Blog Layout

داستان کودکانه: توله‌سگ بازیگوش || پاکوتاه و پرندگان خشمگین

داستان کودکانه: توله‌سگ بازیگوش || پاکوتاه و پرندگان خشمگین 1

توی انبارِ یک مزرعه، ماده‌سگی در کنار توله‌های خود زندگی می‌کرد. یک روز، تمام توله‌سگ‌ها با مادرشان در انباری دراز کشیده و به خواب رفته بودند، تنها پاکوتاه، توله‌سگ بازیگوش، خواب از سرش پریده بود و نمی‌توانست بخوابد.

بخوانید

داستان کودکانه: پرواز زاغی || بدون فکر، کاری انجام نده!

داستان کودکانه: پرواز زاغی || بدون فکر، کاری انجام نده! 2

زاغی با برادر و خواهرش در یک لانه روی درخت بزرگی باهم زندگی می‌کردند. بچه کلاغ‌ها هرروز بزرگ‌تر می‌شدند و احتیاج بیشتری به غذا داشتند و هر چه که پدر و مادرشان کرم خاکی، سوسک و حلزون برای آن‌ها می‌آوردند، بچه کلاغ‌ها سیر نمی‌شدند.

بخوانید

داستان کودکانه: قورباغه‌ای که شاهزاده شد || به قولت عمل کن!

داستان-کودکانه-قورباغه‌ای-که-شاهزاده-شد-(1)-

روزی روزگاری، پادشاهی بود که یک دختر داشت. این دختر، همه‌چیز داشت و هیچ‌چیز کم نداشت. او اتاقی پر از اسباب‌بازی، یک کره‌اسب برای سواری و کمدی پر از لباس‌های زیبا داشت؛ اما با تمام این‌ها، او تنها بود.

بخوانید

داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته!

داستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته! 3

روزی روزگاری، موشی بود به اسم هَری که خیلی شکمو بود. به‌محض این‌که غذایش را توی قفس می‌گذاشتند، همه را لُپ‌لُپ می‌خورد و دوباره پوزه‌ی کوچکش را لای میله‌ها فرومی‌کرد تا شاید بتواند غذای بیشتری برای خوردن پیدا کند.

بخوانید

داستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدم‌برفی || عشق، بر سرما چیره می‌شود

داستان-کودکانه-شاهزاده-خانم-و-آدم‌برفی-(3)--

یک روز صبح، وقتی شاهزاده بِلا از پنجره‌ی اتاقش به بیرون نگاه کرد، دید برف سنگینی سرتاسر کاخ را پوشانده است. سقفِ برج و باروها و روی دیوارها پر از برف بود. برف، همه‌جا حتی داخل چاه و روی کلاه سربازان محافظ دیده می‌شد.

بخوانید

داستان کودکانه: خرسِ آوازه‌خوان || پاداش مهربانی با حیوانات

داستان-کودکانه-خرس-آوازه‌خوان-(2)-

سال‌ها پیش، پسری بود به اسم پیتِر. او پسر آرامی بود و به همه‌ی موجودات، خصوصاً به حیوانات و پرندگان جنگل خیلی علاقه داشت. بارها پیش آمده بود که بال شکسته‌ی پرنده‌ای را درمان کرده بود و یا گورکنی را از توی تله نجات داده بود.

بخوانید

داستان کودکانه: بسته‌ی بزرگ || سرانجامِ ولخرجی کردن

داستان-کودکانه-بسته‌ی-بزرگ-(1)-

روزی روزگاری، مرد پیری با همسرش زندگی می‌کرد. آن‌ها یک خانه‌ی کوچک داشتند و خانه‌ی آن‌ها یک حیاط داشت و از زندگی‌شان خیلی راضی بودند. آن‌ها دوستان و همسایگان خوبی داشتند و همه‌چیزشان را با آنان قسمت می‌کردند.

بخوانید

وبگردی امشب! تجربه من از دیجیاتو و شعر نو

یادداشت-های بی تعارف-مدیر-سایت-قصه-و-داستان-کودکانه-ایپابفا--

می‌گن آدم‌های موفق وقتی سر کارشون هستند، تمام توجهشون متوجه کارشونه و وقت تلف نمی کنند. اما من بعضی وقتها که دارم روی سایت کار می کنم، دوست دارم با تجربۀ سایت‌های دیگه هم آشنا بشم. امروز دوتا سایت رو بررسی کردم . اول به سایت دیجیاتو (www.digiato.com) که در …

بخوانید