در این داستان، اتل و متل به قاره آفریقا سفر می کنند. اما کشتی آنها در دریا غرق میشود و به دست دزدان بیرحم گرفتار می شوند.
بخوانیدBlog Layout
قصه صوتی کودکانه اگر این چوب مال من بود…
روزی از روزها، آقا قورباغه و سنجاب و میمون و خارپشت، چوب تراشیده شدۀ زیبایی پیدا کردند. قورباغه چوب را برداشت و مدتی آن را برانداز کرد. واقعاً زیبا بود.
بخوانیدقصه کودکانه: اَبرِ کوچولو بِبار!
یکی بود یکی نبود. در آسمان قشنگ و آبی یک دهکدة سرسبز و زیبا، ابرهای سفید و مهربانی زندگی میکردند. آنها آنقدر مردمان خوب و زحمتکش دهکده را دوست داشتند که هر وقت لازم بود میباریدند و مزارع آنها را سیراب میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه: مورچه دونده
یکی از روزهای قشنگ بهار، مورچه کوچولو وقتی از میان جنگل میگذشت، حیوانات زیادی را دید که اطراف یکی از درختها جمع شدهاند و کاغذی را که روی درخت چسبانده شده میخوانند.
بخوانیدقصه کودکانه: روسری گنجشک خانم
یکی بود یکی نبود. باران بهاری همهجا را تمیز و خوشبو کرده بود. آقا موشی پنجره را باز کرد تا هوای خوب بهاری به داخل خانه بیاید. بعد به خانم موشی گفت: «میخواهم بروم بیرون و کمی قدم بزنم.»
بخوانیدقصه کودکانه: هلوی خوشمزه
در باغچۀ کوچک و قشنگی روی یک درخت چنار بلند، گنجشکهای زیادی لانه داشتند. هرروز صبح وقتی خورشید خانم، سرحال و شاداب به آسمان برمیگشت و همهجا را روشن میکرد، گنجشکها با سروصدا از لانههایشان بیرون میآمدند
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: یک سبد سیب || آموزش شمارش به کودکان
خارپشتِ کوچولو غمگین بود؛ می دونید چرا؟ حالا براتون میگم. خارپشت یک سبد سیب جمع کرده بود؛ اما نمیتونست اونها رو بشمره. برای همین خیلی غمگین بود...
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: مدل میلیونر
روزی روزگاری مردی به اسم هیو ارسکین زندگی می کرد. مرد جذاب و خوبی که به یه اندازه بین آقایان و خانم ها طرفدار داشت. - چه مرد بزرگی! فوق العاده مهربون و فروتن...
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: ماده دیو مهربان
روز روزگاری در دهکده ای یک اسباب بازی ساز به نام هَندرز با همسر و پسرش زندگی میکرد. اون صبح زود از خواب بلند می شد، مقداری خاک رس جمع می کرد و صبح رو به طراحی و ساخت انواع و اقسام اسباب بازی ها میپرداخت: شیر، اسب، ارابه، شاه، فرشته ها و پرنسس.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: لباس عروس زیر دریا
روز روزگاری در سرزمین یروبان، شوالیه ای به اسم مونه زندگی می کرد. اون بسیار جوان و شجاع و جذاب بود. ولی پادشاه طماع و بدجنس، کلود هرگز ازش قدردانی نمی کرد.مونه اسبی به اسم گودو داشت. گودو یه اسب معمولی نبود. اون از نعمت عقل برخرودار بود...
بخوانید