Blog Layout

داستان کودکانه: وروجک و آقای نجار || اُستاد اِدِر

کتاب داستان کودکانه وروجک و آقای نجار (17)

وروجک باران را خیلی دوست داشت. هر وقت باران می‌بارید، پشت پنجره می‌ایستاد و با حسرت به قطره‌های باران نگاه می‌کرد که چطور به پنجره می‌خورند و به اطراف پرت می‌شوند و یا روی شیشۀ پنجره سرسره بازی می‌کنند.

بخوانید

کتاب داستان کودکانه: تونل دریایی || سفر به جزیرۀ ناشناخته

کتاب داستان کودکانه: تونل دریایی || سفر به جزیرۀ ناشناخته 1

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، پسر دریانوردی به نام «جسور» زندگی می‌کرد. جسور در یکی از سفرهای دریایی خود تعریف می‌کند که: در یکی از سفرهایم، طوفان، کشتی ما را از بین برد و ما با زحمت زیاد کشتی را به‌سوی جزیره‌ای حرکت دادیم.

بخوانید

کتاب داستان کودکانه: تام و جری و برادرزادۀ شکمو

کتاب داستان کودکانه تام و جری و برادرزادۀ شکمو (12)

یک روز جِری، موش قهوه‌ای کوچولو در اتاقش نشسته بود که صدای در به گوشش خورد. در را که باز کرد، برادرزاده‌اش را دید. برادرزاده که اسمش «پانی» بود، نامه‌ای از طرف پدر و مادرش به همراه داشت.

بخوانید

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم!

داستان کودکانه شاکوتی دارکوب بازیگوش (18)

یک صبحِ گرم و آفتابی، خورشید روی جنگل بزرگ می‌تابید. گل‌های زرد و صورتی و آبی شکُفته می‌شدند. پروانه‌ها در هوای لطیف و پاک پرواز می‌کردند. یک زنبور بازیگوش هم کنار آن‌ها بال‌وپر می‌زد.

بخوانید

داستان کودکانه: رامکال کوچولو و کسی که در رودخانه نشسته

کتاب داستان کودکانه رامکال کوچولو (11)

رامکال کوچولو خیلی شجاع و زِبل بود. یک‌شب مادرش از او خواست که به رودخانه برود و برای شام از رودخانه صدف جمع کند. آن شب، مهتابی بود و ماهِ گرد و بزرگی آسمان را روشن کرده بود. رامکال برای اولین بار یکه و تنها به راه افتاد.

بخوانید

کتاب داستان کودکانه: نودی و وروجک‌ها || سرقت در جنگل تاریک

کتاب داستان کودکانه: نودی و وروجک‌ها || سرقت در جنگل تاریک 2

نودی برای تهیۀ عصرانه دنبال چای می‌گشت. او با خودش گفت: «اگر در دنیا یک‌چیز باشه که من دوست داشته باشم، اون یک‌چیز، یک تخم‌مرغ آب پز است» و دوباره گفت: «اگر تنها دو چیز باشه که من دوست داشته باشم، هردوی آن‌ها دوتا تخم‌مرغ آب پز است».

بخوانید

کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق

کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق 3

هایدی با شنیدن صدای سوتِ «پیتر» از خواب بیدار شد. چند لحظه‌ای گیج بود و نمی‌دانست کجاست؛ اما با شنیدن صدای پدربزرگ به خود آمد. باعجله از نردبان پایین آمد و به‌طرف پدربزرگ رفت.

بخوانید

داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام

کتاب داستان یار برادر، مرد دلاور حضرت عباس علیه‌السلام (10)

باد، صدای نوحه‌خوانی و عزاداری را از زمین به گوش ماه رساند. ماه درحالی‌که غم سنگینی را در دل خود احساس می‌کرد، چشم‌های اشک‌آلودش را پاک کرد. نگاهش به ستاره‌ها و ابرها افتاد که آماده‌ی شنیدن ادامه‌ی ماجراهای کربلا بودند.

بخوانید

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم!

کتاب داستان کودکانه فابیوی فوتبالیست (12)

وقتی فابیویِ فوتبالیست داشت به ورزشگاه شهر می‌رفت، با خودش گفت: «برویم یک مسابقه بدهیم! برویم دست‌وپنجه‌ای نرم کنیم!» فابیو خیلی هیجان‌زده بود. او باید بعدازظهر در جام فینال، مقابل تیم دهکده بازی می‌کرد!

بخوانید