Blog Layout

افسانه های مغرب زمین: کوتوله‌های تپه مانچ‌ول / گاهی باید از بهترین چیزها گذشت

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-کوتوله‌های-تپه-مانچ‌ول

در زمان‌های قدیم، بازرگانی بود به اسم ژاکوب که خیلی مهربان بود. بازرگان همیشه جنس‌هایش را به قیمتی که می‌خرید، می‌فروخت. حتی گاهی آن‌ها را ارزان‌تر هم می‌فروخت.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: رامپل کوتوله / دروغ همچون دیوار کجی است که راست نمی شود

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-رامپل-کوتوله

یکی بود یکی نبود. آسیابان فقیری بود که همیشه دلش می‌خواست در نظر دیگران مهم جلوه کند. او کمی لاف‌زن بود؛ اما چیزی نداشت که به آن افتخار کند. فقط دختری داشت که بی‌نهایت زیبا بود.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: جادوگر و کودکان / هانسل و گرتل به روایتی دیگر

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-جادوگر-و-کودکان

در زمان‌های قدیم هیزم‌شکن فقیری بود که یک دختر و پسر دوقلو داشت. وقتی‌که مادر بچه‌ها مُرد، هیزم‌شکن با زن دیگری ازدواج کرد، به این امید که همسر جدیدش ضمن رسیدگی به کارهای خانه، از کودکان او نیز پرستاری کند.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: کبوتر سفید / شاهزاده های ماجراجو

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-کبوتر-سفید

یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که دو پسر داشت، آن‌ها جسور و بی‌پروا بودند و پادشاه لحظه‌ای از دست آن‌ها آسایش نداشت. آن‌ها هرروز به فکر ماجرایی تازه و خطرهایی تازه بودند: مثل صعود به بلندترین کوه‌ها، شکار درنده‌ترین ببرها

بخوانید

قصه صوتی کودکانه: جوجه کوچولوی تنبل / مریم نشیبا

قصه-صوتی-کودکانه-جوجه-کوچولوی-تنبل-کاور

«جوجه کوچولو» آخرین جوجه‌‌‌ای بود که می‌‌خواست از تخم بیرون بیاید. بیست روز تمام شده بود، اما جوجه از تخم بیرون نمی‌‌آمد، چون هوا سرد بود. مادرش او را صدا کرد و گفت: «بیا بیرون. بیست روزت تمام شده!»

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: سفیدبرفی و هفت کوتوله / چه کسی از همه زیباتر است؟

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-سفیدبرفی-و-هفت-کوتوله

سال‌ها پیش در یک روز سرد و برفی زمستان، ملکه زیبایی در کنار پنجره‌ی قصر خود نشسته بود و خیاطی می‌کرد. همان‌طور که در حال دوختن بود، فکرش از کاری که می‌کرد منحرف شد و ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: شکارچی و سه غول / شاهزاده خانمی که ازدواج نمی کرد

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-شکارچی-و-سه-غول

روز گاری مرد جوانی بود که خیلی دوست داشت شکارچی شود. روزی مرد جوان که جان نام داشت به پدرش گفت: «در این جا کسی نیست که بتواند شکار کردن را به من یاد بدهد و من مجبورم به دوردست‌ها بروم تا بلکه کسی را برای این کار پیدا کنم.»

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: قصه برادر و خواهر / عشق و محبت هر طلسمی را باطل می کند

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-برادر-و-خواهر

روزی روزگاری برادر و خواهری بودند که یکدیگر را خیلی دوست داشتند. آن‌ها با پدر و مادرشان به‌خوبی زندگی می‌کردند، تا این‌که مادر آن‌ها فوت کرد و پدرشان دوباره ازدواج کرد، بدون آنکه بداند همسرش یک جادوگر است.

بخوانید

قصه صوتی کودکانه: مزرعه ای در هندوانه / با صدای: مریم نشیبا

قصه-صوتی-کودکانه-مزرعه-ای-در-هندوانه-کاور

خانوم بُزی از صبح تا شب توی مزرعه‌‌‌ی کوچیکش کار می‌‌کرد و شب‌‌ها هم همیشه خواب مزرعه رو می‌‌دید. یه روز خرگوش کوچولو از راه رسید و با خانوم بزی سلام و احوال‌‌پرسی کرد و گفت: «من هم دلم می‌‌خواد یه مزرعه داشته باشم، با یه عالمه هندونه».

بخوانید