یکی بود یکی نبود، در زمانهای قدیم پادشاهی زندگی میکرد که به او، پرنس جان میگفتند، پرنس جان شیری سنگدل و ظالم بود. او به اهالی جنگل خیلی ظلم میکرد و از آنها مالیاتهای سنگینی میگرفت.
بخوانیدBlog Layout
کتاب داستان کودکانه: گوفی، پرستار بچهها || والت دیسنی
پرستار بچهها به مسافرت رفته بود. گوفی داوطلب شد تا در نبود او از بچهها مواظبت کند. عمو میکی وقتی از خانه بیرون میرفت، دربارۀ همهچیز به گوفی توضیح داد...
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: بامبی، آهوی بازیگوش
در یک روز بهاری و آفتابی، آهوی مهربان جنگل، بچهاش را به دنیا آورد. او بچهاش را لیس زد و گفت: از این به بعد همه باید تو را بامبی صدا کنند... کلاغزاغی که داشت ازآنجا میگذشت، بامبی را دید و بلافاصله در جنگل قار و قار راه انداخت
بخوانیدداستان حماسی کودکانه: مولان، دختر قهرمان
سالها پیش در یکی از شهرهای چین دختری زندگی میکرد به نام مولان. یک روز صبح زود، وقتیکه هنوز خورشید از پشت کوهها بیرون نیامده بود، در اتاقش روی زمین نشسته بود. او طوماری را در دست گرفته بود و آن را میخواند.
بخوانیدداستان کودکانه: بامبی، بچه گوزن کوچولو
در یک صبح بهاری، هیجان بسیاری در جنگل به پا شده بود. حیوانات و پرندگان برای خوشآمد گویی باعجله به سمت بره گوزن تازهمتولدشده میشتافتند که نامش «بامبی» بود.
بخوانیدداستان تخیلی کودکانه: سفر به عصر دایناسورها || عصر ژوراسیک
ويلبر روی تخت پرید و کتاب مورد علاقه اش را باز کرد. نام کتاب، «عبور از دوران های گذشتۀ زمین» بود. ویلبر در حالی که کتاب را ورق می زد، به مطالعه دوران های مختلف زمین پرداخت و از میان شهرهای باستانی، عصر یخبندان و عصر پستانداران گذشت.
بخوانیدداستان تخیلی کودکان: آتلانتیس شهر اسرارآمیز زیر دریا
در یکی از روزهای گرم و کسلکنندۀ تابستانی، اسکروج مشغول خواندن مقالهای در روزنامۀ «شهر اردکها» بود. سه خواهرزادهاش در کنار او مشغول بازی بودند. ناگهان اسکروج فریادی کشید و توجه همه را جلب کرد.
بخوانیدداستان تخیلی کودکانه: امپراتوری گمشدهی آتلانتیس
«مایلو تاش» در آزمایشگاه موزهای کار میکرد. او استاد نقشهبرداری بود و نقشههای خیلی خوبی میکشید. همچنین زبان تمدنهای خیلی قدیمی و ازیادرفته را مطالعه میکرد؛ اما بزرگترین آرزوی مایلو پیدا کردن شهر گمشدهی آتلانتیس بود.
بخوانیدداستان کودکانه: پولهای روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد
روزی روزگاری پسرکی با مادربزرگش در دهکده کوچکی زندگی میکرد. پدر و مادر پسرک سالها پیش مرده بودند و آنها زندگیشان را بهسختی میگذراندند. مادربزرگ شیرینیهای خوشمزهای میپخت.
بخوانیدداستان کودکانه: پولک نقرهای || انسان باید به قول خود عمل کند!
در زمانهای خیلی قدیم، پادشاهی در قصر بزرگی، با همسر خود زندگی میکرد. قصر پادشاه خیلی بزرگ بود و مثل جنگل، درختهای زیادی داشت. وسط این قصر، استخر خیلی بزرگی ساخته بودند.
بخوانید