Blog Layout

قصه های شیرین فیه ما فیه: عیسی (ع) در زیر باران

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-عیسی-(ع)-در-زیر-باران

عیسی (علیه‌السلام) از بیابانی می‌گذشت که ناگهان بارانی تند باریدن گرفت. او رفت و در میان لانه‌ی شغالی پناه گرفت، اما از آسمان ندا آمد که: «از لانه‌ی آن شغال بیرون برو که توله‌هایش با بودن تو نمی‌آسایند.»

بخوانید

قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی: دریا دریا آب زُلال

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-دریا-دریا-آب-زُلال

مردی بود سخت لاغر و تکیده و کوچک، در دستگاه وزیر، او آن‌چنان لاغر بود که در نگاه دیگران به گنجشک کوچکی می‌مانست. همه به چشم حقارت در او نگاه می‌کردند و خدا را سپاس می‌گفتند از زیبایی خود؛

بخوانید

قصه های شیرین فیه ما فیه: پادشاه و دلقک

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-پادشاه-و-دلقک

پادشاهی بر لب جویی نشسته بود دل‌تنگ و اندوهگین و نزدیکانش از او هراسان و ترسان، چراکه دل‌تنگی‌اش با هیچ نیرنگی گشوده نمی‌شد. پادشاه دلقکی داشت که با او مهربان بود. نزدیکان پادشاه از او خواستند که به نیرنگی پادشاه را بخنداند.

بخوانید

قصه های شیرین فیه ما فیه: غربال در مُشت

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-غربال-در-مُشت

مولانا گفت: کسی نزد سید برهان‌الدین آمد و گفت: «ستایش تو را از فلانی شنیدم.» سید گفت: «آیا او مرا می‌شناسد که ستایشم می‌کند؟ اگر از روی سخنانم شناخته که نشناخته است، اما اگر به‌راستی از اندرونم آگاه شده باشد، پس ستایش او درست است.»

بخوانید

زندگینامه کوتاه جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولانا

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-زندگینامه-کوتاه-مولوی

مولانا چهارده‌ساله بود که همراه خانواده‌اش از شهر بلخ بیرون آمد. پدرش - بهاء ولد - شیخ بزرگ شهر، باید به‌ناچار دیار خود را ترک می‌گفت. شاید رنجیده‌خاطر از محمد خوارزمشاه و یا هراسان از یورش مغول‌ها.

بخوانید

قصه کودکانه: تیغ تیغو | جوجه تیغی به دنبال همسر مناسب می گردد

قصه-کودکانه-ایپابفا-تیغ-تیغو

جوجه‌تیغی جوانی بود به نام تیغ تیغو. با آمدن بهار، او هم از خواب زمستانی بیدار شد. خمیازه‌ای کشید و گفت: «چقدر خوابیدم! مثل‌اینکه بهار شده.» بعد با آب چشمه صورتش را شست و به راه افتاد.

بخوانید