پاسخ های ارسال شده در انجمن
-
نویسندهنوشتهها
-
::
قصه کودکانه قشنگ
مداد سیاه و رنگینکمان
پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.
پسر کوچولو با مداد سیاهش
قصه کودکانه قشنگ
مداد سیاه و رنگینکمان
پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.
پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.
مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی…
اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود.
پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد.
پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت.
مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد؛ و گریه اش گرفت.
همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد.رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد.
رنگین کمان پرسید: چرا گریه میکنی؟
مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم؛ اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم.رنگیم کمان گفت: غصه نخور…تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی؛ و لبخند زد.
هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد، آرام آرام از آن جا رفت.
مداد مثل یک درخت، توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مدادسبز، سرخ، بنفش، آبی…وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه ی رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ.
پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجّب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند.
پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد.
مدا سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی…جنگل را سبز و دشت را طلایی!
آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه ی رنگی داشت.
::قصه کودکانه قشنگ
قصه شیر و آدم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن بچه هایش را تماشا می کرد که ناگهان جمعی از میمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسقصه کودکانه قشنگ
قصه شیر و آدم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن بچه هایش را تماشا می کرد که ناگهان جمعی از میمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسیدند. شیر پرسید: «چه خبر است؟» گفتند: «هیچی، یک آدمیزاد به طرف جنگل می آمد و ما ترسیدیم.»شیر با خود فکر کرد که لابد آدمیزاد یک حیوان خیلی بزرگ است و می دانست که خودش زورش به هر کسی می رسد. برای دلداری دادن به حیوانات جواب داد:
«آدمیزاد که ترس ندارد.»
گفتند: «بله، درست است، ترس ندارد، یعنی ترس چیز بدی است، ولی آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده اید، آدمیزاد خیلی وحشتناک است و زورش از همه بیشتر است.»
شیر قهقه خندید و گفت: «خیالتان راحت باشد، آدم که هیچی، اگر غول هم باشد تا من اینجا هستم از هیچ چیز ترس نداشته باشید.»
اما شیر هرگز از جنگل بیرون نیامده بود و هرگز در عمر خود آدم ندیده بود. فکر کرد اگر از میمون ها و شغال ها ببرسد آدم چییست به او می خندند و آبرویش می رود. حرفی نزد و با خود گفت فردا می روم آنقدر می گردم تا این آدمیزاد را پیدا کنم و لاشه اش را بیاورم اینجا بیندازم تا ترس حیوانات از میان برود.
شیر فردا صبح تنهایی راه صحرا را پیش گرفت و آمد و آمد تا از دور یک فیل را دید. با خود گفت اینکه می گویند آدمیزاد وحشتناک است باید یک چنین چیزی باشد. حتماً این هیکل بزرگ آدمیزاد است.
پیش رفت و به فیل گفت: «ببینم، آدم تویی؟»
فیل گفت: «نه بابا، من فیلم، من خودم از دست آدمیزاد به تنگ آمده ام. آدمیزاد می آید ما فیلها را می گیرد روی پشت ما تخت می بندد و بر آن سوار می شود و با چکش توی سرما می زند. بعد هم زنجیر به پای ما می بندد و یا دندان ما را می شکند و هزار جور بلا بر سرما می آورد. من کجا آدم کجا.»
شیر گفت: «بسیار خوب، خودم می دانستم ولی می خواستم ببینم یک وقت خیال به سرت نزند که اسم آدم روی خودت بگذاری.»
فیل گفت: «اختیار دارید جناب شیر، ما غلط می کنیم که اسم آدم روی خودمان بگذاریم.»
شیر گفت: «خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.» و همچنان رفت تا رسید به یک شتر قوی هیکل و گفت ممکن است آدم این باشد. او را صدا زد و گفت: «صبر کن ببینم، تو آدمی؟»
شتر گفت: «خدا نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار می خورم و بار می برم و خودم اسیر و ذلیل دست آدمها هستم. اینها می آیند صد من بار روی دوشم می گذارند و تشنه و گرسنه توی بیابانهای بی آب و علف می گردانند بعد هم دست و پای ما را می بندند که فرار نکنیم. آدمیزاد شیر ما را می خورد، پشم ما را می چیند و با آن عبا و قبا درست از جان ما هم بر نمی دارد، حتی گوشت ما را هم می خورد.»شیر گفت: «بسیار خوب، من خودم می دانستم. می خواستم ببینم یک وقت هوس نکنی اسم آدم روی خودت بگذاری و میمونها و شغالها را بترسانی.»
