آن شب باران شدیدی میبارید.
بخوانیدBlog Layout
من و بازتولید محتوا: ماجراهای وروجک و …
از دیروز مشغول بازتولید مجموعه داستانهای «وروجک» بودم. کل عملیات بازتولید این مجموعه چالشبرانگیز بود. متن داستان دو ستونی بود و استخراج متن (او سی آر) آن نیازمند مهارتهای خاصی بود. دشوارتر از آن، بازتولید تصاویر در محیط فتوشاپ بود
بخوانیدداستان کودکانه: وروجک قایقسواری میکند || دخالت بیجا، درست نیست!
وروجک و استاد نجار بعد از مدتها به تعطیلات رفته بودند. استاد نجار فقط روی نیمکت مینشست و کتاب میخواند. وروجک هم با مرغ و خروسها بازی میکرد...وروجک خیلی دلش میخواست توی برکه قایقسواری کند. تمام پدربزرگهای وروجک دریانورد بودند...
بخوانیدداستان کودکانه: وروجک به قصر میرود || هیچ جا مثل خانه نمیشود.
اِدِر نجار ماهری بود و برای وروجک تاب قشنگی درست کرده بود. وروجک ساعتها روی تاب میایستاد و با لذت تاب میخورد و در این مدت استاد نجار از قصر شاهزاده خانم صحبت میکرد. چند سالی بود که شاهزاده خانمی در نزدیکی استاد نجار زندگی میکرد.
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: وروجک به باغوحش میرود || ماجراهای وروجک
استاد نجار از مدتها قبل به وروجک قول داده بود او را به باغوحش ببرد. ولی هر بار موقعش میرسید میگفت بعداً میرویم. چون میترسید که وروجک با دیدن آنهمه حیوان بازهم خرابکاری کند. وروجک میگفت: «من خرابکاری نمیکنم. فقط دلم میخواهد زرافهها، شیرها و ببرها را ببینم.
بخوانیدداستان کودکانه: وروجک بازرس میشود || در را به روی غریبهها باز نکن!
یک روز استاد اِدِر روی صندلی چوبیاش نشسته بود و روزنامه میخواند. او عادت داشت که هر نوشتهای را با صدای بلند بخواند. توی روزنامه نوشتهشده بود که یک نفر خودش را بهدروغ مأمور گاز معرفی کرده بود. بعد با این حیله وارد خانۀ یک پیرمرد شده و همه پولهای آن بیچاره را دزدیده بود...
بخوانیدداستان کودکانه: وروجک! آتش بازی نکن! || آتش بازی خطرناک است!
یکی از روزهای سرد پاییز بود. استاد «اِدِر» برای اولین بار در آن سال تصمیم گرفت بخاری کارگاه را روشن کند. او از بخاری، بعضی وقتها برای سوزاندن چوبهای اضافه هم استفاده میکرد. استاد اِدِر با کبریت، بخاری را روشن کرد. وروجک از ترق و تروق کردن آتش خیلی خوشش آمد.
بخوانیدکتاب داستان نوجوانه: محرّم || داستان تعزیه
صدای طبل و شیپور از طرف میدانچۀ «مزار خواجه روشنایی» به گوش میرسید. از قرار معلوم، دستۀ «تعزیهخوانها» به شهر آمده بودند. روی «مزار» هیاهوی عجیبی به پا شده بود...
بخوانیدشعر و قصۀ کودکانه: محرّم || وقتی محرّم میشه، دلها پر از غم میشه
وقتی محرم میشه دلها پر از غم میشه همه سیاه میپوشن زنجیرها روی دوشن پرچم سبز و سیاه تو کوچه و توی راه دستههای عزادار مییان بیرون بیشمار
بخوانیدشعر کودکانهی محرّم: حضرت رقیه (سلام الله علیها)
یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکس نبود کنار گنبد کبود این قصه رو نوشته بود یه دختر کوچیکی بود که اسم اون رقیه بود کنار خانوادهاش اصلاً به فکر غم نبود
بخوانید