زمانی پیرزنی بود که در کلبهای تنها زندگی میکرد. او باغ کوچکی داشت و در آن، گلهای سرخ، ميخك، سبزیهای خوردنی و کاهو میکاشت؛ اما پیرزن بیشتر از همه به گلهای لالهای علاقه داشت که به باغ او زیبایی خاصی میبخشیدند و او هم حسابی از آنها پذیرائی میکرد.
بخوانیدBlog Layout
قصه کودکانه: جوان سادهلوح || آدم عاقل مشورت می کند
روز گاری مرد جوانی به نام «جان» با مادر پیرش در دهکدهای زندگی میکرد. او جوانی قویهیکل و خوشقلب بود. ولی در سادهلوحی نظیر نداشت. بهزحمت میتوانست مرغهای مادرش را بشمارد و اگر يك تومان داشت و سی شاهی آن را خرج میکرد بقیه را نمیتوانست بشمارد.
بخوانیدقصه کودکانه: شش نفر و يك خانه || هرکسی را بهر کاری ساختند…
روزی روزگاری یک کوزهی گلی، يك کلوچه، يك شلغم، يك مگس، يك پوست باقلا و يك سوزن دورهم جمع شدند تا در يك خانه زندگی کنند. کوزهی گلی اینطور کارها را میان آنها تقسیم کرد و گفت: «کلوچه باید آب بیاورد، شلغم به گاو شیری رسیدگی کند...
بخوانیدقصه کودکانه پیرزن و ببر || یک دست صدا نداره!
يك روز صبح زود پیرزنی که خانهاش را جارو میکرد يك سکهی مسی پیدا کرد. پیرزن، کوزهای را که تویش برنج میریخت نگاه کرد؛ نصفش، از برنج پر بود و او سکه را هم توی آن انداخت.
بخوانیدقصه کودکانه: جانورهای ترسو || بی دلیل نترسیم!
در روزگاران قدیم شش خرگوش در جنگلی زندگی میکردند که در ساحل دریاچهای قرار داشت. يك روزِ آفتابی، از بالای يك درخت بزرگ، نارگیل درشتی تو دریاچه افتاد و «تالاپ» صدا کرد. چون خرگوشها نمیدانستند صدا مال چیست یکدفعه ترسان و لرزان پا به فرار گذاشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: انگشتر برنجی || ماجراهای فانتزی
زمانی در کشوری امیری زندگی میکرد که قصرش وسط باغ وسیعی قرار داشت، اگرچه باغبانهای زیادی در آن باغ کار میکردند، در آن نه گلی سبز میشد و نه درخت میوهای و حتی علف و سبزی هم در آنجا به چشم نمیخورد.
بخوانیدقصه کودکانه: جواهر و قورباغه || باادب باشیم
روزگاری پیرزنی زندگی میکرد که دو دختر داشت. دختر بزرگتر آنقدر ازلحاظ قیافه و اخلاق شبیه مادرش بود که مردم بعضی مواقع او را با مادرش عوضی میگرفتند. این مادر و دختر آنقدر بداخلاق و پرافاده بودند که هیچکس با آنها سلام و علیکی نداشت.
بخوانیدقصه های پریان: پایتر، پیتر و پیر || قصهی لک لک
سطح آگاهی بچهها در عصر ما باورناکردنی است. اصلاً نمیفهمی که چی نمیدانند. اینکه لکلک آنها را از چاه یا تنورهی آسیاب آورده و تحویل پدر و مادرشان داده، از آن قصههای قدیمی است که باور نمیکنند؛ و خیلی بد است، چون موضوع واقعیت دارد.
بخوانیدقصه های پریان: کوتوله و زن باغبان || هانس کریستین اندرسن
کوتولهها را که میشناسی، اما آیا با زنِ باغبان هم آشنا هستی؟ او کتاب، فراوان خوانده بود و شعر، زیاد از بر بود. چهبسا حتی خودش آنها را میسرود؛ تنها با قافیه، کَمَکی مشکل داشت. آن را «به هم چسباندن شعرها» میخواند. صاحب استعداد بود، در نوشتن و گفتگو میبایست وزیر میشد، یا دستکم زن وزیر.
بخوانیدقصه های پریان: سبزهای کوچولو || اعتراض یک شته
روی هرهی پنجره، بتهی گل رُزی بود. یک هفته پیش سالم به نظر میآمد و پر از غنچه بود؛ و حالا پژمرده مینمود، چیزیش شده بود. سربازها روی بته جا خوش کرده بودند، مثل خوره به جانش افتاده بودند. نسبتاً زیاد بودند و لباس یکشکل سبزرنگ به تن داشتند. با یکی از آنها حرف زدم؛ سه روزش بود و همین حالا هم پدربزرگ بود.
بخوانید