شتر گفت: «ما غلط می کنیم. من آزارم به هیچ کس نمی رسد و اگر یک میمون یا شغال هم افسارم را بکشد همراهش می روم. من حیوان زحمت کشی هستم و …»
شیر گفت: «خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.» و همچنان رفت تا رسید به یک گاو. با خود گفت این حیوان با این شاخهایش حتماً آدمیزاد است. پیش رفت و از او پرسید: «تو از خانواده آدمیزادی؟»
گاو گفت: «نخیر قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدمیزاد دارم بیچاره می شوم و نمی دانم شکایت به کجا برم. آدمیزاد ماها را می گیرد، شبها در طویله می بندد و روزها به کشتزار می برد و ما مجبوریم زمین شخم کنیم و گندم خرد کنیم و چرخ دکان عصاری را بچرخانیم آن وقت شیر هم بدهیم و آخرش هم ما را می کشند و گوشت ما را می خورند.»شیر گفت: «بله، خودم، می دانستم. گفتم یک وقت هوس نکنی اسم آدم روی خودت بگذاری و حیوانات کوچکتر را بترسانی، این میمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم می ترسند.»
گاو گفت: «نه خیر قربان، موضوع این است که من با این شاخ…»
شیر گفت: «خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.»شیر با خود گفت: «پس معلوم شد آدمیزاد شاخ ندارد و تا اینجا یک چیزی بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسید به یک خر که داشت چهار نعل توی بیابان می دوید و فریاد می کشید. شیر با خود گفت این حیوان با این صدای نکره اش و با این دویدن و شادی کردنش حتماً همان چیزی است که من دنبالش می گردم. خر را صدا زد و گفت: «آهای، ببینم، تویی که می گویند آدم شده ای؟»
خر گفت: «نه والله، من آدم بشونیستم. من خودم بیچاره شده آدمیزاد هستم؛ و هم اینک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خیلی وحشتناک هستند و همینکه دستشان به یک حیوان برسد دیگر او را آسوده نمی گذارند. آنها ما را می گیرند بار بر پشت ما می گذارند. آنها ما را می گیرند دراز گوش و مسخره هم می کنند و می گویند تا خر هست پیاده نباید رفت. آدمها آنقدر بی رحم و مردم آزارند که حتی شاعر خودشان هم گفته:
گاوان و خران باردار
به ز آدمیان مردم آزارشیر گفت: «بسیار خوب، خودم می دانستم که تو درازگوشی اما من دارم می روم ببینم آدمها حرف حسابی شان چیست؟»
خر گفت: «ولی قربان، باید مواظب خودتان…»
شیر گفت: «خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت. من می دانم که چکار باید بکنم.»
اما شیر فکر می کرد خیلی عجیب است این آدمیزاد که همه از او حساب می برند، یعنی دیگر حیوانی بزرگتر از فیل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدری پیش رفت و رسید به یک اسب که به درختی بسته شده بود و داشت جو می خورد. شیر پیش رفت و گفت: «تو کی هستی؟ من دنبال آدم می گردم.»اسب گفت: «هیس، آهسته تر حرف بزن که آدم می شنود. آدم خیلی خطرناک است، فقط شاید تو بتوانی انتقام ما را از آدمها بگیری. آدمها ما را می گیرند افسار می زنند و ما را به جنگ می برند، به شکار می برند، سوارمان می شوند و به دوندگی وا می دارند و پدرمان را در می آورند. ببین چه جوری مرا به این درخت بسته اند.»
شیر گفت: «تقصیر خودت است، دندان داری افسارت را پاره کن و برو، صحرا به این بزرگی، جنگل به آن بزرگی.»
اسب گفت: «بله، صحیح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شیر و گرگ و پلنگ وجود دارد…
شیر اجازه نداد حرفش تموم شود و گفت زیاد حرف زدی، حیف که کار مهمتری دارم وگرنه می دانستم با تو چه کنم، ولی امروز می خواهم انتقام همه حیوانات را از آدمیزاد بگیرم.»
شیر قدری دیگر راه رفت و رسید به یک مزرعه و دید مردی دارد چوبهای درخت را بهم می بندد و یک پسر بچه هم به او کمک می کند و شاخه ها را دسته بندی می کند.
شیر با خود گفت: ظاهراً این ها هم آدمیزاد نیستند ولی حالا پرسیدنش ضرری ندارد. پرسش کلید دانش است. پیش رفت و از مرد کارگر پرسید: «آدمیزاد تویی؟»
مرد کارگر ترسید و گفت: «بله خودمم جناب آقای شیر، من همیشه احوال سلامتی شما را از همه می پرسم.»
