Blog Layout

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 1

یکی بود یکی نبود، در زمانهای قدیم پادشاهی زندگی می‌کرد که به او، پرنس جان می‌گفتند، پرنس جان شیری سنگدل و ظالم بود. او به اهالی جنگل خیلی ظلم می‌کرد و از آنها مالیاتهای سنگینی می‌گرفت.

بخوانید

کتاب داستان کودکانه: بامبی، آهوی بازیگوش

کتاب داستان کودکانه بامبی، آهوی بازیگوش (13)

در یک روز بهاری و آفتابی، آهوی مهربان جنگل، بچه‌اش را به دنیا آورد. او بچه‌اش را لیس زد و گفت: از این به بعد همه باید تو را بامبی صدا کنند... کلاغ‌زاغی که داشت ازآنجا می‌گذشت، بامبی را دید و بلافاصله در جنگل قار و قار راه انداخت

بخوانید

داستان حماسی کودکانه: مولان، دختر قهرمان

کتاب داستان کودکانه مولان، دختر قهرمان (16)

سال‌ها پیش در یکی از شهرهای چین دختری زندگی می‌کرد به نام مولان. یک روز صبح زود، وقتی‌که هنوز خورشید از پشت کوه‌ها بیرون نیامده بود، در اتاقش روی زمین نشسته بود. او طوماری را در دست گرفته بود و آن را می‌خواند.

بخوانید

داستان تخیلی کودکانه: سفر به عصر دایناسورها || عصر ژوراسیک

داستان-تخیلی-کودکانه-سفر-به-عصر-دایناسورها-(1)-

ويلبر روی تخت پرید و کتاب مورد علاقه اش را باز کرد. نام کتاب، «عبور از دوران های گذشتۀ زمین» بود. ویلبر در حالی که کتاب را ورق می زد، به مطالعه دوران های مختلف زمین پرداخت و از میان شهرهای باستانی، عصر یخبندان و عصر پستانداران گذشت.

بخوانید

داستان تخیلی کودکان: آتلانتیس شهر اسرارآمیز زیر دریا

داستان-تخیلی-کودکان-آتلانتیس-شهر-اسرارآمیز-زیر-دریا-(1)-

در یکی از روزهای گرم و کسل‌کنندۀ تابستانی، اسکروج مشغول خواندن مقاله‌ای در روزنامۀ «شهر اردک‌ها» بود. سه خواهرزاده‌اش در کنار او مشغول بازی بودند. ناگهان اسکروج فریادی کشید و توجه همه را جلب کرد.

بخوانید

داستان تخیلی کودکانه: امپراتوری گمشده‌ی آتلانتیس

داستان تخیلی کودکان امپراتوری گمشده‌ی آتلانتیس (23)

«مایلو تاش» در آزمایشگاه موزه‌ای کار می‌کرد. او استاد نقشه‌برداری بود و نقشه‌های خیلی خوبی می‌کشید. همچنین زبان تمدن‌های خیلی قدیمی و ازیادرفته را مطالعه می‌کرد؛ اما بزرگ‌ترین آرزوی مایلو پیدا کردن شهر گمشده‌ی آتلانتیس بود.

بخوانید

داستان کودکانه: پول‌های روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد

کتاب داستان کودکانه پول‌های روغنی

روزی روزگاری پسرکی با مادربزرگش در دهکده کوچکی زندگی می‌کرد. پدر و مادر پسرک سال‌ها پیش مرده بودند و آن‌ها زندگی‌شان را به‌سختی می‌گذراندند. مادربزرگ شیرینی‌های خوشمزه‌ای می‌پخت.

بخوانید

داستان کودکانه: پولک نقره‌ای || انسان باید به قول خود عمل کند!

داستان کودکانه: پولک نقره‌ای || انسان باید به قول خود عمل کند! 2

در زمان‌های خیلی قدیم، پادشاهی در قصر بزرگی، با همسر خود زندگی می‌کرد. قصر پادشاه خیلی بزرگ بود و مثل جنگل، درخت‌های زیادی داشت. وسط این قصر، استخر خیلی بزرگی ساخته بودند.

بخوانید