گاو نری به پایین آبگیری پر از بوتههای نی آمد تا آب بنوشد. هنگامیکه گاو با وزن سنگین خود، شِلِپ در آب پرید، پایش را روی یک قورباغهی جوان گذاشت و آن را در گل و لای زیر پایش له کرد .
بخوانیدBlog Layout
آموزش زبان انگلیسی با قصه های ازوپ: بچه خرچنگ و مادرش
خرچنگِ مادر به پسرش گفت: «آخه چرا اینطوری یک بری راه می روی؟ تو باید همیشه مستقیم (رو به جلو) راه بروی و انگشتان شست پایت را به سمت بیرون بچرخانی.»
بخوانیدآموزش زبان انگلیسی با قصه های ازوپ: لاکپشت و اردکها
میدانید که لاکپشت، خانهاش را روی پشتش حمل میکند. مهم نیست چقدر تلاش کند، (هرقدر هم تلاش کند) نمیتواند خانهاش را ترک کند.
بخوانیدآموزش زبان انگلیسی با قصه های ازوپ: قصه گرگ و بره
روزی روزگاری بره کوچولویی بود که شاخ های درحال رشدش او را به این فکر انداخت که یک بز نر بالغ شده و می تواند از خودش مراقبت کند.
بخوانیدزیباترین شعری که سرودم: شعر عشق
عشق یعنی دو مرغ دریایی بر فراز کشاکش امواج پرگشوده به شکل پروانه در طوافی به قدمت خورشید
بخوانیدآیا با سایت قصه و داستان می شود درآمدزایی کرد؟
سلام. مدیر سایت ایپابفا هستم. بعد از مدتها تصمیم گرفتم به «وبلاگ مدیر» سر بزنم و چیز تازه ای بنویسم.
بخوانیدقصه کودکانه: دریاچهای پر از قو || در کنار دوستان، تنها نیستیم!
دریاچهی زیبایی بود، آبی آبی. این دریاچه کنار کوههایی پر از درختان سبز قرار داشت. توی دریاچه پر بود از ماهیهای رنگارنگ. روی دریاچه پر بود از قوهای سفید و زیبا؛ اما بین این قوهای سفید، قوی سیاه قشنگی بود که از رنگ خودش خوشش نمیآمد.
بخوانیدقصه کودکانه: مداد رنگیهای دوستی || هرچه داریم، با هم قسمت کنیم!
مریم و نرگس، دو دوست کوچولو و خوب هستند که خانههایشان کنار هم قرار دارد و فقط با یک دیوار آجری کوتاه از هم جدا میشود. آنها بیشتر ساعتهای روز را باهم میگذرانند، بازی میکنند، به قصههایی که مادرانشان تعریف میکنند گوش میدهند و خانهی یکدیگر به مهمانی میروند؛
بخوانیدقصه کودکانه: کتاب جنگل || ارزش کتاب، کتابخوانی و مطالعه در رشد کودک
در یک روز قشنگ بهاری، خرگوش کوچولو بهطرف خانهی جوجهتیغی میرفت که از او دو تا سیب بگیرد. توی راه آواز میخواند و با پروانهها بازی میکرد. همینطور که راه میرفت ناگهان پایش به چیزی خورد. به زمین که نگاه کرد دید یک کتاب روی زمین افتاده.
بخوانیدقصه کودکانه: چطور به لانهام برسم؟ || توانایی هایت را بشناس!
توی یک بیشهی بزرگ و باصفا، روی درختی بلند که تنهی محکمی داشت، لانهی کوچکی بود که جوجه گنجشکی با پدر و مادرش در آن زندگی میکرد. جوجه گنجشک هنوز خیلی کوچولو بود و نمیتوانست پرواز کند، به همین خاطر، پدر و مادرش اجازه نمیدادند که او بهتنهایی از خانه بیرون برود.
بخوانید