شیر گفت: «خیلی خوب، ولی من آمده ام ببینم تویی که حیوانات را اذیت می کنی و همه از تو می ترسند؟»
مرد گفت: «اختیار دارید جناب آقای شیر، من و اذیت؟ کسی همچن حرفی به شما زده؟ اگر کسی از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حیوانات هم هستم. من برای آنها خدمت می کنم، اصلا کار ما خدمتگزاری است منتها مردم بی انصافند و قدر آدم را نمی دانند. شما چرا باید حرف مردم را باور کنید، از شما خیلی بعید است، شما سرور همه هستید و باید خیلی هوشیار باشید.»
شیر گفت: «من دیدم فیل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکایت دارند، میمونها و شغالها از تو می ترسند و همه می گویند آدمیزاد ما را بیچاره کرده.»
مرد گفت: «به جان عزیز خودتان باور کنید که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فیل با اینکه حیوان گنده بی خاصیتی است باید شرمنده محبت من باشد. ما این حیوان وحشی بیابانی را به شهر می آوریم و با مردم آشنا می کنیم، به او علف می دهیم، او را در باغ وحش پذیرایی می کنیم. همان شتر را ما نگهداری می کنیم، خوراک می دهیم، برایش خانه درست می کنیم. چه فایده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر برای برهنگان لباس تهیه می کنیم. اسب را برایش زین می سازیم و مثل عروس زینت می کنیم. بعد هم ما زورکی از کسی کار نمی کشیم. گاو و خر را می بریم توی بیابان ول می کنیم ولی خودشان راست می آیند می روند توی طویله. آخر اگر کسی راضی نباشد خودش چرا بر می گردد؟ شما حرف آنها را در تنهایی شنیده اید و می گویند کسی که تنها پیش قاضی برود خوشحال می شود. آنها که حالا اینجا نیستند ولی اگر می خواهید یک اسب اینجا هست بیاورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگویید درست است.
ملاحظه بفرمایید ما هیچ وقت روی شیر و پلنگ بار نمی گذاریم. چونکه خودشان راضی نیستند. ما زوری نداریم که به کسی بگوییم، اصلا شما می توانید باور کنید که من با این تن ضعیف بتوانم فیل را اذیت کنم؟ من که به یک مشت او هم بند نیستم.»
شیر گفت: «بله، مثل اینکه حرفهای خوبی بلدی بزنی.»
مرد گفت: «حرف خوب که دلیل نیست ولی ما کارهایمان خوب است. باور کنید هر کاری که از دستمان برآید برای مردم می کنیم. حتی درست همین امروز به فکر افتاده بودم که بیایم خدمت شما و پیشنهاد کنم که برای شما یک خانه بسازم، آخر شما سرور حیوانات هستید و خیلی حق به گردن ما دارید.»شیر پرسید: «خانه چطور چیزیست؟»
مرد گفت: «اگر اجازه می دهید همین الان درست می کنم تا ملاحظه بفرمایید که ما مردم چقدر مردم خوش قلبی هستیم. شما چند دقیقه زیر سایه درخت استراحت بفرمایید.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و میخ را بیاور.پسرک اسباب نجاری را حاضر کرد و مرد فوری یک قفس بزرگ سرهم کرد و به شیر گفت: «بفرمایید. این یک خانه است. فایده اش این است که اگر بخواهید هیچ کس مزاحم شما نشود می روید توی آن و درش را می بندید و راحت می خوابید. یا بچه هایتان را در آن نگهداری می کنید و وقتی در این خانه هستید باران روی سرتان نمی ریزد و آفتاب روی سرتان نمی تابد و اگر یک سنگ از کوه بیفتد روی شما نمی غلطد و اگر باد بیاید و یک درخت بشکند روی سقف خانه ها زندگی می کنیم و برای شما که سالار و سرور حیوانات هستید داشتن خانه خیلی واجب است. البته همه جور خانه می شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرمایید توی خانه ببینم درست اندازه شما هست؟»
شیر هر چه فکر کرد دید آدمیزاد به نظرش چیز وحشتناکی نیست و خیلی هم مهربان است. این بود که بی ترس و واهمه رفت توی قفس و مرد نجار فوری در قفس را بست و گفت «تشریف داشته باشید تا هنر آدمیزاد را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد «پشت دیوار قدری آتش روشن کن و آفتابه را بیاور.» بعد خودش آمد پای قفس و باشیر صحبت کرد و گفت: «بله. اینکه می گویند آدمیزاد فلان است و بهمان است مال این است که هیکل آدمیزاد خیلی نازک نارنجی است اما مغز آدمیزاد بهتر از همه حیوانات کار می کند. شما آدمیزاد را خیلی دست کم گرفته اید که از توی جنگل راه می افتید می آیید پوست از کله اش بکند، آدمیزاد صد جور چیزها اختراع کرده که برای خودش فایده دارد و برای بدخواهش ضرر دارد. البته ما چنگ و دندان شما خیلی خطرناکتر است و اگر همه حیوانات از ما می ترسند برای همین چیزهاست. حالا من با یک آفتابه کوچک بی قابلیت چنان بلایی بر سرت بیاورم که تا عمر داری فراموش نکنی و دیگر درصدد انتقام جویی برنیایی.» بعد صدایش را بلند کرد و گفت:
پسر، آفتابه را ببار.»
مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالای سر قفس شروع کرد به ریختن آب جوش روی سر و تن شیر.
شیر فریاد می کرد و برای نجات خود تلاش می کرد ولی هر چه زور می زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اینکه همه جای بدن شیر از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسید گفت: «بله، من می توانم تو را در این قفس نگاه دارم، می توانم تو را نفله کنم، می توانم پوست از تنت بکنم اما نمی کنم تا به جنگل خبر ببری و حیوانات دیگر نخواهند تا با آدمها زور آزمایی کنند. خودم هم برایت در قفس را باز می کنم، اما اگر قصد بدجنسی داشته باشی صدجور دیگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت دیگر خونت به گردن خودت است.
مرد در قفس را باز کرد و شیر از ترسش پا به فرار گذاشت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توی جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله می کرد. دوسه تا شیر که در جنگل بودند او را دیدند و پرسیدند: «چه شده، چرا اینطور شدی؟»شیر قصه را تعریف کرد و گفت: «اینها همه از دست آدمیزاد به سرم آمد.» شیرها گفتند: «تو بیخود با آدمیزاد حرف زدی و از او فریب خوردی. بایستی از او انتقام بگیریم. آدمیزاد تو را تنها گیر آورده، با دشمن نباید تنها روبرو شد، اگر با هم بودیم اینطور نمی شد.
گفت: «پس برویم.»
سه شیر تازه نفس جلو و شیر سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسیدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شیرها سر رسیدند. پسرک موضوع را فهمید و دید وضع خطرناک است. فوری از یک درخت بالا رفت و روی شاخه درخت نشست.شیرها وقتی پای درخت رسیدند گفتند حالا چکنیم. شیر سوخته گفت: «من که از آدم می ترسم. من پای درخت می ایستم شماها پا بر دوش من بگذارید، روی هم سوار شوید و او را بکشید پایین تا با هم به حسابش برسیم.»
گفتند: «باشه». شیر سوخته پای درخت ایستاد و شیرهای دیگر روی سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار دید نزدیک است که شیرها به او برسند و هیچ راه فراری ندارد. ناگهان فکری به خاطرش رسید و به یاد حرف استادش افتاد و فریاد کرد: «پسر، آفتابه را بیار.»
شیرها دنبال او دویدند و گفتند: «چرا در رفتی؟ نزدیک بود بگیریمش.»شیر گفت: چیزی که من می دانم شما نمی دانید. من تمام اسرار آدمیزاد را می دانم و همینکه گفت «آفتابه را بیار» دیگر کار تمام است. این بدبختی هم که بر سر من آمد مال این بود که ما نمی توانیم آفتابه بسازیم. آدمها داناتر از ما هستند و کسی که داناتر است به هر حال زورش بیشتر است.
::قصه سیندرلا
یکی بود، یکی نبود. سالها پیش در کشوری کوچک دختر مهربان و زیبائی به نام سیندرلا با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد.
مادر او سالها پیش در گذشته بود و پدرشقصه سیندرلا
یکی بود، یکی نبود. سالها پیش در کشوری کوچک دختر مهربان و زیبائی به نام سیندرلا با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد.
مادر او سالها پیش در گذشته بود و پدرش با زن دیگری ازدواج کرده بود ولی پدر هم بزودی از دنیا رفت و دخترک تنها شده بود.دخترک در خانه پدری خودش مانند یک خدمتکار کرد می کرد و دستورات مادر و خواهرهایش را انجام می داد. او بسیار زیباتر از دو خواهرش یعنی آناستازیا و گرزیلا بود، برای همین آنها خیلی به او حسودی می کردند.
