Blog Layout

قصه‌ آموزنده: آهو در طویله خران || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-آهو-در-طویله-خران

یک روز یک شکارچی از صحرا یک آهو گرفته بود و شب که به خانه آمد دید هیچ‌چیز برای خوردن، در خانه نیست. هر چه فکر کرد که آهو را بکشد و کباب کند دلش راضی نشد. آهو را برداشت آمد سر کوچه. چند نفر ایستاده بودند.

بخوانید

قصه‌ آموزنده: کمال‌الدین حسن || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-کمال‌الدین-حسن

شاعری یک شعر بالابلند در تبریک عید ساخت و در آن از خوبی‌های پادشاه زمان خود خیلی تعریف کرد و در مدح و ستایش او بسیار کوشش کرد و روز عید نوروز برای خواندن آن شعر و گرفتن صِله و عیدی به دربار پادشاه رفت.

بخوانید

قصه‌ آموزنده: سلمان کر و شعبان کر || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-سلمان-کر-و-شعبان-کر

یک پیرمرد بقال بود به نام سلمان که گوشش سنگین بود و مردم اسمش را گذاشته بودند «سلمان کر» وقتی کسی می‌خواست از دکان بقالی سلمان چیزی بخرد بایستی به صدای بلند حرف بزند تا سلمان بشنود...

بخوانید

قصه‌ آموزنده: کودک حلوا فروش || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-کودک-حلوا-فروش

شخصی بود که اسمش «شیخ احمد خضری» بود و در شهر خود به خوبی و خیرخواهی معروف شده بود. این شیخ احمد روزی روزگاری مرد ثروتمندی بود و هر چه داشت کم‌کم به مردم فقیر و بی‌نوا بخشید تا اینکه دارایی‌اش تمام شد.

بخوانید

قصه‌ آموزنده: دشمن در لباس دوست || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-دشمن-در-لباس-دوست

در زمان قدیم روزگاری بود که یهودی‌ها و نصرانی‌ها باهم دشمنی داشتند و یک شهر بود که مردم در آنجا بیشتر یهودی بودند و کمتر نصرانی، و این شهر حاکمی ظالم داشت و این حاکم نفع خود را در آن دیده بود که خود را یک یهودی متعصب نشان بدهد

بخوانید

قصه‌ آموزنده: زبان حیوانات || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-زبان-حیوانات

یک روز یک نفر آمد پیش حضرت موسی و گفت: «ای موسی، من سال‌هاست که به تو ایمان آورده‌ام ولی از دین تو سودی نبرده‌ام، امروز آمده‌ام یک خواهش از تو بکنم.» موسی گفت: «خواهشت را بگو، اگر بتوانم برآورده می‌کنم.» آن مرد گفت: «می‌خواهم از خدا بخواهی زبان حیوانات را به من بیاموزد

بخوانید

قصه‌ آموزنده: مریض خیالی || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-مریض-خیالی

یک روز صبح وقتی یکی از شاگردان مکتبخانه‌ی ملا به مکتب می‌رفت دید چند تا از شاگردان مکتبخانه شیخ دارند توی کوچه بازی می‌کنند پرسید: «چرا مدرسه نرفته‌اید؟ گفتند: «جناب شیخ مریضی شده و سه چهار روز مکتب را تعطیل کرده.»

بخوانید