان اعمال بیمار شدم. قبلاً شنیده بودم که میتوان امام زمان علیه السلام را ملاقات نمود
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): آغاز امامت او!
من خادم امام حسن عسکری علیه السلام بودم. و نامههای حضرت علیه السلام را به شهرهای مختلف میرساندم. روزی به خدمت ایشان مشرّف شدم.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): خضر نیازمند دیدار او!
روزی گذارم به قبیله «بنی رواس» افتاد. به یکی از دوستان رواسیم گفتم: خوب است به مسجد صعصعه برویم و نماز بخوانیم
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): دوای درد من تویی!
پدرم زیدی مذهب بود و اطرافیان خود مخصوصاً فرزندانش را از تمایل به مذهب شیعه اثنی عشری باز میداشت
بخوانید