Blog Layout

داستان کودکانه و آموزنده: روباه و لک‌لک || افسانه‌های ازوپ

داستان-ازوپ-روباه-و-لک‌لک

سال‌های سال پیش، آن زمانی که نه من بودم و نه شما، خانم لک‌لک و آقا روباه باهم دوست شده بودند. ما که ندیده‌ایم و چون ندیده‌ایم نمی‌توانیم تصور کنیم که چطور روباه و لک‌لک می‌توانند باهم دوست باشند.

بخوانید

داستان کودکانه و آموزنده: روباه و شیر || افسانه‌های ازوپ

داستان-ازوپ--روباه-و-شیر

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود. در بیشه‌ای زیبا و سرسبز که پر از درختان کهن‌سال بود، شیر بزرگ و پرقدرتی زندگی می‌کرد. در این بیشۀ بزرگ، غیر از شیر حیوانات دیگری هم زندگی می‌کردند

بخوانید

داستان کودکانه و آموزنده: خورشید و باد || افسانه‌های ازوپ

داستان-ازوپ-خورشید-و-باد

روزی از روزها خورشید و باد دربارۀ اینکه قدرت کدام‌یک از آن‌ها بیشتر است باهم حرف می‌زدند. در همین موقع مردی از جاده‌ای عبور می‌کرد. خورشید و باد تصمیم گرفتند که هرکدام قدرت خود را آزمایش کنند.

بخوانید

داستان آموزنده: چه کسی زنگوله را به گردن گربه می‌بندد؟

چه-کسی-زنگوله-را-به-گردن-گربه-می‌بندد؟

در خانه‌ای قدیمی که دیوارهایش نمناک بود، عنکبوت‌ها با خیال راحت تار تنیده بودند و زندگی می‌کردند. در این خانۀ قدیمی، گردوغبار همه‌جا را پوشانیده بود و هیچ نشانه‌ای از دوستی و محبت و صفا و یکرنگی نبود.

بخوانید

داستان علمی تخیلی کودکان: مورچه هنرپیشه || سفر به لانه مورچه‌ها

داستان-علمی-تخیلی-کودکانه-مورچه-هنرپیشه

فکرش را هم نمی‌توانید بکنید که چه کسی قرار است به کلاس درس خانم فریزل بیاید. دیروز صبح وقتی کیشا وارد کلاس شد، با خودش میهمان کوچولویی آورده بود. کیشا گفت: «بچه‌ها بیایید دوست من مورچه را ببینید و خوشامد بگویید.»

بخوانید