Blog Layout

داستان کودکانه: مهمانی در ساحل دریا || مهمانی دادن چه خوب است!

کتاب داستان کودکانه مهمانی در ساحل دریا (20)

روز آفتابی قشنگی بود. کَتی و پیتر برای بیرون رفتن آماده می‌شدند. کتی به‌سرعت در اطراف خانه‌اش شنا کرد تا چیزهایی که لازم دارد، آماده کند. صدای شالاپ و شُلوپی به گوش رسید. کتی گفت: «تویی لاک‌پشت کوچولو؟»

بخوانید

داستان کودکانه: ماهیِ دریا || بعضی رازها بهتره همیشه راز بمونه!

کتاب داستان کودکانه ماهیِ دریا (9)

یکی بود، یکی نبود؛ یک ماهیِ دریا بود که به ماهی‌های رودخانه حسودی می‌کرد. با خودش فکر می‌کرد: «من چیزی به‌جز دریای بزرگ نمی‌بینم؛ من کناره‌های پر گل رودخانه را ندیدم، من سقف‌های قرمز سفالی خانه‌ها را ندیدم.»

بخوانید

کتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی

کتاب داستان نوجوانه گنج در دریاچۀ مهتابی (17)

روزی بود، روزگاری بود. می‌گویند در زمان‌های قدیم دره‌ای وجود داشت و دریاچه‌ای. دره آن‌قدر عمیق بود که حتی نور خورشید هم به‌سختی می‌توانست خودش را به آن برساند. انگار همیشه در آنجا شب بود.

بخوانید

داستان کودکانه: دزد دریاییِ شجاع || آمپول زدن که ترس نداره!

کتاب داستان کودکانه دزد دریاییِ شجاع (13)

مودی یک میمونِ دزد دریایی بود. روزی به همراه مادرش برای انجام دادن کاری، بیرون رفتند. آن‌ها از خواروبارفروشی، مقداری خرید کردند. بعد به رستوران موردعلاقۀ مودی رفتند تا نخودفرنگی بخورند.

بخوانید

کتاب داستان کودکانه: دخترک و پری دریایی || آرزویت را دنبال کن!

کتاب داستان کودکانه دخترک و پری دریایی (9)

دخترک، هرروز نزدیک ظهر، سبد غذایی را که مادرش به او می‌داد، برای پدربزرگش به شالیزار می‌برد. او پدربزرگش را خیلی دوست داشت. دلش می‌خواست هر چه زودتر زخم‌های دست پدربزرگش خوب شود.

بخوانید

کتاب داستان نوجوانه: آتش و دریا || من پاسدار میهنم هستم!

کتاب داستان نوجوانه: آتش و دریا || من پاسدار میهنم هستم! 1

سانگ‌هی با پدر و مادرش در دهکدۀ زیبایی در کنار دریا زندگی می‌کردند. یک روز پدر سانگ‌هی به او گفت: «سانگ‌هی، می‌دانی ما در یک دهکدۀ مهم زندگی می‌کنیم؟» سانگ‌هی نگاهی به اطراف انداخت. چند کلبۀ چوبی، تعدادی گاو و مرغ و خروس و چندتایی هم سگ دیده می‌شدند.

بخوانید

داستان نوجوانه: آسیابان و دختر دریا || داستان عشق و وفاداری

کتاب داستان نوجوانه آسیابان و دخترش (1)

در گذشته‌های دور، خیلی دور، در دهکده‌ای دورافتاده، آسیابانی زندگی می‌کرد. او کنار رودخانه‌ای که به دریاچه‌ی بزرگی می‌ریخت، یک آسیاب آبی ساخته بود. زن مهربان، وفادار و جوانی داشت. کاروکاسبی و آسیابش روبه‌راه بود.

بخوانید

کتاب داستان نوجوانه: عبدالله زمینی و عبدالله دریایی || سفر به اعماق دریا

کتاب داستان نوجوانه عبدالله زمینی و عبدالله دریایی (22)

در روزگار قدیم، ماهیگیری به نام عبدالله با زن و فرزند خود در نزدیک دریا زندگی می‌کرد. عبدالله آن‌چنان فقیر بود که غالباً خود و همسر و نه بچه‌اش گرسنگی می‌کشیدند. زمانی که داستان ما شروع می‌شود، مدت‌ها بود که عبدالله حتی یک ماهی هم صید نکرده بود.

بخوانید