Blog Layout

قصه کودکانه‌ی: چکمه‌های پسر کوچولو || فصل زمستان چکمه بپوشید

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--چکمه‌های-پسر-کوچولو

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها بابای یک پسر کوچولو برای او یک جفت چکمه‌ی قشنگ خرید. پسر کوچولو از دیدن چکمه‌ها خوشحال شد و گفت: «بابا، این چکمه‌ها را کی بپوشم؟»

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: گنجشک کوچولو و باران || بچه‌ها نباید بی‌اجازه جایی بروند

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان-گنجشک-کوچولو-و-باران

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همین‌طور که می‌رفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او می‌آید یا نه.

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: گنجشک و انگور || به حرف بزرگترها بادقت گوش بدید!

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان-گنجشک-و-انگور

روزی روزگاری خانم گنجشکی بچه‌هایش را که تازه پرواز یاد گرفته بودند دور خودش جمع کرد و گفت: «بچه‌های خوبم. امروز می‌خواهم برای شما از یک غذای خوش‌مزه‌ی گنجشک‌ها بگویم. اگر گفتید کدام غذا؟»

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: توپ زرد و پرتقال || میوه ها اسباب بازی نیستند

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان-توپ-زرد-و-پرتقال

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها یک توپ زرد کوچک توی یک اتاق کوچک، در حال بازی و قل خوردن بود. توپ کوچولو، یک‌بار این‌ور اتاق قل می‌خورد و یک‌بار آن‌ور اتاق قل می‌خورد.

بخوانید