ولی همه این ناراحتی ها و اذیت ها باعث نشده بود که او ناامید شود. سیندرلا همیشه با این امید از خواب بیدار می شد که یک روزی او هم خوشبخت خواهد شد. رفتار او با حیوانات خانه اینقدر خوب بود که تمام حیوانات نیز او را دوست داشتند فقط گربه خواهرها بود که مثل صاحبانش بدجنس بود و سیندرلا را اذیت می کرد.
یک روز صبح که مثل همیشه سیندرلا مشغول تمیز کردن خانه بود زنگ در به صدا در آمد. وقتی در را باز کرد متوجه شد که دعوتنامه ای از طرف حاکم شهر برایشان آمده است او نامه را به نامادریش داد. حاکم شهر جشنی به خاطر پسرش برپا کرده و از تمام دختر خانم های زیبا و متشخص دعوت کرده تا در این مهمانی شرکت کنند. خواهران سیندرلا خوشحال شدند در همین موقع سیندرلا از نامادریش خواست که او را هم به مهمانی ببرند.نامادریش گفت : ‘به شرطی می توانی همراه ما بیایی که تمام کارهایت را تمام کنی و بتوانی لباس مناسبی برای مهمانی فراهم کنی تا آنرا بپوشی ‘.
سیندرلا با خوشحالی به اتاقش رفت و لباس مادرش را از صندوق در آورد تا آنرا درست کند ولی در همان موقع خواهرنش او را صدا کردند تا کارهایشان را انجام دهد. خلاصه تا غروب سیندرلا مشغول آماده کردن لباسهای خواهرانش بود و نتوانست که لباسش را آماده کند. موشهای کوچولو که سیندرلا را خیلی دوست داشتند از همان صبح متوجه نقشه نامادری شدند. برای همین با کمک پرندگان کوچک لباس سیندرلا را آماده کردند. تا سیندرلا بتواند در مهمانی شرکت کند.سیندرلا وقتی خسته به اتاقش برگشت و لباسش را آماده دید خیلی خوشحال شد و آنرا تنش کرد و به کنار کالسکه آمد تا همراه بقیه به مهمانی برود. ولی خواهران سیندرلا که از این اتفاق خیلی ناراحت شدند با بدجنسی بهانه آوردند و لباس سیندرلا را پاره کردند و خودشان تنهایی به مهمانی رفتند.
سیندرلا خیلی ناراحت شد و زد زیر گریه، با خودش می گفت: دیگه من هیچ شانسی ندارم هر کاری می کنم باز هم موفق نمیشم . در همین موقع صدایی شنید که به او می گفت: چرا عزیزم هنوز یک چیز برای تو باقی مانده است و آن امید تو به زندگی است اگر تو امید نداشتی که من الان اینجا نبودم.سیندرلا سرش را بلند کرد و پری مهربان را دید و خوشحال شد
پری مهربان به او گفت: ‘ باید عجله کنیم ما فرصت زیادی نداریم او با عصای جادویی خود به کدو تنبلی که در باغ بود زد و وردی خواند و ناگهان آن کدو تبدیل به کالسکه زیبایی شد و چهار موشی که دوست او بودند تبدیل به چهار اسب زیبا کرد و سگ مهربان خانه را هم بصورت خدمتکار او در آورد. حالا نوبت خود سیندرلا بود. پری چرخی دور او زد و عصایش را به حرکت در آورد. ناگهان سیندرلا خود را در لباسی بسیار زیبا یافت وقتی چشمش به گفشهایش افتاد بیشتر تعجب کرد چون کفشهای او مثل شیشه بود.
سیندرلا با خود گفت: ‘ این مثل یک رویا است ‘.
پری به او گفت: ‘ درست است عزیزم این یک رویا است و مانند همه رویاها نمی تواند زیاد طولانی باشد تو تا ساعت 12 شب فرصت داری و بعد از آن همه چیز به حالت اولش بر می گردد. سیندرلا از پری تشکر کرد و به سمت قصر به راه افتاد. وقتی به قصر رسید همه از دیدن این دختر زیبا شگفت زده شدند و از هم می پرسیدند که این دختر غریبه کیست؟ پسر حاکم تا چشمش به سیندرلا افتاد از او خوشش آمد، جلو آمد و از خواست تا با او برقصد.آنها با هم رقصیدن و آواز خواندن . پسر حاکم از سیندرلا خوشش آمد چون متوجه شد که او دختر مهربانی هست. زمان اینقدر زود گذشت که سیندرلا متوجه نشد، یکدفعه صدای زنگ ساعت برج را شندید و دید ساعت 12 است.
