پاسخ های ارسال شده در انجمن
-
نویسندهنوشتهها
-
::
قصه کودکانه قشنگ
تولد لاکپشت ها
یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم. دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند. روی بند رخت، روی درخت ها، سر دیوار ها، روی همه چیز. دان
قصه کودکانه قشنگ
تولد لاکپشت ها
یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم. دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند. روی بند رخت، روی درخت ها، سر دیوار ها، روی همه چیز. دانه ی بزرگی طرف پنجره می آمد. دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه ی برف گرفتم. دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت!
زیر لب به خودم گفتم: کاش این دانه ی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت!
در این وقت دانه ی برف صدا داد و گفت: اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم: من چند ماه پیش یک قطره آب بودم. توی دریای خزر بودم. همراه میلیارد ها میلیارد قطره ی دیگر اینور و آنور می رفتم و روز می گذراندم. یک روز تابستان روی دریا می گشتم. آفتاب گرمی می تابید. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره ی دیگر هم با من بخار شدند. ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا می رفتیم. باد دنبال مان افتاده بود و ما را به هر طرف می کشاند. آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدم ها را ندیدیم. از هر سو توده های بخار می آمد و به ما می چسبید. گاهی هم ما می رفتیم و به توده های بزرگ تر می چسبیدیم و در هم می رفتیم و فشرده می شدیم و باز هم کیپ هم راه می رفتیم و بالا می رفتیم و دور تر می رفتیم و زیاد تر می شدیم و فشرده تر می شدیم. گاهی جلو آفتاب را می گرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریک تر می کردیم. آنطور که بعضی از ذره های بخار می گفتند، ما ابر شده بودیم، باد توی ما می زد و ما را به شکل های عجیب و غریبی در می آورد.
خودم که توی دریا بودم، گاهی ابر ها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره می دیدم. نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود. آنقدر توی هم رفته بودیم که نمی توانستیم دست و پای خود را دراز کنیم. دسته جمعی حرکت می کردیم، من نمی دانستم کجا می رویم. دور و برم را هم نمی دیدم. از آفتاب خبری نبود. گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم. خیلی وسعت داشتیم. چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم. می خواستیم باران شویم و برگردیم زمین. من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار. داشتیم باران می شدیم. ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند. به دور و برم نگاه کردم.
به یکی گفتم: چه شده؟
جواب داد: حالا در زمین، آنجا که ما هستیم، زمستان است. البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد. این سرمای ناگهانی دیگر نمی گذارد ما باران شویم. نگاه کن! من دارم برف می شوم. تو خودت هم … رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمین. دنبال او، من و هزاران هزار ذره ی دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم. وقتی توی دریا بودم، سنگین بودم؛ اما حالا سبک شده بودم. مثل پرکاه پرواز می کردم. سرما را هم نمی فهمیدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص می کردیم و پایین می آمدیم. وقتی به زمین نزدیک شدم، دیدم دارم به شهری دور می افتم. از دریای خزر چقدر دور شده بودم! از آن بالا می دیدم که بچه ای دارد سگی را با طناب می زند و سگ زوزه می کشد. دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه ای، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول کرد. مرا برداشت و آورد اینجا. وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و …
در همین جا صدای دانه ی برف قطع شد. نگاه کردم دیدم آب شده است.
::قصه کودکانه قشنگ
خرگوش پیر و نوهی نجارش
در کنار یک درخت چنار، یک خرگوش پیر زندگی می کرد. او تنها بود اما قرار بود به زودی نوه اش تیسوتی پیش او بیاید و با او زندگی کند. او برای دیدن نوه اش لحظه شماری می ک
قصه کودکانه قشنگ
خرگوش پیر و نوهی نجارش
در کنار یک درخت چنار، یک خرگوش پیر زندگی می کرد. او تنها بود اما قرار بود به زودی نوه اش تیسوتی پیش او بیاید و با او زندگی کند. او برای دیدن نوه اش لحظه شماری می کرد. تیسوتی قرار بود جمعه به خانه ی پدربزرگش، خرگوش پیر برود.
خرگوش از چند روز قبل برای پذیرایی از تیسوتی آماده شده بود. او شیرین ترین هویجهای جنگل را جمع آوری کرده بود. روز جمعه یک سوپ هویج درست کرد.
تیسوتی نزدیک ظهر به خانه ی پدربزرگش رسید. او از دیدن پدربزرگش بسیار خوشحال شد. آن ها باهم سوپ هویج را خوردند و بسیار لذت بردند. اما بعدازظهر که می خواستند استراحت کنند پدربزرگ زیر یک بوته ی برگ دراز کشید و به تیسوتی هم گفت کنار او استراحت کند.
تیسوتی تازه متوجه شد پدربزرگش خانه ای ندارد. تیسوتی به فکر فرو رفت. او اطراف را نگاه می کرد و فکر می کرد.
پدر بزرگ زود به خواب رفت وقتی بیدار شد دید تیسوتی مشغول سوراخ کردن ساقه ی درخت چنار است. خرگوش پیر با نگرانی از تیسوتی پرسید برای چه درخت را اذیت می کنی؟
تیسوتی خندید و گفت من درخت را اذیت نمی کنم من می خواهم برای شما یک لانه درست کنم با دو تختخواب و یک میز غذا خوری.
خرگوش پیر با تعجب نگاه کرد و گفت تو این کارها را از کجا بلدی؟
تیسوتی گفت من یک خرگوش نجارم و کار با چوب را به خوبی بلدم.
پدربزرگ از شنیدن این حرفها ذوق کرده بود. او تصمیم گرفت به تیسوتی کمک کند.
تیسوتی و خرگوش پیر با هم تا نزدیک غروب موفق شدند یک حفره ی بزرگ درون ساقه ی تنومند درخت چنار درست کنند. آن حفره انقدر بزرگ بود که جای دو تختخواب و یک میز غذاخوری را داشت.
حالا تیسوتی باید برای خانه ی پدربزرگ یک در می ساخت . او یک در چوبی زیبا درست کرد و آن را وسط حفره نصب کرد.
هوا دیگر تاریک شده بود و پدربزرگ و تیسوتی هر دو خسته بودند. امشب باید درون لانه ی جدید روی زمین می خوابیدند اما تیسوتی حتما فردا تختخواب ها را می سازد.
امشب پدر بزرگ با مقداری علف کف لانه را پوشاند. آنها باقیمانده ی سوپ هویج را خوردند و امشب را در کنار هم در لانه ی جدید خوابیدند. تیسوتی تمام شب از روزنه ای که در دیواره ی لانه درست کرده بود به ماه نگاه می کرد و به کارهایی که فردا می خواست انجام دهد فکر می کرد.
خرگوش پیر هم آنشب بهتر و راحت تر از تمام شبهای عمرش در کنار نوه ی عزیزش خوابید و زودتر از همیشه به خواب رفت.
::قصه کودکانه قشنگ
ماجرای من و پنبه
همیشه از پدرم خواهش می کردم که برایم یک خرگوش بخرد اما او می گفت خرگوش حیوانی نیست که بتوان آن را در قفس نگه داری کرد.
خرگوش باید در جایی مانند حیاط باشد تا بتوا
قصه کودکانه قشنگ
ماجرای من و پنبه
همیشه از پدرم خواهش می کردم که برایم یک خرگوش بخرد اما او می گفت خرگوش حیوانی نیست که بتوان آن را در قفس نگه داری کرد.
خرگوش باید در جایی مانند حیاط باشد تا بتواند به آسانی جست و خیز کند. مادرم هم می گفت خرگوش جانور تمیزی نیست برای همین نباید آن را از قفس بیرون آورد سرانجام آنقدر خواهش و التماس کردم که یک روز پدرم با یک بچه خرگوش سفید به خانه آمد. از خوشحالی آنقدر پدرم را بوسیدم که از دست من کلافه شد. بعد هم کنار قفس خرگوش نشستم و با دقت به کارهایش نگاه کردم .
خرگوش من، مرتب دماغ کوچولوی صورتی اش را تکان می داد. با شنیدن هر صدایی گوش های درازش را تیز می کرد و سرش را به طرف صدا برمی گرداند. دست هایش کوتاهتر از پاهایش بود. ولی می توانست هویج ها را با همین دست هایش نگه دارد و آن ها را بخورد. من اسم آن را پنبه گذاشتم و وقتی صدایش می کردم گوش هایش را تکان می داد.
پدر و مادرم گفته بودند که نباید پنبه را از قفس بیرون بیاورم. من هم همان جا برایش هویج و کاهو می گذاشتم. کم کم فهمیدم که پنبه سیب و گلابی و بادام زمینی هم دوست دارد. اما هیچ وقت آب نمی خورد.
یکی دوماه اول نگه داشتن پنبه توی قفس، کار سختی نبود. اما وقتی که بزرگتر شد دیگر نمی توانست توی قفس تکان بخورد برای همین گاهی که کسی خانه نبود در قفس را باز می کردم تا بیرون بیاید و در اتاق ها جست و خیز کند. نزدیک برگشتن مادرم، دوباره پنبه را به سختی توی قفس می کردم.
یک روز، وقتی مادرم از بیرون برگشت، مرا صدا زد و گفت: « ببین دخترم این قسمت از قالیچه که من روی آن ایستاده ام، خیس است. نمی دانم آب ریخته یا تو خرگوشت را بیرون آورده ای. اگر خرگوشت این جا را خیس کرده باشد قالیچه نجس شده است و من باید آن را آب بکشم.» از خجالت سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. مادرم هم اخم کرد و رو ی آن قسمت روزنامه انداخت به من هم گفت که روی آن راه نروم. بعد خودش به حمام رفت و پاهایش را آب کشید. عصر هم که پدرم آمد، به کمک هم قالیچه را توی حمام بردند و شستند اما اینجا بود که حسابی داد مادرم درآمد! پنبه ریشه های قالی را جویده بود .
