Blog Layout

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع

کتاب داستان اسباب‌بازی‌ها وودی، کلانتر شجاع (13)

یک روز، وودی وارد یک شهر کوچک عجیب شد. او به اطراف نگاه کرد. آنجا شهر بسیار زیبایی بود ولی انگار چیزی کم داشت. وودی با خودش گفت: «هووم! به نظر می‌رسد که این شهر به یک کلانتر احتیاج داشته باشد.»

بخوانید

داستان محرّم: قلب شیشه‌ای، حضرت رقیه علیهاالسلام

داستان محرّم: قلب شیشه‌ای، حضرت رقیه علیهاالسلام 1

نرگس، دختر پنج‌ساله‌ای بود که پدر خود را در جنگی بین حق و باطل از دست داد. او با مادر و عروسک موطلایی‌اش زندگی می‌کرد. شب‌ها در کنار تخت خوابش، عروسک موطلایی را بغل می‌کرد و با او درد دل می‌کرد تا خوابش می‌بُرد.

بخوانید

داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند

داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند 3

در روزگار قدیم، زن ‌و شوهری زندگی می‌کردند که خیلی دوست داشتند بچه داشته باشند. بالاخره آرزوی آن‌ها برآورده شد و روزی زن فهمید که به‌زودی صاحب فرزندی خواهد شد. پشت خانه‌ی آن‌ها باغی بود که پر از گل‌ها و گیاهان زیبا بود، ولی آن‌ها جرئت نمی‌کردند که وارد آن شوند؛

بخوانید

داستان کودکانه: چتر اورسِلا || پرواز در عالم تخیلات کودکانه

داستان-کودکانه-چتر-اورسِلا-(1)-

اورسِلا دختر کوچکی بود که علاقه‌ی زیادی به ماجراجویی و خواندن کتاب‌هایی درباره‌ی سرزمین‌های دور و بچه‌های ماجراجویی مثل خودش داشت. او همیشه با ناراحتی به خودش می‌گفت: «چه قدر دلم می‌خواهد که به ماه بروم و یا به عمیق‌ترین جای اقیانوس شیرجه بزنم!

بخوانید

داستان کودکانه: گنج پنهان || قصه‌ها ما را به جهان تخیّلات می‌برد

داستان کودکانه: گنج پنهان || قصه‌ها ما را به جهان تخیّلات می‌برد 4

جیم در یک خانه‌ی قدیمی زندگی می‌کرد. خانه‌اش باغ بسیار بزرگی داشت. این خانه کمی ترسناک بود. جیم همیشه ترجیح می‌داد توی باغ باشد و ساعت‌ها روی چمن‌های بلندِ باغ توپ‌بازی کند. گاهی هم از درخت کهن‌سال سیب بالا می‌رفت...

بخوانید

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم!

داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم! 5

یک روز بهاری، کرم سبزرنگی روی برگ درختی نشسته بود. پروانه‌ی زیبایی را دید که بال‌زنان، در نسیم پرواز می‌کرد. کرم با خودش گفت: «این عادلانه نیست که من روی این برگ بنشینم و هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم و هیچ جایی نتوانم بروم...

بخوانید

داستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان

داستان-کودکانه-وروجک-نامرئی-(6)-

روزی سارا لباس‌های شسته شده را روی بند پهن می‌کرد. روز قشنگی بود و او می‌خواست به خانه‌ی دوستش رُز برود. با خودش گفت: «بعد از این‌که لباس‌ها را روی طناب انداختم، می‌روم به بقیه‌ی کارهایم برسم.»

بخوانید

داستان کودکانه: گربه‌ی فداکار || گربۀ مهربان و فرزندخواند‌ه‌اش

داستان-کودکانه-گربه‌ی-فداکار-(4)-

گربه‌ی پیری مشغول گردش در باغ بود. او یکی‌یکی درخت‌های باغ را پشت سر می‌گذاشت و دوران جوانی خود را به یاد می‌آورد. گربه با هریک از این درخت‌ها خاطره‌ای از دوران جوانی داشت.

بخوانید

داستان کودکانه: خورشیدگرفتگی || علم و دانش چقدر خوبه!

داستان-کودکانه-خورشیدگرفتگی-(2)-

در یک روز آفتابی در ماه‌های پاییز، دو آهو به اسم سُم طلا و شاخ دراز در چمن‌زارهای اطراف جنگل مشغول چرا بودند. ناگهان سُم طلا چهار دست‌وپا به هوا پرید و با ترس فریاد زد: «شاخ دراز! نگاه کن، خورشید نیست! خورشید توی سوراخ افتاده است.»

بخوانید