نگران شد و به سمت پلکان دوید تا از قصر خارج شود ولی در همین هنگام یک لنگه کفشش از پایش در آمد. سیندرلا با سرعت سوار بر کالسکه از قصر دور شد و وقتی ساعت 12 آخرین زنگ خودش را نواخت همه چیز مثل قبل شد، ولی سیندرلا خوشحال بود که توانسته بود در این مهمانی شرکت کند.
صبح روز بعد حاکم دستور داد که دنبال دختری بگردند که آن کفشش به پایش بخورد، چون پسرش گفته بود فقط با صاحب کفش ازداوج می کند.
ماموران حاکم, کفش را به پای تمام دختران شهر امتحان کردند تا سرانجام به خانه سیندرلا رسیدند. خواهران سیندرلا هر کاری کردند تا کفش به پایشان برود، نشد که نشد.سیندرلا جلو آمد و از وزیر خواست که به او هم اجازه بدهد تا کفش را امتحان کند. خواهران سیندرلا خندیدند و گفتند این امکان ندارد چون او خدمتکار این خانه است، ولی وقتی وزیر سیندرلا را با آن زیبایی دید اجازه داد تا کفش را بپا کند. پای سیندرلا به راحتی درون کفش جای گرفت.
آنها سیندرلا را به قصر بردند و بزودی جشن بزرگی برای عروسی برپا شد؛ و سیندرلا بعد از تحمل اینهمه مشکلات به آرزوی خود رسید؛ و سالها به خوشی زندگی کرد.::قصه کودکانه قشنگ
چشم های زیبا
نویسنده: مریم طهماسبی دهکردی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، سال ها پیش
قصه کودکانه قشنگ
چشم های زیبا
نویسنده: مریم طهماسبی دهکردی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، سال ها پیش، وقتی روی کره ی زمین جنگل های انبوه و پر از درخت فراوان بود، در یکی از آن جنگل های انبوه دسته ای از میمون ها زندگی می کردند. آن ها از میوه های درختان می خوردند. خانه هایشان روی درخت ها بود. به شاخه های درختان آویزان می شدند و تاب می خوردند و روزها را با شادمانی سپری می کردند.
همه ی میمون ها شاد و بازیگوش بودند اما یکی از آن ها اصلاً شاد نبود. به آن میمون کوچولوی غمگین که چشم های عجیبی داشت، دو رنگه می گفتند چون رنگ یکی از چشم هایش سیاه و یکی هم زرد بود. میمون قصه ی ما خیلی تنها بود. با کسی بازی نمی کرد. از همه خجالت می کشید و به صورت هیچ کس نگاه نمی کرد. همیشه به زمین چشم می دوخت و از کنار بقیه بی سر و صدا رد می شد. او احساس می کرد که رنگ عجیب چشم هایش باعث تعجب و گاهی هم خنده ی دیگران می شود. بچه میمون ها هر روز کنار رودخانه جمع می شدند و خانم میمون بزرگی به آن ها درس می داد، اما دو رنگه هیچ وقت به کلاس نمی رفت. خانم میمون هر وقت او را می دید می گفت: «تو هم به کلاس بیا و چیزهای تازه یاد بگیر». اما دو رنگه فرار می کرد و به کلاس نمی رفت. یک روز وقتی بچه ها به کلاس رفته بودند، دو رنگه از بالای درخت پایین آمد و از لابلای درختان انبوه جنگل به سوی کوه بلند کنار جنگل رفت. کنار کوه ایستاد و به درختان پر شاخ و برگی که روی دامنه ی کوه بلند روییده بودند نگاه کرد. درختان سرسبز و زیبا بودند. آسمان آبی بود و خورشید طلایی در دل آسمان می درخشید و همه جا را روشن می کرد. دو رنگه با چشمان باز به کوه و آسمان نگاه کرد و آهی کشید و به خودش گفت: «همه چیز قشنگه، هوا خوبه، خورشید درخشانه اما من خوشحال نیستم. با این چشمان عجیب که هر کدامش یه رنگه، با دیگران فرق دارم، همه با تعجب نگاهم می کنند و من نگاهشان را دوست ندارم. حالا به کوه می رم و تنهایی زندگی می کنم.» او رفت و رفت تا به غاری رسید. جلوی غار ایستاد و فکر کرد غار می تواند برای او خانه ی خوبی باشد. خواست وارد غار شود که ناگهان خرس بزرگی از غار بیرون آمد. ترسید و می خواست فرار کند که خرس داد زد: «میمون کوچولو، نترس، فرار نکن، با تو کاری ندارم.» دو رنگه با وحشت به خرس بزرگ سیاه نگاه کرد. خرس چشم های او را دید و با تعجب گفت: «وای! چه چشم های قشنگی! تا حالا ندیده بودم چشم های کسی دو رنگی باشد.» دو رنگه خوشحال شد و گفت: «جدّی می گی؟ چشم های من قشنگند؟» خرس جواب داد: «بله میمون کوچولوی قشنگ! تا امروز هیچ کس را ندیده بودم که همچین چشم هایی داشته باشد.»دو رنگه گفت: «اما من به خاطر رنگ چشمام همیشه ناراحتم.»