خرگوش
فردای آن روز با مادرم و برادرم به یک پارک بزرگ رفتیم. قفس پنبه را هم بردیم. در آن پارک قسمتی مخصوص خرگوش ها بود. دور آن قسمت را دیوار کوتاهی کشیده بودند.من در قفس را باز کردم و اجازه دادم پنبه بیرون بیاید.
اول کمی روی لبه دیوار ایستاد و به اطراف نگاه کرد. دماغ کوچولو و گوش های درازش مرتب تکان می خورد. بعد با یک جست پایین پرید و پیش بقیه ی خرگوش ها رفت. آن ها هم به خوبی از پنبه من استقبال کردند. حالا دیگر فهمیده ام که جای هر حیوانی، در خانه و توی قفس نیست. شاید بعد ها از پدرم خواهش کنم که برایم یک جفت مرغ عشق بخرد.
::قصه کودکانه قشنگ
خاطرات یک جوجه
شنبه
دور اتاق راه می رفتم بابای خانه من را ندید نزدیک بود پای گنده اش را روی سرم بگذارد زود فرار کردم توی جعبه قایم شدم وای وای.
یکشنبه
امروز مرا به ح
قصه کودکانه قشنگ
خاطرات یک جوجه
شنبه
دور اتاق راه می رفتم بابای خانه من را ندید نزدیک بود پای گنده اش را روی سرم بگذارد زود فرار کردم توی جعبه قایم شدم وای وای.
یکشنبه
امروز مرا به حیاط آوردندد از توی باغچه چند تا کرم پیدا کردم و خوردم خیلی خوش مزه بود به به.
دوشنبه
صبح یک گنجشک نشست پشت پنجره من را دید و پرسید چند تا جوجه داری ؟گفتم من خودم هنوز جوجه هستم به من خندید و رفت جیک جیک.
سه شنبه
یواشکی به آشپزخانه رفتم کف آشپزخانه خیس بود سر خوردم و افتادم پرهام خیس شد نو کم درد گرفت آخ آخ.
چهار شنبه
امروز خیلی ترسیدم چون یک گربه سیاه از لای پنجره آمد توی اتاق می خواست من را بگیرد من جیغ زدم جیک جیک مامان خانه صدایم را شنید زود آمد و گربه را بیرون کرد پیشت پیشت.
پنجشنبه
امروز فهمیدم که دارم بزرگ می شوم چون پسر کوچولوی خانه من را بغل کرد پرهایم را ناز کرد و گفت چه قدر بزرگ شده ای خوش حال شدم با نوکم دستش را بوس کردم موچ موچ.
::داستان کوتاه
باران تابستان
مارگريت دوراس
برگردان: قاسم روبين
سروکلة معلم پيدا
داستان کوتاه
باران تابستان
مارگريت دوراس
برگردان: قاسم روبين
سروکلة معلم پيدا ميشود. به طرف ارنستو نميرود، ميرود کنار خبرنگار. همه ساکتاند.
در اين سکوت طولاني که همه ساکتاند، مادر شروع ميکند به زمزمة آواز نوا، بيکلام، آهسته، درست مثل اوقاتي که تنها است يا در کنار اميليو، درآن لحظاتي که در نوعي سعادت خيالي غوطه ميزند، در آن لحظاتي که غروبهاي کند گذر تابستان در راه است.
بچههاي کوچکتر به محض شنيدن آواز بيکلام نوا آمده بودند توي کلبه. آنها هميشه «نوا»ي مادر را ميشنيدند، حتي وقتي مادر آهسته زمزمه ميکرد.
اول آمده بودند کنار پلکان، بعد بي سروصدا وارد آشپزخانه شده بودند. دو بچة کوچکتر نشسته بودند جلو پاي مادر، بچههاي بزرگتتر هم نشسته بودند روي نيمکت نزديک معلم و خبرنگار. هروقت که مادر آواز نوا را ميخواند ـ نغمة روسي برفراز رود، در شباب جواني زن ـ ميرفتند توي کلبه که گوش کنند. ميدانستند که مادر بيرونشان نميکند، حتي وقتي که از پرسه در ورطهها ملول ميشد.
مثل هميشه نميدانستند که باز چرا Brothers et sisters آن شب هم مادر شروع کرده به خواندن. حدسشان اين بود که نکند باز خبري شده، عيدي، جشني مثلاً، ولي دقيقاً نميدانستند چه چيز.
آن شب اما ناگهان کلمات آواز نوا به ياد مادر آمده بود، بيآن که خود به آن واقف باشد. کلمات، در ابتدا به طور نامنظم در اينجا و آنجاي آواز، و بعد به تناوب و سرانجام در قالب جملاتي کامل و از پي هم ادا ميشد. مادر آن شب چه ملول بود، و احتمالاً از آواز. کلمات به ياد آمده در آواز، به زبان روسي نبود، ترکيبي بود از زبان قفقازي و زبان يهودي، با حال و هواي سالهاي قبل از جنگ، سالهاي نعشهاي تلنبار، سالهاي انبوه مردگان.
مادر که به زمزمه آواز خواند، ارنستو شروع کرد به حرف زدن دربارة پادشاه اسرائيل.
پادشاه ميگفت که ما جزو قهرمانانيم.
تمام انسانها جزو قهرمانانند.
ارنستو ادامه ميدهد: اوست پسر داود، پادشاه اورشليم. پسر از پيباد دويدن.
ارنستو، بعد از کمي ترديد: پادشاه ما.
بازوي ارنستو حلقة سراست، ژان چشمهايش را بسته است.
ارنستو لحظاتي طولاني به ژان نگاه ميکند، حرفي نميزند. مادر آوازش را، اين بار با کلام، زمزمه ميکند.
ارنستوميگويد که پادشاه بر اين گمان بوده که در قلمرو علم، با نبود زندگي روبهرو خواهد شد.
دريچهاي براي رهايي از درد جانکاه،
دريچهاي به بيرون.
ولي نه.
صداي آواز مادر ناگهان اوج ميگيرد.
ژان و ارنستو به مادر نگاه ميکنند، با شعف بسيار به آواز او گوش ميدهند.
بعد صداي آواز پايين ميآيد، و ارنستو از پادشاه اسراييل ميگويد.
من، پسر داود، پادشاه اورشليم، اميد ازدست دادهام، براي تمام آنچه ماية اميد بود، دريغم آمد. براي بدي، براي ترديد، نيز براي بيثباتي که پيآمد يقين بود.
طاعونها، دريغم براي طاعونها بود.
براي جستوجوي نافرجام خدا.
براي گرسنگي. شوريختي و گرسنگي.
جنگها، دريغم براي جنگها بود.
براي تجملات زندگي.
و تمام خطاها.
براي دروغ، بدي و براي شک دريغم آمد.
براي سرودهها و آوازها.
و براي سکوت دريغم آمد.
نيز براي هرزگي و جنايت.
ارنستو از گفتن ميماند. آواز مادر از سرگرفته ميشود. ارنستو کماکان گوش ميکند، و نيز از نو اعصار پادشاهان اسراييل را به ياد ميآورد. با صدايي تقريباً آهسته با ژان حرف ميزند.
ارنستو ميگويد که دريغش براي انديشه است، نيز براي جستوجويي که بس بيهوده است و بس عبث.
ارنستو آرام حرف ميزند، و به دشواري. انگار دستخوش حالاتي است که تنها ژان و مادر با آن آشنايند، دستخوش اين خمودي خنداني است که، به دليل قرابت بسيارش با سعادت، ترس بر ميانگيزد.
ارنستو ادامه ميدهد: دريغ او براي شب بود.
براي مرگ.
براي سگها.
نگاه مادر به آنها است، به ژان و او. آواز نوا، که از جسم مادر سربرميآورد، لرزان، قوي و به نحو عجيبي ملايم است.
زندگي ژان و ارنستو، چه دهشتناک، در برابر چشم مادر است.
ارنستو ميگويد که دريغش، بس بسيار، براي دوران کودکي بوده است.
با Brothers et sisters ارنستو شروع ميکند به خنديدن، و به سمت
دست بوسه ميفرستد.
از نو آواز نوا.
تيرگي فزايندهاي کلبه را فرا ميگيرد. شب از راه ميرسد.
ارنستو ميگويد که دريغش از عشق بوده است.
ارنستو باز ميگويد که، فراتر از زندگياش، فراتر از تواناييهايش، دريغ عشق را خورده است.
دريغ از عشق او را.
سکوت. ژان و ارنستو چشمانشان را بستهاند. ارنستو ميگويد که دريغ هواي طوفاني را خورده است.
دريغ از باران تابستان را.
و دوران کودکي را.
نوا، آرام و آهسته و با اشک، ادامه دارد.
ارنستو از عشق ميگويد، تا دم مرگ.
ارنستو چشمانش را ميبندد. آواز مادر اوج ميگيرد.
ارنستو خاموش ميماند تا صداي نوا به گوش رسد.
ارنستو ميگويد که نميداند به چه کسي بايد دشنام داد، چه کسي را بايد نابود کرد، ولي ميدانسته که بايد دشنام داد، که نابود کرد.
ارنستو ميگويد که سرانجام پادشاه ميل شديدي پيدا کرده که بسان سنگ زندگي کند.
