Blog Layout

قصه کودکانه‌ی: توپ آبی و آسمان و ماهی

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--توپ-آبی-و-آسمان-و-ماهی

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها بچه‌های کوچک توی حیاط داشتند بازی می‌کردند. توپ آن‌ها، یک توپ آبی کوچک بود. بچه‌ها توپ آبی را این‌ور و آن‌ور می‌انداختند و دنبالش می‌دویدند.

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: عروسک و قوطی کبریت || بازی با آتش خطرناکه!

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--عروسک-و-قوطی-کبریت

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها عروسک دختر کوچولویی توی اتاق، تک‌وتنها بازی می‌کرد. عروسک سوار ماشین‌ها می‌شد و بیب بیب می‌گفت و دنبال اسب‌های اسباب‌بازی می‌دوید.

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: مگس، دوست عروسک کوچولو || بچه باید تمیز باشه!

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--مگس،-دوست-عروسک-کوچولو

روزی از روزها عروسک کوچولو رفت و پنجره‌ی اتاق را باز کرد. یک‌دفعه از بیرون مگسی توی اتاق آمد و این‌ور و آن‌ور رفت و وز و وز کرد. عروسک کوچولو مگس را نگاه کرد و گفت: «چرا آمدی توی اتاق؟ مگر هر جا که پنجره باز است مگس باید آنجا برود؟»

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: دوستی لاک‌پشت و کلاغ || فایده‌ی لاک برای لاک‌پشت

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--دوستی-لاک‌پشت-و-کلاغ

روزی روزگاری کلاغی پرواز کرد تا غذایی برای خوردن پیدا کند. او رفت و رفت و رفت تا به جنگلی رسید. توی جنگل پر از درخت‌های میوه بود. کلاغ این‌ور رفت و آن‌ور رفت تا به یک درخت سیب رسید.

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: عروسک و عینک مادربزرگ | به عینک بزرگترها دست نزنید

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--عروسک-و-عینک-مادربزرگ

روزی از روزها مادربزرگ به مهمانی آمده بود. دختر کوچولو از دیدن او خیلی خوش‌حال شد. مادربزرگ می‌گفت و می‌خندید و از این‌ور اتاق به آن‌ور اتاق می‌رفت. چیزی روی چشم مادربزرگ بود که دختر کوچولو تا آن روز آن را ندیده بود.

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: لاک‌پشت کوچولو و مار || دروغ گفتن کار بدیه!

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--لاک‌پشت-کوچولو-و-مار

روزی روزگاری یک لاک‌پشت کوچولو یواش‌یواش به راه افتاد. او می‌خواست نزدیک لانه‌اش، هم گردش کند و هم سبزی بخورد. خانه‌ی لاک‌پشت توی جنگل بود، برای همین حیوان‌های جورواجوری هم آنجا زندگی می‌کردند.

بخوانید