Blog Layout

قصه شب کودک‌: شیر و خرگوش و روباه || فکرت را به کار بینداز

قصه-شب-کودک-شیر-و-خرگوش-و-روباه

قصه شب: روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوشی زندگی می‌کرد که من هم اسمش را نمی‌دانم. خرگوش هرروز صبح شاد و خوش‌حال برای پیدا کردن میوه از لانه بیرون می‌رفت و با دستان پر از میوه به لانه برمی‌گشت.

بخوانید

قصه شب کودک‌: گل کوچولو و آفتاب || گل‌ها به نور نیاز دارند

قصه-شب-کودکانه-گل-کوچولو-و-آفتاب

قصه شب: روزی از روزها در یکی از خانه‌ها، گل کوچکی با گلدان کوچکی کنار یک پنجره نشست. پنجره با دیدن گل کوچک گفت: «سلام گل کوچولو، خوش‌آمدی!» گل کوچولو نگاهی به دوروبرش انداخت و گفت: «اینجا کجاست؟ من الآن کجا هستم؟»

بخوانید

قصه شب کودک‌: الاغ تنبل || تنبلی خیلی زشته!

قصه-شب-کودکانه-الاغ-تنبل

داستان شب: روزی روزگاری در یک روستا مردی بود که دو الاغ داشت. این الاغ‌ها سال‌ها بود که برای مرد روستایی کار می‌کردند. مرد روستایی هرروز با این الاغ‌ها علف و چیزهای دیگر به دوروبر روستا می‌برد

بخوانید

قصه شب کودک‌: دوستانِ دفتر نقاشی || هر ابزاری فایده ای دارد

قصه-شب-کودکانه-دوستانِ-دفتر-نقاشی

داستان شب: روزی از روزها مداد و مدادتراش و دفتر نقاشی باهم دوست شدند. دفتر نقاشی بزرگ‌تر از مداد و مدادتراش بود و آن‌ها کوچک‌تر بودند و کمتر می‌دانستند که چه‌کار بکنند و چه‌کار نکنند.

بخوانید