خرس پرسید: «چرا؟ چرا ناراحتی؟»
دو رنگه آهی کشید و گفت: «همه به من می گن چشمای تو عجیبه.»
خرس خندید و گفت: «ای بابا! این که حرف بدی نیست. توی این دنیا خیلی چیزها عجیبند، چشم های تو هم عجیبند و هم قشنگند. با این چشم ها می تونی دنیا را ببینی. اگر چشم نداشتی و کور بودی و نمی تونستی ببینی، حتماً بیشتر ناراحت می شدی.»
دو رنگه کمی فکر کرد و با خوشحالی گفت: «راست می گی خرس دانا. من هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم. اما حالا که گفتی اگر چشم نداشتم نمی تونستم ببینم، فهمیدم که چشمام چقدر مهمند و من خیلی چشام را دوست دارم.»
خرس دستی به سر او کشید و با مهربانی گفت: «پس خدا را شکر کن و بگو خدا جون ممنونم که به من چشم های بینا داده ای تا همه چیز را ببینم.»
دو رنگه با شادمانی بالا و پایین پرید و خرس را بغل کرد و بوسید و گفت: «خدا را شکر می کنم خرس مهربون. حالا دیگه ناراحت نیستم. بر می گردم به جنگل تا توی کلاس خانم میمون بزرگ شرکت کنم. دیگه از دیگران دوری نمی کنم.»
خرس گفت: «برو عزیزم، برو و چیزهای تازه یاد بگیر. برو تا دیر نشده.»
دو رنگه دوان دوان به جنگل برگشت و به کلاس رفت. خانم میمون گفت: «خوش آمدی دو رنگه. امروز درس ما در مورد حواس پنجگانه است.»
دو رنگه گفت: «خانم معلم، لطفاً در مورد بینایی بگو. در مورد چشم ها بگو که همه چیز را می بینند و ما از دیدن چیزهای قشنگ لذت می بریم.»
خانم معلم خندید و گفت: «باشه عزیزم، در مورد حسّ بینایی هم حرف می زنیم.»
آن روز دو رنگه زندگی تازه ای را شروع کرد. دیگر از چشم های دو رنگش خجالت نکشید. با بقیه میمونها دوست شد و هر روز با آنها بازی می کرد و در مدرسه چیزهای تازه یاد می گرفت.
پایان
::داستان سفید برفی و هفت کوتوله
در زمان های قدیم شاهزاده خانم زیبایی به اسم سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند، زندگی می کرد. پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود. سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت. ملکه به زیب
داستان سفید برفی و هفت کوتوله
در زمان های قدیم شاهزاده خانم زیبایی به اسم سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند، زندگی می کرد. پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود. سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت. ملکه به زیبایی او حسادت می کرد. ملکه یک آیینه جادویی داشت که هر روز از آن می پرسید : «چه کسی از همه زیباتر است»، و آینه می گفت:« تو از همه زیباتری». اما ملکه باز هم به سفید برفی حسادت می کرد، به همین خاطر او را مجبور کرده بود که مانند یک مستخدم در قصر کار کند.
یک روز ملکه مثل همیشه از آینه پرسید که زیباترین زن دنیا کیست؟ آینه جواب داد: «تو زیبایی ولی سفید برفی از تو زیباتر است». ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت تا سفید برفی را از بین ببرد. در همان لحظه سفید برفی در حال آواز خواندن بود که شاهزاده ای جوان صدای او را شنید. در همان لحظه که سفید برفی و شاهزاده یکدیگر را ملاقات کردند، ملکه آن دو را با هم دید نفرت بیشتری نسبت به سفید برفی پیدا کرد. دستور کشتن سفید برفی توسط ملکه فردای آن روز ملکه دستور داد تا شکارچی سفید برفی را به جنگل ببرد و او را بکشد. تا دیگر او را نببیند. ملکه به شکارچی گفت: تا قلب سفید برفی را در یک جعبه بگذارد و برای او ببرد تا به او اثبات شود که او مرده است.
