زاغچهای گرسنه روی درخت انجیری فرود آمد؛ اما متوجه شد که انجیرها هنوز نرسیدهاند. زاغچه به انتظار رسیدن انجیرها روی شاخهای نشست.
بخوانیدBlog Layout
قصههای ازوپ: زاغچهای که میخواست عقاب باشد || حد خود را بشناس
عقابی از بالای صخرهای بلند به پایین شیرجه رفت و برهای را از میان گله ربود. زاغچهای که شاهد ماجرا بود، حسودیش شد
بخوانیدقصههای ازوپ: عهدشکنی || سزای پیمان شکنی
کلاغی که به دامی گرفتار شده بود، به درگاه آپولون نالید که اگر او را نجات دهد، به نیایش و پرستش او بپردازد؛
بخوانیدقصههای ازوپ: پاداش محبت || محبت را با محبت تلافی کنید
برزگری عقابی را در دام دید. برزگر چنان تحت تأثیر زیبایی پرنده قرار گرفت که او را از بند آزاد کرد. عقاب نیز به او نشان داد که پرندهای قدرشناس است.
بخوانیدقصههای ازوپ: سزای خیانت || مکافات خیانت
عقابی و روباهی ماده باهم دوست شدند و برای آنکه آشنایی و دوستی خود را محکمتر کنند، تصمیم گرفتند نزدیک هم زندگی کنند.
بخوانیدقصههای ازوپ: آهسته و پیوسته || پشتکار مهمتر از استعداد است
خرگوشی و لاکپشتی بر سر اینکه کدامیک تندتر میروند، باهم بحث میکردند و چون بحث آنها به جایی نرسید، تصمیم گرفتند در زمان و مکانی معین باهم مسابقه بدهند.
بخوانیدقصههای ازوپ: تبر را به ریشۀ درخت میزنند || لاف زدن ممنوع!
درخت صنوبری و بوتۀ خاری باهم بحث میکردند. صنوبر خودستایی میکرد و میگفت: «تو چطور خودت را با من مقایسه میکنی؟
بخوانیدقصههای ازوپ: عبرت ناپذیر | عاقل از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شود
شیری بیمار که در غاری به حال مرگ افتاده بود، به رفیق صمیمیاش روباه گفت: «اگر میخواهی من زنده بمانم و از بستر بیماری برخیزم، زبان چرب و نرمت را بکار بگیر
بخوانیدقصههای ازوپ: چشم و همچشمی ابلهانه || شأن خود را رعایت کن!
در یکی از گردهماییهای جانوران، میمون از جا برخاست و مشغول رقصیدن شد. تمام حاضران از برنامۀ او خوششان آمد و بهشدت برایش کف زدند.
بخوانیدقصههای ازوپ: گوزن یکچشم || خطر در کمین است
گوزنی که یکچشمش کور بود، برای چرا به ساحل دریا رفت. گوزن که از سوی دریا خطری احساس نمیکرد...
بخوانید