Blog Layout

قصه صوتی قدیمی: آهو و پرنده ها || به روایت: احمد شاملو

قصه-صوتی-قدیمی-آهو-و-پرنده‌ها---نیمایوشیج-۱۳۵۱

صحرایی بود بزرگ بزرگ، پر از پرنده و چرنده. در وسط این صحرا یك آبگیر بزرگ بود که تمام پرنده ها و چرنده ها دور آن جمع شده بودند. در این صحرا جز پرنده و چرنده، جانوری نبود. خوشحالی پرنده ها و چرنده ها و زندگی آنها، بسته به این آبگیر بود.

بخوانید

قصه صوتی قدیمی: دریاچه قو || یک باله از چایکوفسکی

قصه-صوتی-قدیمی-دریاچهٔ-قو---فرانسیس-اسکالیا-۱۳۵۱-کاور

در زمانی دور، خیلی دور، جنگل‌ها جایگاه شیاطین و اجنه بود که شب‌ها در جامه‌ی مهتاب، زیر درخت‌ها پرسه می‌زدند. پری‌ها روی زمین قدرت زیادی داشتند. اما جادوگرها که موجودات بی‌رحمی بودند، اندام مقتدرترین امیران و حاکمان را از وحشت به لرزه در می‌آورند.

بخوانید

قصه صوتی قدیمی: بابا برفی || نوشته: جبار باغچه بان

قصه-صوتی-قدیمی-بابا-برفی-جبار-باغچه-بان

آن سال زمستان، زمستان سختی بود: درختها را سرما زده بود، سبزیشان رفته بود، مثل شاخ بز، خشك و قهوه یی رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ريحان، نه پونه، نه مَرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.

بخوانید

قصه صوتی کودکانه: گوزن مغرور || با صدای مریم نشیبا

قصه-صوتی-کودکانه-گوزن-مغرور-کاور

اسم گوزن قصه‌ی ما«شاخ بلند» است. شاخ بلند هیچ دوستی نداشت و با هیچ حیوانی هم دوست نبود. یک روز آب دریاچه یخ زده بود و حیوانات جنگل نمی‌توانستند آب بخورند. اما شاید گوزن بتواند با شاخ‌هایش کاری بکند ...

بخوانید

قصه کودکانه: کفش‌های علی کوچولو || مراقب کفش‌هات باش!

قصه-کودکانه-کفش‌های-علی-کوچولو

یکی بود یکی نبود. خانه‌ای بود کوچک، درست وسط روستایی قشنگ و خوش آب‌وهوا. پشت در این خانه کفش‌هایی بود -که صاحبانشان- در آن خانه زندگی می‌کردند. یک روز قشنگ بهاری که هوا ابری بود و باران می‌بارید، کفش‌های پشت در، سردشان شد.

بخوانید

قصه کودکانه: خانه تازه شاپرک کوچولو || هیچ جا خانه‌ی آدم نمی‌شود

قصه-کودکانه-خانه-تازه-شاپرک-کوچولو

در یک روز قشنگ و آفتابی بهار، شاپرک کوچولویی، وقتی پروازکنان از روی باغی می‌گذشت، به زیر پایش نگاه کرد و از دیدن درختان سرسبز و پرشکوفه ی باغ و جویبار زیبایی که از میان آن می‌گذشت آن‌قدر خوشحال شد که پایین آمد، پایین و پایین‌تر، و روی شاخه‌ی درختی نشست.

بخوانید

قصه کودکانه: مشکل زرافه || هرچیزی فایده ای دارد!

قصه-کودکانه-مشکل-زرافه

یکی بود، یکی نبود. در یک صبح قشنگ بهاری، وقتی آقا زرافه از خواب بیدار شد، دید زرافه کوچولو اخم کرده و گوشه‌ای نشسته. با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا صبحِ به این قشنگی اخم کردی و اینجا نشستی؟ بلند شو برو با آب تمیز و خنکِ چشمه دست و صورتت را بشوی.»

بخوانید

قصه کودکانه: سگ شجاع || از زحمات دیگران تشکر کنیم!

قصه-کودکانه-سگ-شجاع

در مزرعه‌ی بزرگ و قشنگی، کنار حیوانات مختلف -که هرکدام در گوشه‌ای زندگی می‌کردند و کاری انجام می‌دادند- سگ کوچولویی هم بود که وظیفه‌اش مراقبت از بقیه‌ی حیوانات مزرعه بود. کار سگ کوچولو با سر زدن آفتاب شروع می‌شد و تا موقع تاریک شدن هوا ادامه پیدا می‌کرد.

بخوانید