گنجشکها روی درخت نخلِ حیاط جیکجیک میکردند. فاطمه (س) خواست پدر را صدا بزند و بگوید: «پدر جان»؛ اما به یاد مردم مدینه افتاد. آنها پدرش را با نامهای گوناگون صدا میزدند.
بخوانیدBlog Layout
داستان زیبای: بوی گل سرخ || تولد حضرت عیسی علیه السلام
به قدرت خدای مهربان، حضرت مریم (س) باردار شد. روزی در اطراف شهر «ناصره» به زیر یک درخت خشکیدهی خرما رفت. ناگهان درد زایمان به همهی بدنش چنگ انداخت. عرق سردی روی پیشانیاش نشست.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: گفتوگو با خداوند | زندگی مثل یک فیلم است!
هرروز صبح که خورشید از پشت ابر بیرون میآید به ما لبخند میزند و دستهایش را روی گلبرگها میکشد. آنوقت ما میتوانیم بخندیم و با شادی از خواب بیدار شویم.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: ضامن آهو
بچهها تابهحال به زیارت حرم امام رضا رفتهاید؟ بعد از زیارت کنار حوض آب وسط حیاط نشستهاید؟
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: فرشتهی نورانی | حضرت زینب سلام الله علیها
آسمان ابری نبود. اما صاف و شفاف هم نبود. آسمان غمگین بود. فرشتههای آسمانی ناراحت بودند. مرتب از اینطرف به آنطرف میرفتند و به پایین نگاه میکردند. آن پایین روی زمین یک رودخانه بزرگ دیده میشد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: مراقب بال فرشتهها باشید
پیامبر اسلام (ص) آخرین پیامبر و برگزیدهی خداوند بود. قرآن مجید از جانب پروردگار برای او فرستاده شد تا بهوسیلهی آن مردم را به راه راست دعوت کند و انسان را از گمراهی نجات دهد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: مهربانترین همبازی کودکان
ظهر بود. صدای اذان از منارهی مسجد به گوش میرسید. مرد مهربان با چهرهای خندان آرام بهطرف مسجد میرفت. بوی عطرش در کوچهها پیچیده بود. در یکی از کوچههای نزدیک مسجد، کودکان مشغول بازی بودند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: علیبابا و چهل دزد
روزی روزگاری در زمانهای قدیم، هیزمشکن جوانی بود به نام علیبابا. او در این دنیا فقط یک خواهر و مادر داشت. علیبابا همراه با خواهر و مادرش در خانهی کوچکی در شهر بغداد زندگی میکرد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: سگ فلاندر || پسر شیرفروش
روزی روزگاری در نزدیکی شهر بزرگی، روستای کوچکی بود. در آن روستا پیرمردی با نوهی کوچکش، به نام «نِرولد» زندگی میکرد. پیرمرد از مردم روستا شیر میخرید و شیر را در ظرفهای بزرگ میریخت و بعد آنها را به شهر میبرد و به مردم میفروخت.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شش برادر و یک خرگوش
روزی روزگاری در کشور ژاپن، چند برادر بودند که باهم زندگی میکردند. برادر بزرگتر «اوکونوشی» نام داشت. او مرد شجاع و مهربانی بود. روزی همه برادرها تصمیم گرفتند برای خواستگاری دختر حاکم به شهر دیگری، آنطرف دریا بروند.
بخوانید