زن جوانی به گربهاش تعلیم داده بود تا هنگام شام خوردن او، شمعدان در دست بگیرد.
بخوانیدBlog Layout
توکل / یک داستان انگیزشی درباره توکل کردن بر خدا
میگویند روزی در روستایی پسری به روی شیروانی یک ساختمان سهطبقه رفته بود. او ناگهان تعادلش را از دست داد و به سمت پایین سقوط کرد.
بخوانیدپیامکهای عارفانه / مجموعه جملات انگیزشی درباره خدا
جایی که راه نیست، خدا راه میگشاید.
بخوانیدخدا را دوست دارم چون … / جملات انگیزشی درباره خدا
خدا را دوست دارم، به خاطر اینکه با هر Username که باشم من را Connect میکند.
بخوانیدمیتوانی دو تا برداری / دو داستان انگیزشی درباره خدا
هیچ میدانستی هنگامیکه آن شیرینی را یواشکی میربودی، در تمام مدت خدا تو را نگاه میکرد؟
بخوانیدخدا پشت پنجره ایستاده است / یک داستان انگیزشی
جانی کوچولو همراه پدر و مادر و خواهرش سالی، برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مزرعه رفتند. مادربزرگ یک تیرکمان به جانی داد که با آن بازی کند.
بخوانیدکجا نیست؟ / یک داستان انگیزشی
مسافری بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستای ملانصرالدین رسید و در زیر درختی مشغول به استراحت شد.
بخوانیدو عشق تنها عشق / جملات انگیزشی درباره عشق
بهگونهای از ازدواج خود مواظبت و حمایت کنید که گویی نوزاد تازه تولد یافته شماست.
بخوانیدعشق و جنون / یک داستان انگیزشی
یک نفر از تیمارستانی دیدن میکرد. اتفاقاً به مریضی برخورد که بهآرامی گریه میکرد و میگفت: «پروانه، پروانه»
بخوانیدمرگ در ساعت ۱۰ صبح / یک داستان انگیزشی
چند وقتی بود در بخش مراقبتهای ویژه یک بیمارستان، بیماران یک تختِ بهخصوص در حدود ساعت ده صبح روزهای یکشنبه جان میسپردند
بخوانید