بسان مرده و سنگ.
سکوت.
به گفتة ارنستو، او ديگر دريغ نخورده است، دريغ هيچچيز را.
ارنستو خاموش ميماند.
ژان هم کنج ديوار دراز ميکشد.
آن شب در ويتري، و در نواي طولاني و آميخته به اشک مادر، اولين باران تابستان باريد. بر تمام شهر باريد، بررودخانه، بربزرگراه ويران شده، بردرخت، برراه، برشيب راه بچهها، بر صندليهاي مغموم فرجام عالم، باراني تند و پيدار، همچون هقهق بيامان.
به گفتة بعضي، ارنستو هنوز زنده است، ميگويند که جوان موفقي از آب درآمده، استاد رياضيات شده است، و اهل علم. ميگويند که اول در امريکا و بعد هم بيش و کم در همه جاي دنيا، و به يمن ايجاد مراکز بزرگ علمي، به شهرت رسيده است.
پس در واقع بعيد نيست که با انتخاب اين ظاهر آسوده، و با ظاهري به اصطلاح بيتفاوت، نهايتاً زندگي برايش قابل تحمل شده است.
ژان هم گويا يک سال بعد از اين که برادرش عزمش را جزم کرده، خانواده را ترک کرده است. گمان ميرود که عزيمت ژان به دنبال همان قول و قراري بوده که بعد از دوران کودکي به هم وعده کرده بودند و قرار بوده به مرگ منتهي شود. و نيز براساس همان قرار گويا هيچوقت نميبايست به آن نقطة فرانسه برگردند، به آن منطقة سفيد حومة پاريس، به جايي که به دنيا آمده بودند.
احتمالاً پدر و مادر هم، بعد از عزيمت ژان و ارنستو، به مرگ رضا دادهاند.dibache.com
::زخم شمشير
خورخه لوئيس بورخس
برگردان: احمد ميرعلائي
جاي زخمي ناسور چ
زخم شمشير
خورخه لوئيس بورخس
برگردان: احمد ميرعلائي
جاي زخمي ناسور چهرهاش را خط انداخته بود. جاي زخم به شکلِ هلالي، رنگ باخته و تقريباً کامل بود که شقيقه را از يکسو به گودي نشانده بود و گونه را از سويي ديگر. دانستن نام حقيقياش بياهميت است. در «تاکارم پو» همه او را انگليسي «لاکالارادبي» مي ناميدند. «کاردوزو» که مالک سرزمينهاي آنجا بود و خوش نداشت محل را بفروشد، برايم تعريف کرد که مرد انگليسي بحثي پيشبينيناشدني را به ميان کشيده و براي او داستان مرموز جاي زخم را گفته است. مرد انگليسي از جانب مرز آمده از «ريو گراند روسل».عدهاي هم بودند که ميگفتند در برزيل قاچاقچي بوده. در آنجا پرورشگاه گلهاش از رونق ميافتد، چاهها ميخشکند و مرد انگليسي براي آنکه دوباره کار و بارش رونق بگيرد، شانهبهشانه کارگرانش کار ميکند. ميگفتند سختگيري او تا حد ظلم پيش ميرفته، اما به حد افراط آدم منصفي بوده. ميگفتند در شرابخوري کسي به پايش نميرسيده. سالي يکي دوبار در اتاقي آن سوي ايوان در به روي خود ميبسته و دو سه روزي بعد بيرون ميآمده و مثل از جنگ برگشتهها و با آدمهايي که تازه از حالت غشي بيرون آمده باشند، رنگ پريده، لرزان و پريشان بوده اما صلابت هميشگي را داشته است. چشمان يخگون و لاغري خستگيناپذير و سبيل خاکستري رنگش را از ياد نميبرم. آدم مرموزي بود. راستش زبان اسپانيايي او پختگي نداشت و نيمه برزيلي بود. و جز تک و توکي نامه که دريافت ميکرد، پست چيزي برايش نميآورد.
آخرين باري که از نواحي شمال عبور ميکردم، سيلي ناگهاني دره تنگ «کاراگوتا» را پر کرد. به طوري که مجبور شدم شب را در «لاکالارادا» بگذرانم. ظرف چند دقيقه پي بردم که ورودم بيموقع بوده، چرا که براي جلب علاقه مرد انگليسي آنچه از دستم برميآمد، کردم. دست آخر کورترين احساسات يعني ميهنپرستي را به کمک گرفتم و گفتم: کشوري که روحيهاي انگليسي دارد شکستناپذير است. ميزبانم پذيرفت اما با لبخندي اضافه کرد که من انگليسي نيستم. ايرلندي بود، اهل «دانگاروان». اين را که گفت مکث کرد، گويي رازي را فاش کرده بود.
پس از شام بيرون زديم، تا نگاهي به آسمان بيندازيم. باران نميباريد اما آن سوي دامنه تپهها رو به جنوب، شکافها و خطوطي که رعد و برق ايجاد ميکرد، خبر از توفاني ديگر ميداد. پيشخدمتي که غذا را آورده بود، يک بطري عرق نيشکر روي ميز غذا خوري خالي گذاشته بود. ما در سکوت به نوشيدن نشستيم.
درست نميدانم چه وقت بود که متوجه شدم مست شدهام، نميدانم در اثر الهام بود يا هيجان و يا خستگي که به جاي زخم اشاره کردم. مرد انگليسي سرش را پايين انداخت. چند ثانيهاي با اين فکر ماندم که الان است که مرا از خانه بيرون بيندازد. سر انجام با صداي معمولياش اين طور آغاز کرد:
من داستان اين زخم را به شرطي براي شما ميگويم که در پايان از سر هيچ خفت و ننگي آسان نگذريد. و اين داستاني است که نقل کرد، با ترکيبي از زبان اسپانيايي، انگليسي و حتي پرتقالي:
در حدود سال 1922، در يکي از شهرهاي «کانات» من از جمله افراد زيادي بودم که نقشه استقلال ايرلند را طرحريزي ميکردند. اکنون از يارانم، عدهاي زندگي آسودهاي دارند، عدهاي ديگر به عبث در دريا يا بيابان زير پرچم انگليس سرگرم جنگاند؛ يکي ديگر که از بهترين همکارانم بود در طلوع صبح به دست يک جوجه سرباز خواب آلود در سربازخانه کشته شد. و ديگران (نه آنان که بدبختترين همکارانم بودند) در جنگهاي گمنام و تقريباً مرموز داخلي با مرگ دست و پنجه نرم کردند. ما جمهوريخواه، کاتوليک و نيز به گمانم رمانتيک بوديم. ايرلند براي ما نه تنها مدينه فاضله آينده و سرزمين غيرقابل تحمل حال بود، بل سرزميني بود يا گنجينهاي از افسانههاي تلخ که طي سالها شکل گرفته بود. سرزمين برجهاي مدور و زمينهاي باطلاقي قرمز رنگ. سرزميني که در آن به «پارنل» خيانت کردهاند و سرزمين اشعار حماسي بلندي که در آ نها از ربودن گاوها سخن رفته، گاوهايي که روزي به شکل قهرمان زاده شدهاند، روزي به شکل ماهي روزي به شکل کوه… آن روز بعد از ظهر را که يکي از دسته «مانستر» به ما پيوست از ياد نميبرم. نامش «جان وين سنت مون» بود.
سنش به بيست نميرسيد، استخواني و در عين حال گوشتالو بود. زشتي اندامش آدم را به اين فکر ميانداخت که در او از تيره پشت خبري نيست. با شوق و خودنمايي، تقريباً تمام اوراق يک کتابچه کمونيستي را خوانده بود. ميتوانست هر بحثي را با ماترياليسم ديالکتيک به نتيجه برساند. دليلي که يک انسان براي دوست داشتن و يا نفرت از دوستش ميتواند داشته باشد، بينهايت است؛ مون تاريخ جهان را منحصر به کشمکشهاي کثيف اقتصادي ميدانست. و اذعان داشت که پيروزي انقلاب محتوم است. به او گفتم تنها هدفهاي بر باد رفته ميتواند علاقه يک مرد واقعي را برانگيزد… ديگر شب شده بود. در حالي که اختلاف ما همچنان باقي بود، از سالن و ازپلکان گذشتيم و به خيابان تاريک رسيديم. حالت رک و راست و تسليمناپذيري او بيش از عقايدش در من اثر ميگذاشت. دوست جديدم بحث ميکرد، او با تحقير و نوعي خشم خودش را مقدس جا ميزد.
وقتي به خانههاي دور افتاده رسيديم، صداي شليک تفنگي ما را در جامان ميخکوب کرد ( پيش ازاين يا پس از آن بود که از ديوار بنبست يک کارخانه و يا سربازخانه گذشتيم.) در جادهاي که تلمبار از کثافت بود پناه جستيم، سربازي که در کنار آتش عظيم مينمود از کلبهاي مستمعل بيرون آمد و با فرياد فرمان ايست داد. من پا به فرار گذاشتم. رفيقم به دنبالم نيامد، به پشت سر نگاه کردم، «جان وين سنت مون» در آنجا ايستاده بود، افسون شده و گويي از ترس به شکل سنگ در آمده بود. برگشتم با ضربهاي سرباز را به زمين زدم، وين سنت مون را تکان دادم، فحش بارش کردم و دستور دادم دنبالم راه بيفتد. مجبور شدم بازوش را بگيرم، ازترس فلج شده بود. ما از ميان شب که انباشته از شعله بود گريختيم. باراني از تير تقعيبمان کرد؛ يکي از آنها شانه راست مون را زخمي کرد، از ميان کاجها که ميگريختيم، هقهق گريهاش بلند شد.
