Blog Layout

قصه کودکانه: دختر خیال‌باف | تخیل خوب است اما باید تلاش هم کرد

قصه-کودکانه-دختر-خیالباف

یکی بود یکی نبود. در روستایی سرسبز دختری با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. دخترک خیلی خیال‌باف بود. او هرروز شیر گاوشان را می‌دوشید و آن را در کوزه‌ای می‌ریخت و برای فروش به شهر می‌برد.

بخوانید

قصه کودکانه: کوتوله‌ای که غول شد | باید قدر چیزهایی را که داریم بدانیم

قصه کودکانه تصویری کوتوله‌ای که غول شد (7)

یک روز قشنگ و آفتابی «پیرینو» آدم کوچولوی ناز و بازی گوش تصمیم گرفت به کمک دوستانش خرگوش و سنجاب‌ها لباس‌های کثیفش را بشوید. پیرینو لباس‌ها را گذاشت توی سبد و به‌طرف رودخانه راه افتاد. هوا خوب و آفتاب لذت‌بخش بود.

بخوانید

قصه کودکانه: خرگوش و لاک‌پشت | غرور بیجا باعث شکست می‌شود

قصه کودکانه تصویری خرگوش و لاک‌پشت (5)

جنگل سبز پر از حیوان‌های گوناگون بود. بعضی‌ها کوچک بودند و بعضی‌ها بزرگ، بعضی‌ها قوی بودند و بعضی‌ها ضعیف. خلاصه همه باهم فرق داشتند. اما بااین‌حال همه باهم مهربان بودند و به هم احترام می‌گذاشتند.

بخوانید

قصه کودکانه: عمو نوروز و حاجی‌فیروز | داستان تحویل سال نو

کتاب قصه کودکانه عمو نوروز و حاجی‌فیروز (12)

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، عمو نوروزی بود، سالی یک روزی بود. چند روز، قبل از نوروز، زن‌های ایران، پیر و جوان، می‌کردند جارو، اتاق و پستو، پاک می‌کردند شیشه‌ها، برق می‌انداختند به آن‌ها.

بخوانید

کتاب قصه کودکانه: عمو نوروز | قصه زیبای آمدن سال نو

قصه کودکانه عمو نوروز تحویل سال (10)

آخرین روزهای زمستان داشت سپری می‌شد و بوی بهار همه‌جا پیچیده بود، درخت‌ها از خواب بیدار شده بودند و همه انتظار می‌کشیدند تا شکوفه‌هایشان باز شود. شکوفه‌هایی که هرکدام نشانی از فرارسیدن بهار بود. مردم هم که سرمای زمستان را پشت سر گذاشته بودند خود را برای جشن نوروز آماده می‌کردند.

بخوانید

قصه کودکانه: پیشی کوچولو گریه نکن! | دوستی گربه و جوجه ها

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-پیشی-کوچولو-گریه-نکن

هوا خوب و آفتابی بود. مرغ خال‌خالی توی لانه‌اش نشسته بود. گربه کوچولوی سیاه‌وسفید و پشمالویی از دور نگاهش می‌کرد. گربه کوچولو بعد از مدتی به‌طرف خانم مرغه رفت و گفت: «سلام مرغ خال‌خالی. اسم من پیشی است. چرا شما از صبح تا حالا اینجا نشسته‌اید و اصلاً از جایتان تکان نمی‌خورید؟»

بخوانید

قصه کودکانه: دهکده اسباب‌بازی‌ها | مسخره کردن کار خوبی نیست

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-دهکده-اسباب‌بازی‌ها

یکی بود یکی نبود. یک فرفره بود که در دهکده‌ی اسباب‌بازی‌ها زندگی می‌کرد. او بازیگوش و پر جنب‌وجوش بود. بیشتر وقت‌ها دور خودش می‌چرخید، آواز می‌خواند و می‌خندید. در میان اسباب‌بازی‌ها، میمونی بود که همیشه فرفره را مسخره می‌کرد، سر به سرش می‌گذاشت و به او می‌خندید.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: شهر بدون گربه

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-شهر-بدون-گربه

یکی بود یکی نبود. مردی بود به نام پَشَنگ که همیشه در حال مسافرت بود. او از این شهر به آن شهر می‌رفت و جهانگردی می‌کرد. یک روز پشنگ در راه، بچه‌گربه‌ی لاغری را دید. دست گربه کوچولو بدجوری زخمی شده بود. او میومیو می‌کرد و کنار درختی دراز کشیده بود.

بخوانید