Blog Layout

افسانه های مغرب زمین: راپانزل گیسوکمند (راپونزل) / زیبا باش و پاک زندگی کن!

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-راپانزل-گیسوکمند

روزی روزگاری درزمانی که احتمالاً دور از تصور شماست، جادوگرانی در این دنیا زندگی می‌کردند. یکی از آن‌ها پیرزن جادوگری بود که نامش «گوتل» بود. او باغچه‌ای داشت که به آن خیلی افتخار می‌کرد.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: پسرک طبال / گاهی باید دل به دریا زد و از هیچ نترسید!

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-پسرک-طبال

روزگاری پسرک طبال شجاعی بود که همیشه در رؤیای مبارزه در جنگ‌های بزرگ به سر می‌برد؛ اما در سرزمینی که او زندگی می‌کرد صلح برقرار بود و او هیچ راهی پیدا نمی‌کرد تا شجاعتش را به اثبات برساند.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: هانس و مرد کوچک آهنی / یک دل پاک و بی الایش بهتر از غرور بی جاست!

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-هانس-و-مرد-کوچک-آهنی

ممکن است فکر کنید که هر پادشاهی خوشبخت است؛ زیرا شاهان پول زیادی برای خرج کردن دارند. آن‌ها بهترین اسب‌ها را برای سوارشدن دارند؛ بهترین جواهرات را برای آویختن و بزرگ‌ترین قصرها را برای زندگی کردن؛ اما روزگاری پادشاهی بود که همه‌ی این چیزها را داشت ولی شاد نبود.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: شیر زخمی / قصه ای از سحر و طلسم

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-شیر-زخمی

یکی بود یکی نبود. دختر جوان و زیبایی بود به نام «جانینا» که از گاوهای یک کشاورز نگهداری می‌کرد. این کار چندان موردعلاقه او نبود؛ اما جانینا بچه یتیمی بود که نه خانه‌ای داشت، نه پول و ناچار بود که این کار را بکند.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: جک و لوبیای سحرآمیز

افسانه های مغرب زمین: جک و لوبیای سحرآمیز 2

در زمان‌های قدیم بیوه‌زن دهقانی زندگی می‌کرد که خیلی فقیر بود. تنها کسی که او در این دنیا داشت پسری بود به نام «جک» و گاوی که اسمش «دِیزی بِل» بود. جک کارهای کوچکی برای راحتی و خوشحالی مادرش انجام می‌داد. ولی او هیچ کاری را جدی نمی‌گرفت و در هیچ کاری پشتکار نداشت.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: هدیه کوتوله‌ها / قناعت گنج است!

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-هدیه-کوتوله‌ها

در گذشته‌های دور که آرزوها کمتر به حقیقت می‌پیوست، دو دوست وجود داشتند: یکی آهنگر و دیگری بازرگان که اغلب باهم به مسافرت می‌رفتند. آهنگر، مرد جوانی بود با صورت ظریف و موهایی زیبا؛

بخوانید