در پاييز سال 1923 من در خانه ييلاقي «ژنرال برکلي» مخفي شده بودم. ژنرال ـ که هرگز او را نديده بود ـ در آنوقت يک نوع شغل اداري در بنگال داشت. خانه که کمتر از يک قرن از ساختش ميگذشت غيرقابل سکونت و تاريک بود و از سالنهاي گيجکننده و اتاقهاي تو در تو پر بود. اتاق اسلحه و کتابخانه بزرگ ، طبقه اول را اشغال کرده بود؛ محتوي کتابها جنگ و بحث و گفتوگو بود که از جهتي مبين تاريخ قرن نوزده ست؛ و در اتاق اسلحه شمشيرهاي ساخت نيشابور بود که در انحناي آنها خشونت و بوي جنگ هنوز لانه داشت. ما وارد خانه شديم، به گمانم از راه زيرزمين. مون که لبهاش خشک شده بود و ميلرزيد، با زمزمه گفت: وقايع امشب جالب بود. زخمش را بستم و يک فنجان چاي برايش درست کردم؛ زخم سطحي بود. ناگهان با گيجي و لکنت گفت: خيلي خطر کردي.
به او گفتم: اهميتي ندارد. ( تجربهاي که از جنگ داخلي به دست آورده بودم حکم ميکرد همان گونه عمل کنم که کردم. گذشته از آن دستگيري يک تن از افراد، ما را به خطر ميانداخت.)
روز بعد مون از حالت گيجي بيرون آمد، سيگاري قبول کرد، و چپ و راست سوالاتي در خصووص منابع مالي حزب انقلابي ما از من کرد؛ سوالاتش بسيار پخته بود؛ به او گفتم موقعيت حساس است. ( و درست هم ميگفتم.) از سوي جنوب صداي انفجار آتش شنيده ميشد. به او گفتم رفقا انتظار ما را ميکشند. پالتو و هقتتيرم در اتاقم بود؛ وقتي برگشتم، مون روي کاناپه دراز کشيده بود، خيال ميکرد تب دارد؛ از لرزش درد آلود شانهاش حرف زد.
آنوقت بود که فهميدم ترسش ماندني است. سرسري به او گفتم از خودت مواظبت کن و رفتم. به اندازهاي از ترس او متنفر شده بودم که گمان ميکردم اين منم که ميترسم و نه وينسنت مون، عمل يک انسان چنان است که گويي همه انسانها مرتکب آن شدهاند. به همين دليل بيعدالتي نيست اگر يک نافرمان در بهشت تمام انسانها را آلوده ميکند، و به همين دليل بيعدالتي نيست اگر مصلوب شدن مسيح يک تنه براي باز خريد آن کفايت ميکند. شايد شوپنهاور حق داشت که گفت: من ديگرانم، هر انساني همه انسانهاست. به يک تعبير شکسپير همان وينسنت مون قابل تحقير است.
ما نه روز در آن خانه دور افتاده مانديم. من از آزمايشها و لحظات درخشان جنگ چيزي نخواهم گفت. آنچه که ميخواهم بگويم، نقل داستان اين جاي زخم است که بر من داغ نهاده است. آن نه روز، در حافظه من، در حکم يک روزنه، جز يک روز به آخر مانده که نفرات ما با يک يورش سربازخانه را گرفتند و ما درست انتقام شانزده تن رفقايمان را که در «الفين» از پا درآمده بودند گرفتيم. نزديکيهاي صبح، با استفاده از تاريک و روشن هوا، از خانه بيرون خزيدم و شب برگشتم. رفيقم در طبقه اول انتظارم را ميکشيد. زخمش به او مجال نداده بود به زير زمين بيايد. يادم هست يک کتاب تراژدي نوشته «ف.ن. ماديا کلوزويتس» توي دستش بود. يک شب پيش من اعتراف کرد که توپ را به هر سلاحي ترجيح ميدهد. از نقشهمان جويا ميشد. ميلش ميکشيد که آنها را مورد انتقاد قرار دهد يا تغييراتي را پيشنهاد کند و نيز به «موقعيت اقتصادي اسفناک ما» حمله ميکرد و با افسردگي و قاطعيت، پايان مصيبت باري را پيشگويي ميکرد و براي آن که ثابت کند ترس جسمي چندان اهميتي ندارد در پرخاشگري فکري خود مبالغه ميکرد. به اين ترتيب خوب يا بد نه روز گذشت.
روز دهم شهر به دست هنگ «بلک وتانز» افتاد. سواران بلند قد و ساکت به گشت در جادهها پرداختند. باد شديدي همراه دود و خاکستر ميوزيد. در گوشهاي چشمم به جنازهاي افتاد، جنازه کمتر از آدمکي که سربازها به عنوان هدف در وسط ميدان به کار ميبردند در حافظهام تأثير گذاشته است. پيش از آنکه آفتاب همهجا پهن شود، خانه را ترک کردم و پيش از ظهر برگشتم. مون در کتابخانه با شخصي حرف ميزد. از لحن صدايش پي بردم که از پشت تلفن با کسي صحبت ميکند. آنوقت نام مرا به زبان آورد و اين که ساعت هفت بر ميگردم و اين که وقتي از باغ ميگذرم آنها دستگيرم کنند. رفيق عاقل من، عاقلانه مرا ميفروخت. و شنيدم که براي حفظ جان خود تضمين ميخواهد.
در اينجا داستان من پيچيده و مبهم ميشود. ميدانم که او را در سرسراهاي سياه و کابوسآور و پلکانهاي شيبدار و گيجکننده تعقيب کردم. مون خانه را خوب ميشناخت، خيلي بهتر از من. يکي دوبار او را گم کردم. پيش از آن که سربازها دستگيرم کنند در گوشهاي گيرش آوردم، از يکي از کلکسيونهاي ژنرال شمشيري بيرون کشيدم، با انحناي هلالي شکل آن نيم هلالي از خون براي همه عمر بر صورتش نقش کردم. بورخس، من اين را از آن جهت پيش تو اعتراف ميکنم که غريبهاي. تحقير تو آن قدرها نارا حتم نميکند.
در اين جا گوينده درنگ کرد. ميديدم که دستهاش ميلرزد. پرسيدم: مون چطور شد؟ گفت: او پولهاي يهودا نشان را برداشت و به برزيل گريخت. در آن روز بعد از ظهر من در ميدان گروهي سرباز مست را ديدم که آدمکي را تيرباران ميکردند.
من به عبث در انتظار پايان داستان درنگ کردم. سرانجام گفتم ادامه بده. نالهاي اندامش را لرزاند، و با نوعي دلسوزي عجولانه به جاي زخم هلالي شکل و رنگ پريده اشاره کرد و با لکنت گفت: باور نميکني؟ نميبيني که داغ رسوايي بر چهرهام حک شده است؟ من داستان را از آن جهت به اين ترتيب بازگو کردم تا تو تا انتهاي داستان مرا دنبال کني. من مردي را لو دادم که از من مواظبت ميکرد؛ من وينسنت مونم. اکنون تحقيرم کن.dibache.com
::پيانونواز
دونالد بارتلمي
برگردان: سپيده جديري
آن طرف پنجره، «پريسيلاهس» پنج ساله، چارگوش و خپله، درست مثل يك صندوق پستي (با بلوز قرمز و شلوار چروك مخمل كبريتي آبي)، با ظاهري بسيار
پيانونواز
دونالد بارتلمي
برگردان: سپيده جديري
آن طرف پنجره، «پريسيلاهس» پنج ساله، چارگوش و خپله، درست مثل يك صندوق پستي (با بلوز قرمز و شلوار چروك مخمل كبريتي آبي)، با ظاهري بسيار زننده دنبال يك نفر ميگشت كه آب دماغ آويزانش را پاك كند.
مطمئناً يك پروانه توي آن صندوق پستي گير افتاده بود، آيا اصلاً ميتوانست در برود؟ يا اينكه محتويات صندوقهاي پست براي هميشه به او ميچسبيد، مثل والدينش، مثل اسمش؟ آسمان آفتابي و آبي بود. يك تكه فيله سبز «سيلي پاته»(1) توي خيك پريسيلاهس ناپديد شد.
مرد سرش را برگرداند تا با زنش كه داشت روي دستها و زانوهايش از در تو ميخزيد احوالپرسي كند.
مرد گفت: «خوب، چطوري؟»
زن گفت: «من زشتم» و در حالي كه به پشت روي كتفش نشسته بود ادامه داد: «بچه هامون زشتن».
«برايان» به تندي گفت: «مزخرفه. اونها بچه هاي فوق العاده اي هستن.
فوق العاده و خوشگل. بچه هاي بقيه مردم زشتن، نه بچه هاي ما. حالا پاشو برو «دود خونه»(2) مگه قرار نبود ژامبون دودي درست كني؟»
زن گفت: «ژامبون خراب شد. من نتونستم دودش بدم. همه چي رو امتحان كردم. تو ديگه منو دوست نداري. پني سيلين مونده بود. من زشتم، بچه ها هم.
گفت به تو بگم خداحافظ.»
«كي؟»
«ژامبون ديگه. ببينم اسم يكي از بچه هامون آمبروسه؟ يه نفر به اسم آمبروس واسه مون يه تلگرام فرستاده. الان چند تا بچه داريم؟ چهار تا؟ پنج تا؟ فكر ميكني اونها طبيعي باشن؟» در حالي كه دستش را توي موهاي كنگر مانندش ميبرد ادامه داد: «خونهمون داره زنگ ميزنه. چرا دلت ميخواست يه خونه فولادي داشته باشيم؟ چرا فكر ميكردم دلم ميخواد توي «كنتيكوت»(3) زندگي كنم؟ نميدونم».
