یکی بود یکی نبود. خانهی کوچکی بود با دو پنجرهی قشنگ و یک سقف چوبی قرمز. توی این خانه خواهر و برادری با پدر و مادرشان زندگی میکردند. اسم این خواهر و برادر نسیم و نیما بود. نسیم از نیما کمی بزرگتر بود. ولی هردوی آنها خیلیخیلی عاقل و باادب بودند.
بخوانیدBlog Layout
قصه کودکانه: فیل کوچولویی که فکر میکرد بزرگ شده || بی خبر، خانه را ترک نکنید!
«فیل کوچولو» فیل باادب و مهربانی است که با پدر و مادرش در جنگل بزرگ و سرسبزی زندگی میکند. فیل کوچولو و پدر و مادرش هرروز صبح از میان درختان و علفهای بلند جنگل میگذرند و کنار دریاچهی آرام و زیبایی میرسند.
بخوانیدقصه کودکانه: مترسک مهربان || با گنجشک ها مهربان باشیم!
بابا علی پیرمرد مهربان و زحمتکشی بود که یک مزرعهی قشنگ گندم داشت. بابا علی برای گندمهایش خیلی زحمت میکشید و کار میکرد، تا آنها بهموقع بزرگ و پُردانه بشوند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: دوستان جدید || تنها نباشیم!
صبح یک روز آفتابی و قشنگ، حسین کوچولو جلو در خانهشان ایستاده بود و به بچههایی که توی کوچه باهم بازی میکردند نگاه میکرد. بچههایی که هیچکدام از آنها را نمیشناخت.
بخوانیدقصه کودکانه: یک هدیهی زیبا || به یکدیگر هدیه بدهیم!
نزدیک یک دهکدهی قشنگ، پسر کوچولوی زبروزرنگی با مادربزرگ مهربانش زندگی میکرد. اسم این پسر «نمکی» بود. نمکی مثل اسمش خیلیخیلی بانمک بود. مادربزرگ و همهی مردم دهکده او را دوست داشتند. چون نمکی پسر مهربان و باادبی بود.
بخوانیدترانه شاد قدیمی: هاجر عروسی داره ، تاج خروسی داره
اینجا کجاست؟ آسمون! جای کیه؟ مردمون! هرکی توی سیاره اش دلش خوشه با یاراش! لک لک های نازناری! گردن و پادرازی! کجا میرین؟عروسی! عروس کیه؟ هاجره! همون که دل می بره!
بخوانیدقصه کودکانه: لبخند بزن نهال کوچک! || همیشه شاد و امیدوار باشید!
باغ قشنگ و باصفایی بود که درختان بلند و زیادی، با تنههای محکم و قوی داشت؛ درختهایی که میوههای خوشمزه میدادند مثل: درخت گیلاس، درخت سیب، درخت هلو و درخت آلبالو. این باغ درختهای دیگری هم داشت که میوه نمیدادند، اما سبز و خرم بودند
بخوانیدقصه کودکانه: جیرجیرک کوچولو || هرکسی را بهر کاری ساختند.
جیرجیرک چشمهای کوچولو و قشنگش را باز کرد و دید وقتش شده، موقع جیرجیر کردن است. جیرجیرک کوچولو همینکه میدید خورشید خانم میرود تا بخوابد، میفهمید که شب شده و موقع جیرجیر کردن است.
بخوانیدقصه کودکانه: سهچرخهی قرمز || ارزش دوستان خوب!
رضا کوچولو آن روز صبح با خوشحالی از خواب بیدار شد. چون پدرش که مدتی در سفر بود، شب پیش برگشته و یک سهچرخهی کوچک و قرمز برای رضا آورده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: گوشهای خرگوش بازیگوش || همانطوری که هستیم زیبا هستیم.
خرگوش کوچولویی بود که در یک جنگل قشنگ و سرسبز زندگی میکرد. یک روز خرگوش کوچولو همراه مادرش به کنار رودخانه رفت تا آب بیاورند، ناگهان در آب، عکس خودش را دید.
بخوانید