Blog Layout

داستان کودکانه: راسو و کودک || آینده نگر باشید و زود قضاوت نکنید

قصه-کودکانه-راسو-و-کودک

داستان آموزنده: زن و مردی در خانۀ بزرگی با پسر کوچکشان زندگی می‌کردند. آن‌ها از یک راسوی رام و دست‌آموز نگهداری می‌کردند. راسو و کودک خیلی همدیگر را دوست داشتند. آن‌ها باهم بازی می‌کردند.

بخوانید

داستان کودکانه: پسرها و مغز بادام || به‌جای اختلاف، صلح کنیم

قصه-کودکانه-پسرها-و-مغز-بادام

داستان آموزنده: روزی دو پسربچه باهم از جاده‌ای می‌گذشتند. در راه، بادامی روی زمین پیدا کردند. هردوی آن‌ها با سرعت دویدند تا آن را بردارند. یکی از پسرها بادام را برداشت. پسر دیگر گفت: این بادام مال من است.

بخوانید

داستان کودکانه: سفیدبرفی و هفت کوتوله || پایان راه ملکه بدجنس

کتاب-قصه-کودکانه-سفیدبرفی-و-هفت-کوتوله

قصه کودکانه: در روزگار قدیم، دختر جوان و زیبایی به نام سفیدبرفی که تنها فرزند پادشاه سرزمینی دور بود با نامادری ظالم خود، ملکه، زندگی می‌کرد. هرچه سفیدبرفی بزرگ‌تر می‌شد، ملکه نسبت به زیبایی او حسادت بیشتری احساس می‌کرد.

بخوانید

شعر کودکانه: این باغ‌وحش کوچک چه زیباست || آشنایی با نام حیوانات

کتاب-داستان-کودکانه-این-باغ-وحش-کوچک-چه-زیباست

شعرهای این کتاب را «ولادیمیر مایاکوفسکی» سروده است. او شاعر بزرگی بود که در حدود صدسال پیش، یعنی به سال ۱۸۹۴ میلادی (۱۲۷۳ خورشیدی) در «باگدادی» که یکی از شهرهای «گرجستان» است به دنیا آمد و نزدیک به سی‌وهفت سال زندگی کرد.

بخوانید

داستان کودکانه: مارمولک کوچولوی دُم‌بریده | فایده‌ی دُم برای حیوانات

کتاب-قصه-کودکانه-مارمولک-کوچولوی-دم-بریده

قصه کودکانه: یک بچه مارمولک دارد روی دیوار بازی می‌کند. مارِ بزرگی می‌آید و دُمش را گاز می‌گیرد. مارمولک کوچولو با تمام قدرتش پا به فرار می‌گذارد؛ اما دیگر دُمش کنده شده است.

بخوانید