مرد به نرمي گفت: «پاشو. پاشو عزيزم پاشو وايسا و آواز بخون. «پارسيفال» رو بخون.»
زن از كف اتاق گفت: «دلم يه «تريامف» ميخواد. يه تيآر ــ فور. توي «استمفورد» همه از اون دارن جز من. اگه تو واسه م يه تيآر ــ فور ميگرفتي، بچه هاي زشتمونو توش مينشوندم و تا دوردورها ميرونديم تا «ولفليت». همه زشتيها رو از زندگي ات ميبردم بيرون».«يه سبز شو ميخواي؟»
زن با لحني تهديد آميز گفت:« يه قرمزشو. يه قرمزش با صندلي هاي قرمز چرمي».
مرد پرسيد: «مگه قرار نبود رنگها رو بتراشي؟ من يه IBM واسه خودمون خريدم.»
زن گفت: «دلم ميخواد برم «ولفليت». دلم ميخواد با ادموند ويلسون حرف بزنم و سوار تي آر ــ فور قرمزم بشه و يه دوري بزنيم. بچه ها هم ميتونن دنبال صدف بگردن. من و باني خيلي حرف واسه گفتن به هم داريم».
برايان با مهرباني گفت: «چرا اون كتف بندها رو در نمي آري؟ خيلي بد شد كه ژامبون خراب شد».زن شريرانه گفت: «من عاشق اون ژامبون بودم. وقتي تو با ولووي قرمزت به دانشگاه تگزاس روندي، فكر كردم داري واسه خودت كسي مي شي. دستمو بهت دادم. تو حلقه ها رو دستم كردي. همون حلقه هايي كه مادرم به من داده بود. فكر ميكردم سري از سرها سوا مي شي، مثل باني.»
مرد شانه هاي پهنش را به او نشان داد و گفت: «همه چيز در حركته. بيا پيانو بزن، ميزني؟»
زن گفت: «تو هميشه از پيانوي من ميترسيدي. چهار پنج تا بچه مون هم از پيانو ميترسن. تو يادشون دادي از اون بترسن. زرافه رو آتيشه، ولي فكر نميكنم تو اهميتي بدي.»
مرد پرسيد: «حالا كه ژامبون از دستمون رفته چي بخوريم؟»
زن با سردي گفت: «يه كمي «سيلي پاته» تو فريزر هست».
مرد نگاهي انداخت و گفت: «داره بارون مياد. بارون يا يه چيزي تو همين مايه ها».
زن گفت: «وقتي از مدرسه وارتون فارغ التحصيل شدي، فكر ميكردم بالاخره ميتونيم به استمفورد بريم و همسايه هاي جالبي داشته باشيم. ولي اونها جالب نيستن. زرافه جالبه ولي اون هم بيشتر وقت ها خوابه: صندوق پستي باز جالب تره. اون مرده سر ساعت 31/3 بازش نكرد. امروز 5 دقيقه دير كرده. معلوم ميشه دولت باز هم دروغ گفته.»برايان با ژستي حاكي از بي حوصلگي چراغ را روشن كرد. انفجار ناگهاني نور صورت لاغر زن را كه رو به بالا داشت روشن ساخت.
مرد با خودش گفت: «چشمهاش شبيه نخود برفيه. رقص تامار. اسم من تو فرهنگ لغت، تو سوابقم قانون خوشبختي دو جانبه س. شايد هم غذاي پيانو. يه گوله درد داره تو دنياي غرب ميدوه.»زن از كف اتاق گفت: «خداي من! زانوهام!»
برايان نگاه كرد. زانوهاي زن سرخ شده بود.زن گفت:«بي حس شده، بيحس بيحس. من درزهاي جعبه كمكهاي اوليه رو گرفتم. كه چي بشه؟ نميدونم بايد به من بيشتر پول بدي. «بن» داره اخاذي ميكنه. «بسي» دلش ميخواد يه نازي باشه. آخه داره صعود و سقوط رايش رو ميخونه. حالا ديگه همه به اسم هيملر ميشناسنش. اسمش همين بود ديگه: بسي؟»
«آره. بسي».
«اون يكي اسمش چي بود؟ اون بوره رو ميگم.»
«بيلي. اسم پدرتو روش گذاشتيم. باباتو.»
«بايد واسه من يه دونه Airhammer (4) بگيري تا باهاش دندون هاي بچه ها رو تميز كنم. اسم اون مرض چيه؟ اگه تو واسهم نگيريش، همه بچه هام اون مرض رو ميگيرن، دونه دونه شون.»برايان گفت: «و يه دونه هم كمپرسور و يه ضبط پاين تاپ اسميت. يادمه.»
زن به پشت خوابيد. كتف بندها روي موزاييك تلق تلق كردند. شماره او، 17، بزرگ روي لباسش نوشته شده بود. چشم هاي تابدارش را سفت بسته بود. گفت: «فروشگاه آلتمن حراج گذاشته. شايد يه سر برم.»
مرد گفت: «گوش كن پاشو. پاشو برو تاكستان. من هم پيانو رو ميغلتونم اونجا. تو خيلي رنگ تراشيدي.»
زن گفت: «تو به اون پيانو دست نميزني. لااقل تا يه ميليون سال ديگه اين كار رو نميكني.»
«واقعاً فكر ميكني از اون ميترسم؟»
زن گفت: «تا يه ميليون سال ديگه. حقه باز!»
برايان آهسته گفت: «خيلي خوب. خيلي خوب» و با قدمهاي بلند به طرف پيانو رفت. دستش محكم لاك الكل سياه آن را چسبيد. شروع كرد به غلتاندن آن در طول اتاق و بعد از يك مكث كوتاه، ضربه مرگبار آن به او اصابت كرد.——————-
پانوشتها:
1- silly putty
2ــ اتاقي كه در آن گوشت و ماهي را دود ميدهند.
3ــ ايالت كنتيكوت آمريكا
4ــ :Air hammer دستگاهي در دندانپزشكي كه به يك پمپ هوا متصل است و توسط هوايي كه ميدمد دندانها را خشك ميكند.
dibache.com
::هفت سين
محمد بهارلو
پتو را از روی صورتش كنار زد. سر برگرداند و به ساعت، كه رویِ ميزبود، نگاه كرد. دوازدهِ ظهر بود. دو شاخۀ تلفن را، كه بالایِ سرش بود، وصل كرد. پا شد دستش را به ديوار گرفت. يك لحظه
هفت سين
محمد بهارلو
پتو را از روی صورتش كنار زد. سر برگرداند و به ساعت، كه رویِ ميزبود، نگاه كرد. دوازدهِ ظهر بود. دو شاخۀ تلفن را، كه بالایِ سرش بود، وصل كرد. پا شد دستش را به ديوار گرفت. يك لحظه چشمهاش را بست. پرده را كنار زد به كوههای مهگرفتۀ دوردست نگاه كرد. هوا ابری بود و باد میوزيد. اجاقِ را روشن كرد و كتری را، كه تا نيمه آب داشت، رویِ شعله گذاشت. رفت توی حمام شيرِ آبِ گرم دوش را باز كرد. صبر كرد تا بخار حمام را گرم كند. بعد لباسهاش را درآورد زيرِ دوش رفت و به گردن و دستها و صورتش صابون ماليد. كفِ دستِ راستش، كه صابونی بود، روی آینۀ بخارگرفتۀ بالایِ دستشويی مالید و بعد كفی آب رویِ آينه پاشيد. به زيرِ چشمهاش، كه گود افتاده و كبود شده بود، نگاه كرد. با فرچه به صورتش صابون زد و ريشاش را تراشيد. وقتی حوله رویِ دوش از حمام بيرون میآمد زنگ در خانه، سه بار، بهصدا درآمد. خم شد پتو را، كه کف اتاق نشیمن پهن بود، تا زد و رویِ دشك انداخت و دشك را با پتو و بالش برداشت بُرد به اتاقی كه تختِ چوبی ِ باريكی تویش بود. دشك را که رویِ تخت انداخت باز زنگ به صدا درآمد؛ سه بار پشت ِسرِ هم. گوشیِ دربازكُنِ برقی را برداشت.
ــ بله؟
ــ چرا در را باز نمیكنی؟
ــ بيا بالا.
حوله را به قلابِ جارختی ِ تویِ حمام آويزان كرد. روبهرویِ آينه مویش را شانه زد. بعد رفت تو قوری چای ريخت و از كتری آبِ داغ رویش بست. درِ خانه را باز كرد. تو راهرو بادی پیچیده بود که سوزِ داشت. در ِآسانسور باز شد و زن بیرون آمد. تو يك دستش تُنگِ بلور با ماهیِ قرمز و تو دستِ ديگرش گُلدانِ سفالیِ كوچكِ سبزه بود.
ــ سلام.
ــ سلام.
ــ تا اين وقت روز خواب بودهای؟ چشمهات پُف كرده. يك امروز را زودتر پا میشدی.
ــ برای چی؟
ــ ناسلامتی عيد است.
مرد هیچ نگفت. زن تُنگِ ماهی را روی پيشخانِ آشپزخانه گذاشت و گُلدانِ سبزه را روی میِز، كه كنارِ پنجره بود. روسریاش را برداشت رفت به طرفِ پنجره . دكمۀ مانتوش را باز میكرد.
ــ چرا پنجره را باز نمیكنی؟ خانه بو نا گرفته.