شکارچی سفید برفی را به جنگل برد. اما دلش راضی نشد او را بکشد. پس آزادش کرد و به او گفت: «ای دختر زیبا فرار کن و به هر جا که می خواهی برو». بعد هم آهویی را شکار کرد، قلب آهو را از سینه اش درآورد. آن را برداشت و به قصر برگشت. خود را به ملکه رساند و گفت: «دستور و امر شما را اجرا کردم. سفید برفی را کشتم و قلبش را درآوردم». این را گفت و قلب آهو را به ملکه نشان داد. ملکه حرف شکارچی را باور کرد، خوشحال و راضی شد.
اما سفید برفی چه کرد؟ خیلی زود، پرنده ها و حیوانات جنگل دور سفید برفی جمع شدند و او را به کلبه ای کوچک در اعماق جنگل بردند. همه جای کلبه نامرتب بود و او با کمک دوستان جنگلی اش همه وسیله های کلبه را مرتب کرد. سفید برفی از خستگی روی یکی از تختخواب های کوچولو افتاد و زود خوابش برد. هنگام غروب وقتی هفت کوتوله که در معدن الماس کار می کردند، به خانه شان برگشتند از تمیزی خانه و بوی غذا خیلی تعجب کردند. هفت کوتوله به نام های رئیس، سرخوش، خواب آلود، عطسه ای، غرغرو، ساده لوح و سرمایی بود. هفت کوتوله ها همه جا را گشتند تا بالاخره سفید برفی را که در طبقه بالا به خواب رفته بود، پیدا کردند. وقتی سفید برفی بیدار شد همه ماجرای زندگی خود را برای آنها تعریف کرد. سپس کوتوله ها خودشان را معرفی کردند. سفید برفی به آنها قول داد که اگر اجازه دهند تا او در آنجا بماند، تمام کارهای آنها را انجام دهد.در این فاصله که نامادری به خاطر مرگ سفید برفی جشن گرفته بود، یک بار دیگر از آیینه پرسید: «آینه جادویی باید به من بگویی چه کسی در این جهان از دیگران زیباتر است؟» آینه جواب داد:« سفید برفی که با هفت کوتوله در کلبه انتهای جنگل زندگی می کند». ملکه با عصبانیت فریاد زد: پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است و در خانه کوتوله های جنگلی زندگی می کند. دستور داد که شکارچی قصر را بگیرند و در سیاه چال بیندازند.سپس خود را به شکل یک پیرزن دوره گرد در آورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفید برفی را بکشد. اگر سفید برفی یک گاز از آن سیب می خورد به خوابی فرو می رفت که فقط نگاه عشق می توانست او را بیدار کند. فردای آن روز هنگامی که کوتوله ها نبودند، پیرزن دوره گرد به سراغ سفید برفی رفت و به او گفت: اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده می شود. سفید برفی آرزو کرد که ای کاش دوباره آن شاهزاده را ببیند.
سفید برفی سیب را گاز زد و همان جا روی زمین افتاد و بیهوش شد. ملکه بدجنس فریاد زد: حالا من زیباترین زن روی زمین هستم. دوستان جنگلی سفید برفی، ملکه را شناختند و برای کمک به سفید برفی به دنبال کوتوله ها رفتند. کوتوله ها ملکه را که به شکل یک پیرزن دوره گرد درآمده بود محاصره کردند. ملکه سنگ بزرگی به سمت کوتوله ها پرتاب کرد اما سنگ به سمت خود او برگشت و ملکه برای همیشه از بین رفت.
وقتی کوتوله ها به کلبه برگشتند، سفید برفی را دیدند که روی زمین افتاده است. هر کاری کردند سفید برفی بیدار نشد. کوتولو ها سفید برفی را به داخل جنگل بردند و برای او تختخوابی از طلا و شیشه درست کردند و شب و روز از او مراقبت کردند. روزها و شبها به آرامی می گذشت و سفید برفی هنوز در خواب بود. روزی مرد زیبایی، سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد. آن مرد همان شاهزاده ای بود که عاشق سفید برفی شده بود. او از اسبش پایین آمد و کنار سفید برفی زانو زد و به آرامی به او نگاه کرد چشمان سفید برفی باز شد کوتوله ها با شادی فریاد زدند: او بیدار شد، او بیدار شد. سپس شاهزاده به سفید برفی پیشنهاد ازدواج داد و سفید برفی نیز قبول کرد و سالیان سال آن دو زندگی خوبی را در کنار یکدیگر سپری کردند».
- این پاسخ 1 سال، 4 ماه پیش توسط پرنده مهاجر اصلاح شده است.
- این پاسخ 1 سال، 4 ماه پیش توسط مدیر اصلاح شده است.
-
نویسندهنوشتهها