یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری بچه روباهی تکوتنها از لانه بیرون آمد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به جنگل رسید. در جنگل سرگرم تماشای حیوانها و پرندهها و درختها بود که یکدفعه گرگی سر راه او ایستاد.
بخوانیدBlog Layout
قصه کودکانهی: دکمههای پیراهن سفید || نظم و انظباط خیلی خوبه!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها پسر کوچولویی صاحب یک پیراهن قشنگ شد. پیراهن، سفید بود و از بالا تا پایین پنجتا دکمه داشت. دکمهها را برای باز و بسته کردن جلوی پیراهن میدوزند.
بخوانیدقصه کودکانهی: زنگوله و بز بازیگوش || بازیگوشی خوب نیست!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری بز بازیگوشی بود که هیچوقت ساکت و آرام نبود. گوسفندها و بزها به او میگفتند: «کاشکی زنگوله به گردن تو میافتاد.»
بخوانیدقصه کودکانهی: گرگ و خرگوش باهوش || گول آدم بدها رو نخورید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری گرگی از جایی میگذشت. گرگ، سر راه خودش چند هویج تازه دید. با خودش گفت: «هویج، غذای خرگوش است. خرگوش هم غذای گرگ است.
بخوانیدقصه کودکانهی: بازی هندوانه و طالبی و خربزه || همدیگه را هل ندهید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری در یک جالیز، هندوانه و خربزه و طالبیای باهم دوست بودند. بله، این سه تا دوست، همیشه باهم میگفتند و میخندیدند و خوش بودند.
بخوانیدقصه کودکانهی: گوزن و فیل || مسخره کردن دیگران کار بدی است!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری گوزنی که از راه رفتن در جنگل خسته و تشنه شده بود، کنار جوی آب بزرگی که در جنگل بود رفت تا آب بخورد. گوزن در حال آب خوردن بود که فیلی هم از راه رسید.
بخوانیدقصه کودکانهی: خاله مهربان و موش || باهمدیگه اتحاد داشته باشید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خاله مهربان چند تا گردو و بادام و فندق را پیش پایش ریخت و گفت: «دیگر هوا دارد سرد میشود. باید اینها را بشکنم تا مغزشان را توی زمستان بخورم.»
بخوانیدقصه کودکانهی: جوجه کلاغ و آب || بچه باید تمیز باشه!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری کلاغی با بچهاش بالای درخت کاجی آشیانه داشت. بچه کلاغ از آن بچههایی بود که همیشه نوک و سروصورتش کثیف بود.
بخوانیدقصه کودکانهی: بز بازیگوش و سگ گله || بیاجازه جایی نروید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری بز بازیگوشی که زنگوله به گردن نداشت، از گلهی گوسفندها و بزها دور شد و برای خودش رفت و رفت و رفت. بز بازیگوشِ سیاه آنقدر رفت تا به کوهستان رسید؛
بخوانیدقصه کودکانهی: قوری کوچولو و قلقل سماور || باهمدیگه دوست باشیم!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خانم خانه برای آشپزخانه، یک قوری کوچولو خرید. بعد آن را از توی جعبه درآورد و خوب شست و تمیز کرد و روی سماور گذاشت. سماور خوشحال شد و سلام کرد
بخوانید