لتۀ پنجره را تا نيمه باز كرد. پرده را هم تا آخر کنار زد. برگشت مانتوش را به جارختی آويزان كرد.
ــ شومينهات هم كه هنوز روشن است!
ــ شبها سرد میشود.
ــ شب و روز ندارد. تو هميشۀ خدا سردت است.
ــ به اين خانه هنوز عادت نکردهام. همه جاش سرد است. نمیدانم كجا بايد بنشينم یا بخوابم.
زن بِربِر نگاهش كرد. طرۀ موی سیاهی را که روی صورتش افتاده بود کنار زد.
ــ دست وردار!
ــ وقتي سردم باشد دستم به هیچ کاری نمیرود.
ــ به جای این حرفها فکری به حال خودت کن!
مرد نگاهش كرد. آن طرفِ پيشخان ايستاده بود و به غوطه خوردن ماهی تو تنگ آب نگاه میکرد.
ــ چه فکری؟
ــ خودت میدانی.
ــ تو چی، فکری به حال خودت کردهای؟
ــ آره، مدتی است فکرهام را کردهام.
ــ راستی؟
زن رويش را برگرداند و رفت پشتِ لگن ِ ظرفشويی و به استكانها نگاه كرد.
ــ چرا اينقدر لك دارند؟
ــ هر چه ميشويمشان پاك نمیشوند.
ــ بايد بگذاریشان تو مايعِ ظرفشويی يك شب بمانند. خوب، همه چيز آماده است؟
زن نگاهی به میز انداخت. مرد يك فنجان آبِ داغ برایِ خودش ريخت.
ــ نميدانم.
ــ سكه داری؟
ــ بايد تو جيبهام باشد.
ــ تو قُلكی كه برات گذاشتم چند تايی سكه بود.
ــ نمیدانم كجا گذاشتهامش.
ــ تا كی بايد اين خانه همينطور ریختهپاشیده باشد؟
ــ وقتی جای خودم را پیدا کردم آنوقت میتوانم هر چیزی را هم سرجای خودش بگذارم.
ــ اگر پیدا نکردی چی؟
مرد جرعهای از آبِ داغ نوشيد. سينهاش را صاف كرد، اما چيزی نگفت. رفت چند سكه از جيبِ شلوارش، كه به جارختی آويزان بود، درآورد داد به زن. زن گفت: سير چی؟
ــ تو ايوان هست.
زن رفت توی اتاق در ایوان را باز کرد و با يك سيرِ درشتِ سفيد برگشت.
ــ ظرفهایِ چوبیات كجاست؟
ــ كدام ظرفها؟
ــ همانها كه سالِ پيش از شمال خريديم.
ــ بايد تو يكی از همين كشوها باشد.
ــ پيداشان كن!
مرد كشوهای آشپزخانه را يكیيكی كشيد و تویشان را نگاه كرد. ظرف شيشهای دربستهای را از كشو پایینی ِ زیر پیشخان درآورد.
ــ اين سنجد. اسفند چی؟ میخواهی؟
شيشۀ دربستهای را كه تویش اسفند بود از كشو درآورد. بعد ظرفهای كوچك ِچوبی را پيدا كرد و گذاشتشان رویِ پيشخان گذاشت.
ــ چيزِ ديگری هم میخواهی؟
ــ قرآن.
مرد رفت توی اتاق كشوِ ميزِ تحريرش را، كه قفل بود، باز كرد و يك قرآنِ كوچک با جلد تیماجی ِ نقشدار از تویِ يك كيفِ دستی درآورد. قرآن را به زن داد و زن لایش را باز كرد گذاشتش رویِ ميز.
ــ فكر كردم قرآنهای خطیات را فروختهای یا بخشیدهایش به کسی.
ــ نه، اینها يادگارِ مادرم است.
ــ اگر مالِ من بود چی؟
ــ یعنی چی؟
ــ هيچ چی.
ــ كی من مالِ تو را فروختهام؟
ــ حالا چرا داد میکشی؟
ــ هرچه به دهنات میآید میگویی بعد هم…
ــ بد کردم آمدهام؟
ــ حرف را عوض نکن!
ــ زبانِ تو نيش دارد. آدم را میگزد.
ــ زبانِ تو چی؟
ــ ميخواهی شروع كنی؟
ــ تو شروع كردی.
ــ من خواستم، همينجوری، يك حرفی زده باشم. اما تو…
ــ همینجوری گز نکرده؟
ــ حالا چی شده مگر؟
ــ خوب، تمامش كن.
زن خواست چيزی بگويد. مرد گفت: بس کن، خواهش میكنم!
زن رفت روبهرویِ آينۀ قدی، كه كنارِ جارختی بود، واايستاد. پلکهاش را هم گذاشت و با دهن باز بنا کرد نفس کشیدن. مرد نگاهش نكرد. زن دستش را به طرفِ مانتوش برد، اما برگشت. مرد آب ِداغ را تو كاسۀ ظرفشويی خالی كرد و تو فنجان چای ريخت. بعد رفت پنجره را بست. زن نفسِ بلندِ آهمانندی كشيد. مرد درِ يخچال را باز كرد و دو سيبِ قرمز درآورد رویِ پيشخان گذاشت. يكي از سيبها زخمی بود و لکههایِ ریز ِ سياه داشت. زن سيبِ سالم را برداشت و بعد تو ظرفهایِ چوبی سنجد و اسفند ريخت و همه را رویِ ميز چيد.
ــ خوب، شد شش سين. سركه داری؟
مرد درِ يخچال را باز كرد و يك بطری سركه از بغلِ درِ برداشت. بطری را روی پيشخان گذاشت. زن گفت: ظرفِ كوچكِ بلوری داری؟
مرد تویِ كشوها نگاه كرد. كاسۀ چينیِ لبپريدهای از تویِ يكی از كشوها درآورد و آن را رویِ پيشخان گذاشت. زن گفت: اين كه لبش پريده.
ــ ديگر ندارم.
ــ چرا برایِ خودت ظرف و ظروف نمیخری؟
ــ خيلی چيزها بايد بخرم.
جرعهای از چای نوشيد. زن تا نیمه تو كاسۀ چينی سرکه ريخت.
ــ چه بوی تيزی دارد.
ــ چای میخوری؟
ــ نه. شمع داری؟
ــ آره.
زن دورِ ميز ميچرخيد و ظرفها را پس و پيش ميكرد. گُلدان و تُنگ ِماهی را وسط گذاشته بود. سيب را برداشت به آستينِ پيرهناش ماليد و برقش انداخت.
ــ پس چی شد؟
ــ چی چی شد؟
ــ شمع.
ــ بايد بگردم. نمیدانم كجا گذاشتمشان.
ــ پس شمعها با خودت. بگذارشان دو طرفِ ميز. من ديگر بايد بروم.
ــ لطف كردی آمدی.
ــ سالِ تحويل كجا هستی؟
ــ منزلِ مادرم.
زن روبهرويِ مرد ايستاده بود. آخرين جرعۀ چايش را نوشيد. زن مقنعهاش را سرش كرد و مانتوش را پوشيد. مرد گفت: اين چيست تو انگشتت كردهای؟
ــ حلقه است. قشنگ است نه؟
انگشتهای كشيدهاش را جلوِ مرد گرفت.
ــ چرا حلقۀ طلايت را انگشتت نمیكنی.
ــ دايیام برايم خريده. نقره است.
ــ تو هيچوقت حلقهای را كه برايت خريدم انگشتت نكردی.
ــ تو هم هيچوقت حلقۀ مرا دستت نكردی.
ــ من هيچوقت حلقه دستم نمیكنم.
ــ اما اين هديۀ داییام است.
ــ مباركت باشد.
مرد سينهاش را صاف كرد. زن رفت به طرفِ در.
ــ كاری نداری.
مرد گفت: سالِ نو مبارك.
زن گفت: سالِ نوِ تو هم مبارك.
زن در را باز كرد رفت بيرون. مرد رویِ صندلیِ پشتِ پيشخان نشست.
دوم فروردین 1378
dibache.com
::تابوتي بر آب
محمد بهارلو
جاشوی سياهسوختهای كه روی سينۀ لنج واايستاده بود به آسمان نگاه كرد و گفت: هوا دارد باز میشود.
ناخدا بالِ چفيه را از روی پيشانیاش كنار زد و گفت: تو قبله هنوز لكههای
تابوتي بر آب
محمد بهارلو
جاشوی سياهسوختهای كه روی سينۀ لنج واايستاده بود به آسمان نگاه كرد و گفت: هوا دارد باز میشود.
ناخدا بالِ چفيه را از روی پيشانیاش كنار زد و گفت: تو قبله هنوز لكههای ابر هست. اما راه میافتيم، وگرنه میخوریم به شب. صلوات بفرستيد!
مسافرهای روی عرشه صدا به صدا انداختند و صلوات فرستادند. يك ساعت بود سوار لنج شده بوديم و انتظار میکشیدیم تا ژاندارمهای ساحلی اجازه بدهند راه بیفتیم. آدمهايی كه تو لنج جاشان نشده بود روی اسكلۀ چوبی تنگِ هم واايستاده بودند و چشمْچشمْ ميكردند تا كسی از روی عرشه پیاده شود و جاش سوار شوند. از كلۀ سحر، تو صفی بلند، از جلوِ عمارتِ گمرك تا دَم اتاقكِ نگهبانی، كه سر اسكله بود، پابهپا میکردیم تا نوبتمان برسد. لنجِ اول، كه بزرگتر بود، با صدوبيست مسافر، سر ظهر، به طرفِ جزيره راه افتاده بود. بعد از ما لنجِ ديگری حركت نمیكرد، و مسافرها تا صبحِ روزِ بعد بايد صبر میکردند.
