«اسد» هم جزو هشتادوسه نفری بود که همان روزهای اول از زیراب به کرمان تبعیدشان کردند.
بخوانیدBlog Layout
داستان کوتاه درهٔ خزان زده / نوشته: جلال آل احمد
سه بعدازظهر، سوت تعطیل کار معدن، مثل همه روز، در هوای سرد و مهآلود درههای زیراب پیچید.
بخوانیدقصهی موش گرسنه / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
روزی بود، روزگاری بود. موشی هم بود که در صحرا زندگی میکرد. روزی گرسنهاش شد و به باغی رفت. سه تا سیب گیـر آورد و خورد.
بخوانیدقصهی گرگ و گوسفند / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
روزی بود، روزگاری بود. گوسفند سیاهی هم بود. روزی گوسفند همانطوری که سرش زیر بود و داشت برای خـودش میچرید
بخوانیدقصهی بز ریشسفید / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
شنیدم که در همین ده خودمان روزی بز حاجی مهدی آقا گر شد و آن را ول کردند توی صحرا، بعد برهی خل میـرزا کدخـدای ده دیگر، بعد سگ حاجی قاسم خودمان و بعد هم گوسالهی مشهدی محمدحسن.
بخوانیدقصهی «به دنبال فلک» / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
اینجوری که نمیشود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسـم سرنوشـت مـن چیسـت، برای خودم چارهای بیندیشم.
بخوانیدقصهی آدی و بودی / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
یکی بود، یکی نبود. مردی بود به اسم «آدی» و زنی داشت به اسم «بودی». روزی آدی به بودی گفت: بودی!
بخوانیدافسانهی آه / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
یکی بود، یکی نبود. تاجری بود، سه تا دختر داشت. روزی میخواست برای خریدوفروش به شهر دیگری بـرود، بـه دختـرهـایش گفت: هر چه دلتان میخواهد بگویید برایتان بخرم.
بخوانیدداستان کوتاه پوست نارنج / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
آری گناه من بود. گناه من بود که مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شاید هم گناه زن قهوهچی بود که دلدرد گرفته بود.
بخوانیدداستان کوتاه عادت / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
این معلم ما مثل اکثر آدمها که میخواهند نان بخورونمیری داشته باشند، نبود. میخواست ترقی کند، بیش از توقع دیگران.
بخوانید