Blog Layout

افسانه های مغرب زمین: سلطانی که عاشق پول بود

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-سلطانی-که-عاشق-پول-بود

در کشوری سلطانی زندگی می‌کرد که خیلی خسیس بود. او شب‌ها خوابش نمی‌برد. می‌ترسید که دزدها پول‌ها و جواهراتش را بدزدند. به همین دلیل پول‌ها و جواهراتش را در بالاترین طبقه ساختمان پنهان کرده بود.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: در میان آتش / ازدواج شاهزاده های آب و اتش

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-در-میان-آتش-

جک پسر کوچکی بود که در انگلستان زندگی می‌کرد. او نمی‌توانست راه برود؛ زیرا کمردرد سختی داشت و پشت او همیشه درد می‌کرد. او اغلب غمگین کنار آتش می‌نشست و به شعله‌های آتش نگاه می‌کرد.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: صداهای شب / از تاریکی شب نترسیم

قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-صداهای-شب

آن شب علی خوابش نمی‌برد. مرتب غلت می‌زد و این پهلو آن پهلو می‌شد. هرچه بیشتر از شب می‌گذشت، ترس علی هم بیشتر می‌شد. صدای رفت‌وآمد ماشین‌ها کم شده بود و از کوچه هم صدای کسی به گوش نمی‌رسید.

بخوانید

قصه کودکانه: سفر دور و دراز / کرم خاکی ماجراجو

قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-سفر-دورودراز

در یک روستای کوچک، در خانه‌ای قدیمی باغچه‌ی بزرگ و سرسبزی بود. باغچه‌ای پر از گل‌ها و درخت‌ها و سبزی‌های مختلف. در این باغچه کرم کوچولویی با مادر و پدر و یازده برادر و خواهرش زندگی می‌کرد.

بخوانید

قصه کودکانه: یک مهمان خیلی‌ خیلی کوچولو / فرزندآوری هدیه ای به فرزندان ماست

قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-یک-مهمان-خیلی‌خیلی-کوچولو

مادر قبل از رفتن، مریم را بغل کرد و بوسید. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «مریم جان، دختر خوبی باش و مادربزرگ را اذیت نکن. من خیلی زود با یک مهمان خیلی کوچولو برمی‌گردم.

بخوانید

قصه کودکانه: چه صدای مهربانی / صدای قشنگ مادر

قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-چه-صدای-مهربانی

رودخانه‌ی پرآبی بود که از وسط جنگل سرسبزی می‌گذشت. در این رودخانه، ماهی‌ها، خرچنگ‌ها، لاک‌پشت‌ها و ... به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. یک روز، موجودی کوچک که دم دراز و سر تقریباً بزرگی داشت در رودخانه پیدا شد. این کوچولوی ناشناس که کمی شبیه ماهی‌ها بود در رودخانه شنا می‌کرد.

بخوانید