دختر زیبایی بود که پدر و مادرش مرده بودند. شاهزادهی مغروری میخواست بهزور با دختر زیبا ازدواج کند. دختر زیبا که خیلی غصه میخورد پیش دانای شهر رفت و از او کمک خواست.
بخوانیدBlog Layout
قصه کودکانه: دختر خیالباف | تخیل خوب است اما باید تلاش هم کرد
یکی بود یکی نبود. در روستایی سرسبز دختری با خانوادهاش زندگی میکرد. دخترک خیلی خیالباف بود. او هرروز شیر گاوشان را میدوشید و آن را در کوزهای میریخت و برای فروش به شهر میبرد.
بخوانیدقصه کودکانه: کوتولهای که غول شد | باید قدر چیزهایی را که داریم بدانیم
یک روز قشنگ و آفتابی «پیرینو» آدم کوچولوی ناز و بازی گوش تصمیم گرفت به کمک دوستانش خرگوش و سنجابها لباسهای کثیفش را بشوید. پیرینو لباسها را گذاشت توی سبد و بهطرف رودخانه راه افتاد. هوا خوب و آفتاب لذتبخش بود.
بخوانیدقصه کودکانه: خرگوش و لاکپشت | غرور بیجا باعث شکست میشود
جنگل سبز پر از حیوانهای گوناگون بود. بعضیها کوچک بودند و بعضیها بزرگ، بعضیها قوی بودند و بعضیها ضعیف. خلاصه همه باهم فرق داشتند. اما بااینحال همه باهم مهربان بودند و به هم احترام میگذاشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: عمو نوروز و حاجیفیروز | داستان تحویل سال نو
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، عمو نوروزی بود، سالی یک روزی بود. چند روز، قبل از نوروز، زنهای ایران، پیر و جوان، میکردند جارو، اتاق و پستو، پاک میکردند شیشهها، برق میانداختند به آنها.
بخوانیدکتاب قصه کودکانه: عمو نوروز | قصه زیبای آمدن سال نو
آخرین روزهای زمستان داشت سپری میشد و بوی بهار همهجا پیچیده بود، درختها از خواب بیدار شده بودند و همه انتظار میکشیدند تا شکوفههایشان باز شود. شکوفههایی که هرکدام نشانی از فرارسیدن بهار بود. مردم هم که سرمای زمستان را پشت سر گذاشته بودند خود را برای جشن نوروز آماده میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه: جعبه عجیب و غریب | با حیوانات مزرعه دوست باشید
دمسیاه تازه به مزرعهی صمد آقا آمده بود. او یک سگ سفید کوچولو با دم سیاه بود. دوست صمد آقا، دمسیاه را به او داده و گفته بود: «بزرگ که بشود، سگ نگهبان خوبی میشود.»
بخوانیدقصه کودکانه: پیشی کوچولو گریه نکن! | دوستی گربه و جوجه ها
هوا خوب و آفتابی بود. مرغ خالخالی توی لانهاش نشسته بود. گربه کوچولوی سیاهوسفید و پشمالویی از دور نگاهش میکرد. گربه کوچولو بعد از مدتی بهطرف خانم مرغه رفت و گفت: «سلام مرغ خالخالی. اسم من پیشی است. چرا شما از صبح تا حالا اینجا نشستهاید و اصلاً از جایتان تکان نمیخورید؟»
بخوانیدقصه کودکانه: دهکده اسباببازیها | مسخره کردن کار خوبی نیست
یکی بود یکی نبود. یک فرفره بود که در دهکدهی اسباببازیها زندگی میکرد. او بازیگوش و پر جنبوجوش بود. بیشتر وقتها دور خودش میچرخید، آواز میخواند و میخندید. در میان اسباببازیها، میمونی بود که همیشه فرفره را مسخره میکرد، سر به سرش میگذاشت و به او میخندید.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: شهر بدون گربه
یکی بود یکی نبود. مردی بود به نام پَشَنگ که همیشه در حال مسافرت بود. او از این شهر به آن شهر میرفت و جهانگردی میکرد. یک روز پشنگ در راه، بچهگربهی لاغری را دید. دست گربه کوچولو بدجوری زخمی شده بود. او میومیو میکرد و کنار درختی دراز کشیده بود.
بخوانید