پزشکی به هنگام دیدار یکی از بیمارانش حال او را پرسید. بیمار پاسخ داد که بهشدت عرق میکند. پزشک گفت: «نشانۀ خوبی است.»
بخوانیدBlog Layout
قصههای ازوپ: پزشک قلابی || ادعا، جای مهارت را نمیگیرد
پزشکی قلابی به دیدار بیماری رفت. تمام پزشکان شهر به مرد گفته بودند که گرچه درمان بیماری وی طولانی خواهد بود، اما خطری جانش را تهدید نمیکند.
بخوانیدقصههای ازوپ: ثروت نامشروع || ثروت برای رفاه است، نه فساد!
هنگامیکه هرکول به طبقۀ خدایان ارتقاء یافت و به سفرۀ زئوس دعوت شد، با تمام خدایان با حرمت و ادب رفتار کرد؛ اما همینکه آخرین نفر یعنی پلوتوس وارد شد
بخوانیدقصههای ازوپ: تنفر تا حد مرگ || نفرت، تو را از خودت غافل میکند!
دو مرد که از هم بیزار بودند سوار یک کشتی شدند. یکی از آن دو در دماغه و دیگری در پاشنۀ کشتی نشست. ناگهان توفانی سخت درگرفت
بخوانیدقصههای ازوپ: اول، کار! || به وقت کار، مشغول بازی و سرگرمی نباش!
روزی دِمیدِس خطیب برای مردم آتن سخنرانی میکرد؛ اما ازآنجاکه آنان توجه چندانی به سخن او نداشتند، از آنان خواست تا به حکایتی از حکایتهای ازوپ که برایشان تعریف میکند، گوش کنند.
بخوانیدقصههای ازوپ: یاوهگو || از حرف تا عمل خیلی راه است!
مردی شکارچی که رد شیری را جستجو میکرد، به هیزمشکنی رسید و از او پرسید که آیا رد شیر یا لانۀ او را دیده است؟
بخوانیدقصههای ازوپ: با یک گل بهار نمیشود || هر کار، وقتی دارد!
جوانی بیفکر تمام میرانی را که برایش مانده بود به باد داد و دیگر جز بالاپوشی که به تن داشت، چیزی برایش نماند.
بخوانیدقصههای ازوپ: از چاله به چاه || ما هم در بروز مشکلات، مقصر هستیم
بیوهای پرکار، خروسخوان، کنیزانش را بیدار میکرد و آنان را به سر کارهایشان میفرستاد.
بخوانیدقصههای ازوپ: حس لامسۀ مرد نابینا || از ظاهر میتوان به باطن پی برد
روزگاری مرد نابینایی زندگی میکرد که فقط با لمس حیوانات، نام آنها را میگفت. بااینهمه یکبار وقتی کسی توله گرگی را در میان دستهای او گذاشت، مرد نابینا مردد ماند.
بخوانیدقصههای ازوپ: کچل || اختلاف، همیشه زیانبار است
مردی که مویش رو به سفیدی گذاشته بود، دو دلدار، یکی جوان و دیگری سالخورده داشت. زن سالخورده از اینکه دلداری جوان داشته باشد، شرمنده بود
بخوانید