در مرغزاری دور که کمتر پای انسان به آنجا میرسید، کبکِ تنهایی زندگی میکرد که نمیتوانست با دستۀ کبکها -که در آن نزدیکیها زندگی میکردند- همراه شود.
بخوانیدBlog Layout
داستان کودکانه و آموزنده: سگ بخیل || افسانههای ازوپ
در یک مزرعۀ کوچک و سرسبز، گاو و اسبی به خوشی و خوبی زندگی میکردند. این دو دوستِ خوب، باهم در مزرعه کار میکردند و غذا میخوردند و در کنار هم میخوابیدند.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: روباه و لکلک || افسانههای ازوپ
سالهای سال پیش، آن زمانی که نه من بودم و نه شما، خانم لکلک و آقا روباه باهم دوست شده بودند. ما که ندیدهایم و چون ندیدهایم نمیتوانیم تصور کنیم که چطور روباه و لکلک میتوانند باهم دوست باشند.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: روباه و شیر || افسانههای ازوپ
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. در بیشهای زیبا و سرسبز که پر از درختان کهنسال بود، شیر بزرگ و پرقدرتی زندگی میکرد. در این بیشۀ بزرگ، غیر از شیر حیوانات دیگری هم زندگی میکردند
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: روباه و درخت انگور || افسانههای ازوپ
در روزگاران خیلی قدیم روباهی بود که تصمیم گرفت دور دنیا را بگردد. روباه رفت و رفت تا به یک باغ رسید؛ باغ پر از درختهای انگور بود.
بخوانیدداستان آموزنده: روباه مکار و کلاغ بیفکر || زاغ و پنیر
سالها پیش در جنگلی که درختهای سبز و بسیار بلندی داشت کلاغ سیاهی زندگی میکرد. یک روز کلاغ سیاه تکه پنیر بزرگی پیدا کرد و آن را به منقار گرفت و روی شاخه درختی نشست
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: خورشید و باد || افسانههای ازوپ
روزی از روزها خورشید و باد دربارۀ اینکه قدرت کدامیک از آنها بیشتر است باهم حرف میزدند. در همین موقع مردی از جادهای عبور میکرد. خورشید و باد تصمیم گرفتند که هرکدام قدرت خود را آزمایش کنند.
بخوانیدداستان آموزنده: چه کسی زنگوله را به گردن گربه میبندد؟
در خانهای قدیمی که دیوارهایش نمناک بود، عنکبوتها با خیال راحت تار تنیده بودند و زندگی میکردند. در این خانۀ قدیمی، گردوغبار همهجا را پوشانیده بود و هیچ نشانهای از دوستی و محبت و صفا و یکرنگی نبود.
بخوانیدداستان علمی تخیلی کودکان: مورچه هنرپیشه || سفر به لانه مورچهها
فکرش را هم نمیتوانید بکنید که چه کسی قرار است به کلاس درس خانم فریزل بیاید. دیروز صبح وقتی کیشا وارد کلاس شد، با خودش میهمان کوچولویی آورده بود. کیشا گفت: «بچهها بیایید دوست من مورچه را ببینید و خوشامد بگویید.»
بخوانیدداستان کودکانه: سفیدبرفی و رز قرمز || شاهزادۀ پوست خرسی
داستان کودکانه: روزی روزگاری، بیوهی فقیری بود که دو دختر دوستداشتنی داشت. همگی آنها در کلبهای کوچک که دو درختچهی رُز در دو طرف آن بود، زندگی میکردند.
بخوانید