باد سرد زمستانی، تند وزید و گفت: «هوهو... امروز، روز تولد من است. باید با همهی روزها فرق داشته باشد.» باد زمستانی بازهم هو هو کرد، اینطرف و آنطرف وزید و گفت: «کجا بروم؟»
بخوانیدBlog Layout
قصه کودکانه: قوقول خان || خروسی که زرنگتر از روباه بود
یکی بود یکی نبود. خروسی بود پَر طلایی، با دُم رنگی و تاج گلی. همه صدایش میزدند: قوقول خان! قوقول خان خیلی دوست داشت قصه گوش کند. هر پرندهای را که میدید، میگفت: «قصه بلد نیستی؟! اگر بلدی، تعریف کن!»
بخوانیدقصه کودکانه: خانم قُدی | مرغ بافکر و زرنگ
خانم قَدی یک مرغ ریزهمیزهی قهوهای بود. او و مرغ و خروسهای دیگر در مزرعهی ربابه خانم زندگی میکردند. خانم قدی کوچک و لاغر بود. یک پایش هم کمی میلنگید.
بخوانیدقصه کودکانه: اژدها کوچولوی خالخالی || کاشکی من هم میتوانستم خوب باشم
روزی بود و روزگاری بود. آقا فیله و خانم بزه و مرغ حنایی باهم دوست بودند. اژدها کوچولو هم دلش میخواست با آنها دوست باشد و باهم به گردش بروند. او یک اژدهای سبز بود که روی پشتش خالهای مشکی داشت.
بخوانیدقصه کودکانه: موش موشک و خانم زاغالو | هر کار خوبی، نتیجهی خوبی هم دارد.
موش موشک یک موش کوچک بود. او تمام راه مدرسه تا خانه را دوید. بعد به آشپزخانه رفت و نفسزنان گفت: «مامان موشی... مامان موشی... امروز بعدازظهر در مزرعهی شبدر نمایشگاه پنیر و شیرینی میگذارند. میشود من هم بروم؟»
بخوانیدقصه کودکانه: زیک زیک | دیگران را به خاطر نقصشان مسخره نکنیم
خانم مرغه و آقا خروسه در مزرعهای سبز زندگی میکردند. آنها هفتتا جوجهی خوشگل و زرد داشتند. خانم مرغه و آقا خروسه سعی میکردند جوجههایشان را خوب تربیت کنند تا مرغ و خروسهای خوبی تحویل مزرعه دهند.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: جزیرهی تینکرز | از لندن تا جزیرهی ناشناخته
در سال ۱۷۹۸ در شهر لندن دختر چهاردهسالهای به نام «جِنی تینکِرز» با پدرش سام زندگی میکرد. آنها در بازار «باغ کاوِن» میوه و سبزیجات میفروختند. هرروز صبح از خواب بیدار میشدند و بهسختی کار میکردند.
بخوانیدقصه خیالی کودکانه: جزیره دیجیمون ها | وقتی باهم هستیم شکست نمیخوریم
فصل تابستان بود. تای و دوستانش به اردوی تابستانی رفته بودند. ناگهان هوا سرد و برفی شد. گردبادی از راه رسید و بچهها را با خود به آسمان برد. آنها یکهو سر از دنیای دیجیمونها درآوردند. در این جزیرهی دورافتاده دیجیمون هایی بودند که قدرت خاصی داشتند.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: آدم برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست
برف تمام جنگل را سفیدپوش کرده بود. گلبهار، بیرون کلبه روی برفها زانو زده بود و برفها را جمع میکرد تا کار ساختن آدمبرفی را تمام کند. او خیلی غمگین بود. توی دل کوچکش یک غصه داشت، یک غصهی بزرگ. او دلش برای خانمباجی، برای مادربزرگ مهربانش تنگ شده بود.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: اسب اسرارآمیز | قصه ای از هزار و یک شب
روزی روزگاری، در زمانهای بسیار دور، در سرزمینی به نام «مهرآوران» حاکمی مهربان حکومت میکرد. حاکم، سه دختر خوب و پسری دلیر و بیباک به نام «شیردل» داشت.
بخوانید