سربازی كه سرش را با تنزيب بسته بود به جاشوی ديلاقی كه جلوِ اتاقك ناخدا واايستاده بود گفت: ای بابا، چُسمثقال راه كه اينهمه دَنگوفنگ ندارد.
جاشو گفت: پدر بيامرز، هيچكس غيراز خودِ خدا نمیداند عمر همچین سفری چهقدر است. رسیدن یا نرسیدنمان هم دست اوست.
سرباز گفت: سفرِ قندهار كه نمیرویم.
جاشو محلش نگذاشت برگشت رفت توی اتاقک ناخدا. داشتم به آدمهای روی اسکله نگاه میکردم که دیدم انگار کسی صدایم میکند. جاشوی سياهسوخته از ميانِ مسافرها شلنگانداز به طرفم آمد و گفت: چمدانتان را گذاشتم تو خَن.
گفتم: من كه چمدانی نداشتم.
جاشو گفت: چمدانی نداشتی؟
مرد ميانسالی كه پشت سرم به دیركِ زمخت دگل تكيه داده بود گفت: قربانِ حواس جمع! چمدانِ مرا بُردی تا بگذاری تو خَن عموجان. نكند لوطیخور بشود تو راه؟
جاشو گفت: مگر هوش و حواس میگذارند واسهمان اين قوم بوربو.
مرد ميانسال كه به دگل تكيه داده بود عينك دستهسيمی، مثلِ عينك من، به چشم داشت. سرش را تکان داد و پاكت سيگارش را درآورد گرفت رو به من. گفتم: ممنون، نمیكشم.
گفت: شما كجا بنده كجا! اين بابا انگار چشمش آلبالو گيلاس میچيند. شما جوانِ رعنا مثلِ شاخِ شمشاد میمانيد.
گفتم: چوبكاری میفرماييد. انگار فقط من و شما عينك دستهسيمی داريم.
به سيگارش پُك زد و گفت: باید دعا کنم كسِ ديگری همچو عينکیِ نداشته باشد.
خنديدم و گفتم: خاطرتان جمع باشد. هيچكس تو همچین سفری با خودش چمدان نمیبَرد.
پلکهاش را تنگ کرد نگاهی به مسافرهای روی عرشه انداخت و گفت: هوم. انگار حق با شماست.
ــ اما برگشتنا هر مسافری دستكم دو تا چمدان، يكعالمه باروبنديل و آلوآشغال ريسه میكند دنبال خودش.
ــ سفر اولينتان نيست انگار؟
ــ نه. اما کاش آخريش باشد.
رويم را برگرداندم و به مرغهای ماهیخواری، كه بالای سرمان روی اسكلۀ چوبی چرخ میزدند، نگاه کردم. یکیشان بالبالزنان آمد نشست روی پوزۀ دماغۀ لنج و بنا کرد به نوکزدن تو شاهپرهاش. مرد دهناش را باز كرد تا چيزی بگويد، اما وقتی ديد نگاهم به پسركِ موبوری است كه دامن چادر زنِ سياهپوشی را چسبیده است به سيگارش پُك زد. پسرك، كه پتۀ چادر را به دندان گرفته بود، دورِ خودش میچرخيد و به النگوهای مادرش چنگ میزد. زن رویش را گرفته بود. يك لحظه لای چادر را باز كرد با چشمهای درشتِ سياهش به آسمان نگاه كرد و به پسرک چیزی گفت. رویش را که برمیگرداند چشمش به من افتاد. پسرك با انگشتِ سبابهاش پرنده را كه روی پوزۀ دماغه نشسته بود نشانش داد. فریاد جاشوی سياهسوخته بلند شد: هيچ كس سر پا وانهايستد، داريم حركت میكنيم. هر كس هر جا هست بنشیند سر جاش.
صدای نکرۀ موتورِ که از توی خَن بلند شد پرنده بال زد و پرید. از دودكش بغلِ دگل دود سیاهی بنا کرد به تنورهکشیدن و بوی گازوييل تو هوا پخش شد. ژاندارمهای ساحلی مسافرها را از روی اسكله دور میكردند. جوانی كه لبۀ اسكله واايستاده بود دورخیز کرد تا بپرد روی عرشۀ لنج که يكی از ژاندارمها يقهاش را چسبيد و كشانكشان بُردش طرفِ اتاقكِ نگهبانی. مرد میانسال چیزی زیرلب گفت که نشنیدم. لنج که از اسكله جدا شد زن لای چادرش را باز كرد و گردن کشید به آدمهای روی عرشه، كه گُلهبهگُله تنگ هم نشسته بودند، نگاه كرد. چشمم به حلقۀ نگينداری افتاد كه از پرۀ بينیاش گذشته بود. پسرك سرش را روی شانۀ زن گذاشته بود و به آسمان نگاه میكرد. روی يك بشكۀ حلبی، كه كنارِ دگل بود، نشستم. دستمالم را از جيب درآوردم لكِ روی شيشۀ عينكم را پاك كردم. عينك را كه به چشم گذاشتم نگاهم به يك جفت پوتينِ واكسخورده افتاد.
ــ سيگار خدمتتان هست؟
ــ ببخشيد، سيگاری نيستم.
كلاه پارچهای سرش بود و نوكِ فولادی تفنگ ِ حمایلش از نقاب كلاه بالاتر بود. هيچ درجهای روی بازو و شانهاش نبود. خبر داشتم که آدمهای نظامی درجهشان را روی نیمتنههاشان نمیدوزند تا اگر اسیر شدند بتوانند خودشان را سرباز ساده جا بزنند. مرد ميانسال پاکت سيگارش را جلوِ مرد نظامی گرفت، گفت: بفرماييد سركار!
سيگاری از پاكت درآورد به لب گذاشت و مرد برايش كبريت كشيد، گفت: «ممنونم.» بعد رو كرد به من: میروید مأموريت؟
ــ مأموريت؟
ــ شركتِ نفت، اسكله، بيمارستان يا جبهه؟
ــ هيچكدام.
ــ پس سرّی است. ببخشيد فضولی كردم.
خندیدم و سری تکان دادم که نه. به سيگارش پُك زد و رو كرد به مرد ميانسال، گفت: شما چی؟
ــ قبرستان.
ــ قبرستان؟
ــ سرِ خاكِ پسرم.
ــ خدا بهاتان صبر بدهد. تو جبهه شهيد شد؟
ــ نه، آن موقع هنوز جبههای تو كار نبود. همان روزِ اولِ جنگ، تو بمبارانِ آموزش و پرورش، ماند زيرِ آوار.
ــ هر چه خاكِ اوست عمرِ شما باشد. خدا بيامرزدش.
ــ خدا رفتگانِ شما را هم بيامرزد.
خوب كه نگاه كردم ديدم چشم راستِ مرد نظامی تاب دارد؛ انگار رنگش هم با رنگِ چشمِ ديگرش فرق داشت. كبود بود و پلکش خوابیده. برگشتم ديدم زن دارد نگاهمان میكند. مرد نظامی، که سیگار گوشۀ لبهاش دود میکرد، برگشت از روی شانه نگاهی به عرشه كرد. زن رویش را گرفت. گفت: تنها سفر میكنيد؟
گفتم بله، و چنگ انداختم تا چنبر طنابی را که از دگل آویزان بود بگیرم. انگار زیر پاهام خالی میشد. لنج لنگر برداشته بود ـ از روی موجِ بلندی میگذشتيم ـ و پشنگۀ آبِ شورِ دريا از دو سو میپاشید روی عرشه. مرد نظامی بازویم را چسبیده بود. صدای مسافرها بلند شد. پسرک دستش را دور گردن مادرش حلقه کرده بود و چادر روی شانههای زن سریده بود. برگشتم رو به ساحل و به مرغهای ماهیخوار، که روی چینوشکنهای کفآلود آب بالا و پایین میشدند، نگاه كردم. مرد ميانسال که با دو دست دگل را گرفته بود زیرلب گفت: «پناه بر خدا!» بعد به آسمان و آفتابِ بیرمق بعدازظهر نگاه كرد و گفت: اگر ببارد چی؟
گفتم: نمیبارد.
مرد نظامی گفت: اگر میباريد ناخدا لنگر را نمیكشيد.
مرد گفت: اما تو قبله هنوز لكههای ابر هست.
گفتم: اما كيپِ هم و سياه نيستند. هوا هم میبینید که سرد نیست.
مرد گفت: پس يعنی نمیبارد؟
گفتم: وقتی پیش از غروب قرصِ آفتاب بزرگ باشد و اثری هم از باد نباشد نباید دلواپس هوا بود.
مرد نگاهی به خورشید انداخت که بالای افق، از میان دو پاره ابر کبود، اریب می تابید. مرد نظامی گفت: اگر هم ببارد طوری نمیشود. آب از آب تکان نمیخورد.
گفتم: تکان که میخورد.
مرد نظامی گفت: چی؟
خندیدم و گفتم: آب. اگر ببارد.
مرد گفت: خدا كند نبارد. كاش زودتر راه افتاده بوديم.
گفتم: هوا تاريك نشده میرسيم.
مرد گفت: اگر یکوقت هواپيماها سر برسند چی؟
مرد نظامی گفت: مردش نيستند. اين منطقه قُرُقِ هلیكوپترهای كُبرای ماست.
