شیطانترین بچههای شیراز بچههای دروازه سعدی هستند. بهقدری شریر، باهوش و بیمار هستند که خدا میداند
بخوانیدBlog Layout
داستان کوتاه: زبان کوچک پدرم / نوشته رسول پرویزی
اکبر گفت: تازه بدبختی میخواست دندانش را در خانوادهی ما فروکند. زندگی گرم و پرعاطفهی دهاتی ما به زندگی سرد و بیمایهی شهری تبدیل یافته بود.
بخوانیدداستان کوتاه: ابراهیم، نوشته رسول پرویزی / پدر، اما از نوع دیگر
ابراهیم صدمهی زیادی دیده بود و زندگیاش مشحون و مالامال از رنج، نکبت و بدبختی بود. شلوارش وصله داشت و لباسش پاره بود، اما چشمش پرفروغ و دلش لبریز از مهر و صفا بود.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: جوجهتیغی قهرمان / مدرسه جنگلی چمنزار آفتابی
آفتاب با شدت روی چمنزار میتابید و کلاس اول مدرسهی جنگلی «چمنزار آفتابی» برای اولین سفرشون به جنگل سایه آماده میشدن. همهی بچهها از این ماجراجویی که هفتهها دربارهاش حرف زده بودن، خیلی هیجانزده بودن.
بخوانیدداستان کودکانه: قایمموشک بازی / سالی گنج پیدا میکنه
جیمز، خواهرش سالی و دوست صمیمیشون مارک خیلی حوصلهشون سر رفته بود. اونها کل روز بازی کرده بودن، ولی حالا که هوا تاریک شده بود و نمیشد چیزی رو خوب دید، دیگه نمیدونستن چی کار کنن.
بخوانیدقصه شب: موش شکمو / پرخوری نکن
موش و گربهای در یک مزرعه زندگی میکردند. آنها برخلاف بقیهی موش و گربهها، خیلی باهم دوست بودند. یک روز، موش و گربه تصمیم گرفتند به انباری مزرعه بروند.
بخوانیدقصه شب: ماجرای گرگ و لکلک / ترحم بر پلنگ تیزدندان، ستمکاری بود بر گوسفندان
یک روز آقا گرگه یک مرغ چاقوچلهی سرخشده پیدا کرد که آقای آشپز آن را کنار پنجره گذاشته بود تا سرد شود.
بخوانیدقصه شب: مخفیگاه درختی / زندگی سرشار از تجربههای زیباست
عمو لئون شکارچی خیلی خوبی بود. او هرسال، فصل شکار که میشد، تفنگش را برمیداشت و به جنگل میرفت و بعد خوشحال و خندان با شکارهایش به دیدن برادرزادههایش، لیدی و پل، میرفت.
بخوانیدقصه شب: عنکبوت و پروانه / گاهی مهربان باشیم
خانم عنکبوت گرسنه بود، برای همین تندوتند تار میتَنید. اما با خودش میگفت: «فکرش را بکن، یک مگس یا یک زنبور از اینجا رد شود و توی تارهای من گیر بیفتد.
بخوانیدداستانهای شکسپیر: رومئو و ژولیت / یک عاشقانهی غمانگیز
خانهی کاپولت در ورونا، در آن شب گرم تابستانی، روشنتر از همهجا بود. روی دیوار تالار، فرشینههای ابریشمی آویخته بودند و نور شمعهای دوازده شمعدان بلوری، روی سر حاضران نقابزدهای که در تالار میچرخیدند
بخوانید