Blog Layout

قصه کودکانه: درینگ درینگ…آقا تلفن زنگ می‌زنه | خوش خبر باش

قصه-کودکانه-ایپابفا-درینگ-درینگ...آقا-تلفن-زنگ-می‌زنه

یک آقا تلفن بود که روی یک میز زندگی می‌کرد. میز کجا بود؟ توی یک اتاق. اتاق کجا بود؟ توی یک خانه. تو این خانه، یک بابا و یک مامان و یک دختر و یک مامان‌بزرگ هم زندگی می‌کردند. به‌جز مامان‌بزرگ، بقیه‌ی اهل خانه، آقا تلفن را دوست نداشتند.

بخوانید

قصه کودکانه: نخود سیاه و آرزوی بزرگش | برای رسیدن به موفقیت تلاش کن

قصه-کودکانه-نخود-سیاه-و-آرزوی-بزرگش

روزی روزگاری، نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند، بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشه‌ای در سر داشت. نقشه‌اش چه بود؟ آخر قصه معلوم می‌شود!

بخوانید

قصه کودکانه: دختر نارنج و پسر سینی | قصه ای از عشق و محبت

قصه-کودکانه-دختر-نارنج-و-پسر-سینی

سینیِ گرد نقره‌ای نشسته بود رو طاقچه. یک هندوانه‌ی گرد و بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی. چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. سرخ و رسیده بود و شیرین. سینی گرد نقره‌ای، چشمش که به سرخی هندوانه افتاد، خوشش آمد

بخوانید

قصه کودکانه: پری کوچولوی هفت‌آسمان | فرشته کوچولویی که روی زمین گم شد

قصه-کودکانه-پری-کوچولوی-هفت‌آسمان

یکی بود یکی نبود. پری کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی می‌کرد. پری کوچولوی قصه ما، هنوز بال نداشت. برای همین، نمی‌توانست مثل مادرش پرواز کند. وقتی‌که مادرش برای گردش به هفت‌آسمان پرواز می‌کرد، پری کوچولو توی خانه می‌ماند.

بخوانید

قصه کودکانه: هرکول شکمو | پرخوری کار خوبی نیست!

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-هرکول-شکمو

هرکول، کرگدنی بود که عاشق خوردن بود. بچه که بود، زیاد می‌خورد. بزرگ هم که شد، همین‌طور بود. می‌خورد و می‌خورد. آن‌قدر علف می‌خورد که برای بقیه به‌قدر کافی باقی نمی‌ماند. کرگدن‌ها غرغر می‌کردند و می‌گفتند: «خوردن هم اندازه‌ای دارد! تو به اندازه‌ی بیست‌تا کرگدن علف می‌خوری. این‌طوری که نمی‌شود.»

بخوانید

قصه کودکانه: هفت پسر، هفت چوب | اتحاد و برادری، رمز پیروزی

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-هفت-پسر،-هفت-چوب

روزی بود و روزگاری. در زمان‌های نه‌چندان دور، مرد هیزم‌شکنی زندگی می‌کرد که هفت پسر داشت. پسرها همیشه باهم دعوا داشتند. مثل سگ و گربه به هم می‌پریدند. سر هر چیزی بگوومگو می‌کردند.

بخوانید

قصه کودکانه: می‌خواهم سفید باشم | همین‌جوری که هستی قشنگ تری

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-می‌خواهم-سفید-باشم

جنگلی بود سبز و خرم. در گوشه‌ای از این جنگل یک درخت توخالی بود. این درخت لانه‌ی خرگوش‌ها بود. خانم خرگوشه، آقا خرگوشه و خرگوش کوچولویی به اسم شلیل در آنجا زندگی می‌کردند. همه‌ی آن‌ها رنگشان قهوه‌ای بود.

بخوانید

قصه کودکانه: جوجه اردک ششم | اردکی که از آب می ترسید

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-جوجه-اردک-ششم

روزها بود که خانم کوآک روی تخم‌هایش نشسته بود. بالاخره شش تا جوجه اردک زرد از تخم‌ها بیرون آمدند. خانم اردکه با غرور به جوجه‌هایش نگاه کرد. بعد هم به‌طرف آبگیر رفت و جوجه‌هایش هم پشت سرش به راه افتادند.

بخوانید

قصه کودکانه: توپ سبز سودابه | قورباغه باهوش در برکه آب

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-توپ-سبز-سودابه

سودابه و مسعود در مزرعه‌ی کوچکی زندگی می‌کردند. در جلوی مزرعه آبگیری بود و جلوتر از آن هم جنگل. سودابه کوچولو یک توپ سبز داشت. یک روز صبح می‌خواست توپ‌بازی کند؛ ولی هرچه گشت توپش را پیدا نکرد. او به‌طرف برادرش رفت. مسعود روی بالاترین پله‌ی نردبان نشسته بود.

بخوانید

قصه کودکانه: اردلان و اسب مردنی | دزدی توی روز روشن

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-اردلان-و-اسب-مردنی

در زمان‌های دور، مردی بود به نام اردلان. او هرسال به خانه‌ی دوستش می‌رفت و مقدار زیادی خرما برایش می‌برد. خانه‌ی دوست او در شهر دیگری بود. اردلان اسبی نداشت و همیشه پیاده آن راه را می‌رفت.

بخوانید