Blog Layout

قصه‌های لافونتن: قورباغه‌هایی که یک شاه می‌خواستند || عاقبت حق نشناسی

قصه-های-لافونتن-قورباغه‌هایی-که-یک-شاه-می‌خواستند

داستان آموزنده: در یک آبگیری دسته‌ای از قورباغه‌ها زندگی می‌کردند و به آزادی، هر کار دلشان می‌خواست می‌کردند. روزی به فکر افتادند که از خدا بخواهند پادشاهی برای آن‌ها بفرستد

بخوانید

قصه‌های لافونتن: قصه خرگوش و غوک‌ها || شجاعت ساختگی خوب نیست!

قصه-های-لافونتن-قصه-خرگوش-و-غوک‌ها

داستان آموزنده: خرگوشی در لانه‌اش سر به‌زانو نهاده بود و فکر می‌کرد. گفته می‌شود که این حیوان از قدیم همیشه در حال ترس و غصه زندگی می‌کند. خرگوش فکر می‌کرد که ترسِ همیشگی خیلی بد است.

بخوانید

قصه‌های لافونتن: داستان پیرمرد دهقان و فرزندانش || کار، گنج است!

قصه-های-لافونتن-داستان-پیرمرد-دهقان-و-فرزندانش

داستان آموزنده: کشاورز پیری بود که سال‌ها درروی زمین و باغ خودش زحمت کشیده و با درآمد آن، از زن و دو پسر خود نگاهداری می‌کرد. یک روز پیرمرد بیمار شد و چون دید جز باغ و زمین مالی ندارد که برای بازماندگان خود بگذارد

بخوانید

قصه‌های لافونتن: داستان شیر و مگس || غرور بی‌جا خوب نیست!

قصه-های-لافونتن-داستان-شیر-و-مگس

داستان آموزنده: یک روز شیری به مگسی که روی پایش نشسته بود گفت: تو با این کوچکی و کم‌زوری چرا زنده‌ای؟ زندگی برای زورمندان خوب است، آن‌ها هر کار دلشان بخواهد می‌کنند و هرچه بخواهند به دست می‌آورند!

بخوانید

قصه‌های لافونتن: داستان دو قاطر || بزرگی، رُفت و ریز دارد!

قصه-های-لافونتن-داستان-دو-قاطر

داستان آموزنده: دو تا قاطر از راهی می‌رفتند. یکی بارش پول نقره و سکه بود و دیگری کاه و یونجه. قاطری که پول‌ها را توی صندوق به پشتش بسته بودند خیلی شوخ و شنگول می‌خرامید و زنگوله‌ای را که به گردنش بود به صدا درمی‌آورد

بخوانید

قصه‌های لافونتن: داستان قو و آوازش || هنر همیشه ارزشمند است

قصه-های-لافونتن-داستان-قو-و-آوازش

داستان آموزنده: در باغی یک قو و یک غاز باهم دوست بودند و بیشتر وقت خود را باهم روی چمن‌ها یا توی آب می‌گذراندند. مردم، قو را به خاطر خوشگلی‌اش دوست داشتند و غاز را به خاطر گوشت خوشمزه‌اش.

بخوانید

قصه‌های لافونتن: داستان گرگ و بره || دیوار حاشا بلند است

قصه-های-لافونتن-داستان-گرگ-و-بره

قصه‌های لافونتن نوشته: ژان دو لا فونتن ترجمه: احمد نفیسی داستان گرگ و بره روزی برۀ کوچکی از تشنگی خود را به نهر آبی رساند و آب صاف آن را نوشید. همین‌که تشنگی او از میان رفت به فکر افتاد که سر و تن خود را در آب بشوید. هنگامی‌که …

بخوانید

قصه‌های لافونتن: داستان روباه و لک‌لک || سزای حقه بازی

قصه-های-لافونتن-داستان-روباه-و-لک‌لک

داستان آموزنده: روباه و لک‌لکی باهم دوست و دمساز شدند و گاه‌گاهی همدیگر را می‌دیدند و برای هم درد دل می‌کردند. روزی روباه به لک‌لک گفت: تو به خانۀ من هنوز پا نگذاشته‌ای. به این جهت می‌خواهم از تو دعوت کنم.

بخوانید