«کِیلی» دختر کوچکی بود که با پدر و مادرش در سرزمین افسانهای کامِلوت زندگی میکرد. «لیونل» پدر او یکی از بهترین شوالیههای کاملوت بود. سالها پیش در سرزمین کامِلوت دودستگی و نفاق بیداد میکرد. مردم باهم متحد نبودند. حتی برادر با برادرش میجنگید.
بخوانیدBlog Layout
قصه های قرآن: حضرت ابراهیم علیه السلام
در خیلی زمانهای پیش، شهری بود که آن را بابل میخواندند. بابل بزرگترین شهر آن روزگار بود، ساختمانهای بزرگ و بتکدههای پرشکوه داشت. همۀ مردم این شهر بتپرست بودند. در این شهر جوانی زندگی میکرد، که او را ابراهیم میگفتند
بخوانیدقصه های قرآن: داستان حضرت داود علیه السلام
پسازآنکه حضرت موسی وفات یافت، یوشعِ پیامبر، جانشین حضرت موسی، قوم خود را در سرزمین پربرکت و خرم ساکن ساخت. مردم، در روزگار یوشع پیامبر آموخته بودند که چگونه با دشمنان نبرد کنند و آموخته بودند که چگونه از رهبر و پیشوای خود اطاعت کنند
بخوانیدقصه کودکانه یک روز بد برای فرانکلین || برای دوستت نامه بنویس!
فرانکلین دوست دارد زمستان بیرون از خانه بازی کند. او میتواند با اسکیت به جلو و عقب برود. او دوست دارد دانههای برف را در دهانش بگیرد و روی برف، شکل ستاره را درست کند.
بخوانیدقصه کودکانه: یک چیز دیگر || به جای تفاوت ها، شباهت ها را ببینیم
روی یک تپه ی بادگیر، تنهای تنها بدون هیچ دوستی، « یک چیز دیگر» زندگی میکرد. او خودش میدانست که چیز دیگری است، زیرا دیگران هم همین را میگفتند. هر وقت سعی میکرد با آنها بنشیند یا با آنها قدم بزند یا با آنها همبازی شود میگفتند: «متأسفیم، تو مثل ما نیستی. تو چیز دیگری هستی. تو از ما نیستی.»
بخوانیدقصه کودکانه یک مزرعه، یک گنجشک || به جانداران آسیب نرسانیم
توتو یک سِهره است. سِهره نوعی پرنده از انواع گنجشکها میباشد. توتو مثل بقیۀ گنجشکها در آشیانهای که از علفهای خشک کوچک گیاهان بر روی شاخه یکی از درختان مزرعه ساخته، زندگی میکند.
بخوانیدقصه کودکانه بازی پیاز و گوجهفرنگی برای پیش از خواب
روزی از روزها توی یک آشپزخانه، یک پیاز به گوجهفرنگی گفت: «میآیی با من بازی کنی؟» گوجهفرنگی گفت: «چه بازیای؟» پیاز گفت: «هر بازیای که هردوی ما بلد باشیم و دوست داشته باشیم.»
بخوانیدقصه کودکانه پیراهن سفید و آفتاب برای پیش از خواب
روزی از روزها خانم یک خانهی کوچولو لباسهایی را که شسته بود، بُرد و روی طناب پهن کرد. بعد به آنها گیره زد که باد از روی طناب پایینشان نیندازد. لباسها که تمیز و شسته شده بودند، شادی کردند و سروصدا به راه انداختند. برای چی؟ برای اینکه آنها پاک و تمیز شده بودند.
بخوانیدقصه کودکانه کفشهای دختر کوچولو برای پیش از خواب
قصه کودکانه: روزی از روزها مادر یک دختر کوچولو برای او یک جفت کفش خرید. کفش، چه کفشی؛ آنقدر قشنگ که نگو و نپرس. کفشهای دختر کوچولو دو تا کفش بنددار بود با رنگ زرد و قرمز. او تا کفشها را دید گفت: «چه کفشهای قشنگی! من تا حالا از این کفشها نداشتم.
بخوانیدقصه کودکانه شیر و بچه آهو برای پیش از خواب
روزی روزگاری یک آهو و یک بچه آهو برای گردش و خوردن علف به صحرا رفتند. آنها وقتی به صحرا رسیدند آنجا پر از سبزههای خوردنی بود، آنقدر که نگو و نپرس...
بخوانید