Blog Layout

قصه های شیرین فیه ما فیه: مرد زیرک یا دیو بی شاخ و دُم

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-مرد-زیرک-یا-دیو-بی-شاخ-و-دُم

کاروانی بزرگ در بیابانی بی‌آب‌وعلف گرفتار آمده بود و مسافران آن در پی آب می‌گشتند. ناگهان چاهی یافتند؛ بزرگ و ژرف. با شادمانی سطلی را به ریسمانی بستند و میان چاه فرستادند، اما ریسمان پاره شد.

بخوانید

قصه های شیرین فیه ما فیه: مهمان حسود

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-مهمان-حسود

آورده‌اند که: کسی در راه مکه، آواره‌ی بیابان‌ها شد. آن‌چنان‌که از پا افتاد و تشنگی نفسش را برید. زنده و مرده، چادری را در آن دورها دید و افتان‌وخیزان خود را به آنجا رساند. زنی در آستانه‌ی آن چادر کوچک و پوسیده ایستاده بود.

بخوانید

قصه های شیرین فیه ما فیه: نیمی ماهی، نیمی مار

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-نیمی-ماهی،-نیمی-مار

کسی گفت: «در گذشته، این کافران بودند که بت‌ها را می‌پرستیدند و در پیشگاه آن‌ها نماز می‌گزاردند، اما اکنون ما این کارها را می‌کنیم. به پابوسی مغول‌ها می‌شتابیم، در پیشگاه آن‌ها سجده می‌کنیم و بااین‌همه خود را مسلمان می‌دانیم.

بخوانید

قصه های شیرین فیه ما فیه: راز جهان‌گشایی مغول‌ها

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-راز-جهان‌گشایی-مغول‌ها

در اندرون آدمی، عشق و درد و بی‌قراری و خواسته‌ای است که اگر هزاران دنیا از آنِ او شود، بازهم آسایش و قرار نمی‌یابد. مردم در دانش و هنر و این‌همه پیشه پیچیده‌اند و باز آرامش ندارند، زیرا چیزی که دل آن‌ها می‌خواهد، به‌آسانی به دست نمی‌آید.

بخوانید