قصه آموزنده: عرابهای که شش اسب آن را میکشیدند دستهای از مسافرین را از جایی به جایی میبرد. در میان راه به تپهای رسیدند که شیب زیاد داشت و سنگلاخ بود و اسبها به دردسر افتادند.
بخوانیدBlog Layout
قصههای لافونتِن: داستان مرغ تخم طلایی || عاقبت حرص و طمع
قصه آموزنده: مردی بود که مرغی داشت که برای او روزی یک تخم طلا میگذاشت. آن مرد با این تخم طلایی زندگی خوبی داشت و هر چه میخواست به دست میآورد؛
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان کفشدوز و صراف || پول و خوشبختی
قصه آموزنده: جوان پینهدوزی خوشحال و شادمان هرروز به کار خود میپرداخت و با آواز خواندن و شور و شوق بسیار کفشهای مردم را تعمیر میکرد، واکس میزد و هرگز از کار خسته نمیشد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خرکچی و دو خرش || فایدۀ کمک و همکاری
قصه آموزنده: یک خَرَکچی دو خر داشت. بر پشت یکی از آنها نمک بار کرد و بر پشت دیگری اسفنج و برای فروش آنها رو به شهر نهاد. آن خری که بار نمک داشت بارش بسیار سنگین بود و بردن آن او را به دردسر انداخت.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خرس و دو دوست شکارچی || از خیال تا عمل!
قصه آموزنده: دو شکارچی که باهم دوست بودند باهم قرار گذاشتند که به شکار خرس بروند. در راه به هم میگفتند در جنگل، پادشاه خرسها را شکار خواهیم کرد و پوست او را به قیمت گران میفروشیم
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان لاشخور و بلبل || هرچه دیدی نخور!
قصه آموزنده: لاشخوری که پرخور و پرطمع بود یک روز صبح زود در آسمان پرواز کرد و به همهجا سر زد بلکه طعمهای به چنگ آورد؛ اما هرچه گشت چیزی به دست نیاورد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان راسو و موش || عاقبت پرخوری و شکمو بودن
قصه آموزنده: راسویی پسازاینکه از یک ناخوشیِ خیلی سخت بهبود یافت با تن ضعیف خود برای گردش از لانه بیرون آمد. همینکه کمی راه رفت خسته شد و پی جایی میگشت که بنشیند تا خستگی در کند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان روباه مکار و بز ابله || عاقبت اندیش باش!
قصه آموزنده: روباهی دوراندیش و دانا با بزی کوتاهفکر و نادان همسفر شدند. سر راه به چاهی رسیدند. چون هردو تشنه بودند در چاه رفتند و آب گوارای آن را نوشیدند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان روباه دمبریده | پیشنهاد باید منطقی باشد
قصه آموزنده: روباه پیری که مرغ و خرگوش و خروسِ فراوان خورده بود روزی سراغ جایی رفت که گمان میکرد طعمهای میتواند پیدا کند. ازقضا بوی کباب به دماغ او خورد و بیتاب شد. احتیاط را از دست داد و بهسوی جایی که بوی کباب میآمد شتافت.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان گربه و موش پیر || احتیاط شرط عقل است!
قصه آموزنده: گربهای بود که سخت خونخوار و دشمن جان موشان بود با خودش قرار گذاشته بود هر جا موشی باشد او را بخورد و نسل موشهای بیچاره را از جهان پاک کند! موشها از ترس او دیگر از خانه بیرون نمیآمدند.
بخوانید