Blog Layout

قصه‌های لافونتن: قصه خورجین || عیب خود ببین نه عیب دیگران!

قصه-های-لافونتن-قصه-خورجین

داستان آموزنده: یک روز خدای آسمان‌ها فرمان داد که هرکه نَفَس می‌کشد، چه دد و دام و چه انسان در بارگاه او حاضر شود و اگر از ریخت و اندازه و شکل صورت خود شکایتی دارد به خداوند بگوید تا آن عیب را از او دور کند!

بخوانید

داستان کودکانه دلهره‌آور: درخت اسرارآمیز || قصه شب برای کودکان

قصه-شب-کودکانه-درخت-اسرارآمیز

داستان ترسناک کودک: وقتی‌که تامی چشم‌هایش را به‌آرامی باز کرد و از پنجره‌ی اتاق‌خوابش به بیرون نگاه کرد، دید یک درخت بلوط بسیار بزرگ در آنجا سبز شده که قبلاً آنجا نبود. چون اگر این درخت قبلاً آنجا بود، تامی آن را دیده بود

بخوانید

قصه مصوّر کودکانه: سفیدبرفی || قصه شب برای کودکان

قصه-شب-کودکانه-سفیدبرفی

داستان شب کودک: در یک زمستان سرد، یک ملکه‌ی جوان، پنجره را باز کرده بود و کنار آن مشغول دوخت و دوز شد. وقتی سرش را بلند کرد تا برف را تماشا کند، ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت و سه قطره خون، روی زمینِ پوشیده از برف چکید.

بخوانید

داستان کودکانه: زنبوری که خط‌های بیشتری می‌خواست || قصه شب

داستان کودکانه: زنبوری که خط‌های بیشتری می‌خواست || قصه شب 2

داستان کودک: بِرتی، زنبورعسل جوان و مغروری بود. هرروز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شد، قطره‌ی شبنمی را پیدا می‌کرد تا خودش را در آن ببیند و از خودش تعریف کند. چیزی که خیلی باعث غرور او می‌شد، نوارهای سیاه روی بدنش بود.

بخوانید

داستان کودکانه: قلعه‌ای در آن‌سوی ابرها

داستان-کودکانه-قلعه‌ای-در-آن‌سوی-ابرها

داستان کودک: روزی روزگاری، در دهکده‌ای که در دامنه‌ی کوهستان قرار داشت، خانواده‌ای زندگی می‌کرد. روی قله‌ی کوه، قلعه‌ای به رنگ خاکستری و از جنس گرانیت قرار داشت. این قلعه همیشه زیر پوششی از ابر بود و به همین علت اسم آن را «قلعه‌ای در آن‌سوی ابرها» گذاشته بودند.

بخوانید