مرد گفت: راست میگوييد؟
مرد نظامی گفت: پس چی خيال كردهايد! همينطوری، الابختكی، که به لنجها اجازه نمیدهند بزنند به آب.
مرد زيرِلب گفت: حق با شماست. اما چرا اينقدر آهسته میرود؟
مرد نظامی گفت: بايد از كناره برود، چون امنتر است. اينجا دريا عمقی ندارد.
روی موج بلندِ دیگری افتاده بودیم. سمتِ راستمان ساحلِِ لُخت با تپههای كمپشتِ شنی تا افق پیش میرفت كه گاهی بوتۀ خاری یا ساقۀ خشک گزی رویش ديده میشد. سمتِ چپ و جلوِ رویِمان دريا، سبز و آبی، گسترده بود و تا چشم كار میكرد آب بود که پولکهای نور رویش برقبرق میزد. مرد گفت: چهقدر عمق دارد؟
مرد نظامی گفت: ده بغل، شاید هم پانزده. از کناره که دورتر بشویم بیشتر میشود.
مرد گفت: یعنی چهقدر؟
مرد نظامی گفت: «ده تا پانزده ذرع.» بعد با دست به سمت چپ اشاره کرد و گفت: آن جا تا پنجاه و صد بغل هم میرسد.
برگشتم. پشت سرمان دیگر اثری از اسكله نبود. فقط خط افق بود که روی پشتههای لرزان موج پیدا و ناپیدا میشد. مرد زیرلب چیزی گفت که نشنیدم. پیدا بود دلش شور میزند. صدای خفۀ ترکیدنِ گلولهای بلند شد. از دوردست بود. چند مسافر پاشدند به طرف صدا گردن کشیدند. ديدم كه زن سياهپوش لای چادرش را باز میكند. مرد که دست به دست میمالید گفت: پناه بر خدا!
مرد نظامی گفت: توپخانۀ خودمان است.
مرد گفت: از كجا معلوم كه توپخانۀ خودمان باشد؟
مرد نظامی گفت: پشتِ آن تپههای شنی، نرسيده به جاده، سرتاسر سنگرهای ماست. آنطرفِ جاده، روبهروی نخلستان، دستِ دشمن است.
گفتم: اما جادۀ خاکیِ بغلیاش باز است.
مرد گفت که هفتۀ پيش با موتورسيكلت برادرزادهاش از جادۀ اصلی راه افتادهاند تا خودشان را به شهر برسانند که ژاندارمها جلوشان را گرفته بودهاند. گفت: هر چه قربانصدقهشان رفتیم و زبان ريختیم نگذاشتند برویم.
مرد نظامی گفت: اگر میرفتيد شايد الان تو اردوگاهِ اُسرا بوديد؛ البته اگر جان بهدر میبرديد.
مرد گفت: ژاندارمها از همين ترساندندمان. میگفتند آنهایی که پای پياده زدهاند به صحرا تلف شدهاند تو راه.
مرد نظامی گفت: خیلیها تو آن برِ بیابان از تشنگی مُردهاند، يا راه گم کردهاند و سر از سنگر عراقیها درآوردهاند.
مرد گفت: حالا خيال میكنيد با اين تختهپاره به سلامت برسيم؟
هيچ نگفتم. مردی روی حصار عرشه خم شده بود و عق میزد. زن صاف نشسته بود و چادرش را باد میداد. پسرک خودش را روی شانۀ مادرش انداخته بود. مرد نظامیِ لولۀ فولادی تفنگش را نوازش میكرد. جاشوی سياهسوخته با سطلِ آبی به طرفمان آمد. برایش دست بلند کردم. آب توی سطل لبلب میزد. جاشو پیالهای را كه تا نيمه آب داشت دستم داد. پسرک که چشمش به سطلِ افتاد پا شد گفت: آب، مامان آب.
پابهپا کردم و از کنار شانۀ مرد نظامی پیاله را به طرف پسرك گرفتم. از جایش تکان نخورد. از زیر ابروهاش نگاهم میکرد. رفتم جلو پیاله را دادم دستش. به زن گفتم: شما هم ميل داريد؟
زن خواست پا شود، که پیالۀ خالی را از پسرک گرفتم برگشتم زدم توی سطل آب و گرفتم به طرف زن که سر جایش نیمخیز شده بود. دستش را از زیر چادر تا ساعد بیرون آورده بود. يك النگوی پهنِ نگيندار به مچش بسته بود. پیاله را که سرکشید یک طرۀ تابدار سیاه افتاد روی پیشانیاش. پشت دستش را روی لبهاش کشید و تشكر كرد. جاشو که سیگاری را از مرد میانسال گرفته بود روشن میکرد. به جاشو گفتم: چمدانِ من كه جاش امن است؟
خنديد و گفت: ما را گرفتهايد آقای مهندس؟
جاشو داشت پیاله را دور میگرداند که صدای ترکیدن گلولۀ ديگری بلند شد. نزدیکتر بود. بچهای زد زیر گریه. مسافرهایی كه ايستاده بودند از زیر دستهاشان به ساحل نگاه میكردند. جاشو كه سيگار گوشۀ لبش دود میكرد گفت: خمسهخمسه است.
مرد میانسال گفت: از كجا میدانی؟
جاشو گفت: صدای كوفتیاش را نمیشنوی؟ پنجتا پنجتا میاندازد.
گفتم: سركار استوار میگويد توپخانۀ خودمان است.
جاشو نگاهی به مرد نظامی انداخت و گوشۀ لبهاش چین افتاد، گفت: چاكرِ سركار استوارِ خودمان هم هستيم.
مرد ميانسال، كه به دگل تكيه داده بود، گفت: هيچوقت گلولۀ توپشان به لنجی هم خورده؟
جاشو ذرۀ توتونی را كه روی لبش بود تُف كرد و نگاهی به مرد نظامی انداخت و گفت: به لنج؟ یعنی به لنج ما؟ نه. تا حالا كه نه. دلواپس نباشيد! ناخداعبود طلسمبندش كرده.
گفتم: چی را طلسمبند کرده؟
جاشو گفت: لنج را. اینطوری است که عزراییل راهِ لنجِ ما را بلد نشده. هيچ گلولهای كارگر نيست روش.
مرد میانسال گفت: هلیكوپترهاشان چی؟
جاشو گفت: هلیکوپترهاشان؟ دعا كن آفتابی نشوند این طرفها!
مرد نظامی گفت: از ترسِ كُبریهای ما اين طرفها آفتابی نمیشوند.
جاشو گفت: پدرنامردها، بلانسبت شما، چند باری هم که سروكلهشان پيدا شده از بالا بوده، خيلی بالا.
مرد نظامی گفت: نمیتوانند غلطی بكنند.
جاشو گفت: ماهِ پيش که حمله کردند به لنجِ حاج عيسی مثلِ نامردها از همان بالا بمبهاشان را ريختند و دررفتند.
مرد میانسال گفت: كسی هم طوریش شد؟
جاشو به سيگارش پُك زد و از گوشۀ چشم نگاهی به مرد نظامی انداخت و گفت: بهخير گذشت. فقط چند تا مسافر، يواش، زخم برداشته بودند. قُمارۀ لنج هم، بفهمینفهمی، چپه شده بود.
مرد گفت: كجای لنج؟
جاشو گفت: اتاقكِ لنج. قربيلكِ سكان كمی از جاش در رفتهبود. يك تركش هم به نامردی خورده بود به قوزِ حاجعيسی، همين.
مرد نظامی گفت: دشمن هيچ وقت وانمیماند. ستون پنجم هم يكی از كارهاش این است که هو بیندازد، برای خالی کردن دل مردم.
سيگار از گوشۀ لبِ جاشو زمين افتاد. خم شد سیگار و سطل را با هم برداشت. خورشيد پشتِ لكۀ ابرِ كبودرنگی پنهان شد. جاشو، شلنگانداز، به طرفِ سينۀ لنج راه افتاد. مرد گفت: چرا تاريك شد یکهو؟ اين غبار است دارد طرفمان میآید يا مه؟
مرد نظامی كه با نگاهش جاشو را دنبال میكرد گفت: مه است.
مرد گفت: سرِ شما هم گيج میرود؟
گفتم: بیخودی دلتان شور میزند.
مرد گفت: دلم شور نمیزند، حالم دارد به هم میخورد.
گفتم: بنشينيد. سرپا وانهايستيد.
مرد نظامی گفت: اگر میتوانيد دراز بكشيد؛ رو به دماغه، تو جهتِ حركتِ لنج.
مرد نشست. عينك را از روی چشمهاش برداشت. رعد تو آسمان غريد و بادی بلند شد. دخترکی که تو دامن مادرش نشسته بود جیغ کشید. مرد سرش را بلند كرد. رنگش پريده بود. مرد نظامی گفت: گاومان زاييد.
پيرمردی، كه ميانِ لبِ بالايياش فاق داشت، آمد روبهرويم واايستاد. كلاهِ حصيری نقابدارِ پارهپورهای دستش بود. دهناش را باز كرد و چيزی گفت كه نشنيدم. سرش را آورد جلو، طوری كه چانهاش به شانهام خورد، گفت: اينجا كسی هست كه از احكامِ غُسل سردربیاورد؟
ــ چی؟
ــ بايد مسلمانِ دوازده امامی باشد.
ــ کسی طوریش شده؟
مچم را گرفت و پلكهاش را روی هم گذاشت و سرش را تكان داد. نگاهی به دوروبرم انداختم. نمیدانستم چرا میان آن همه آدم سراغِ من آمده.
ــ غسلِ ميت را به قصدِ قربت به جا میآورند، برای اجرای فرمانِ خدا. ميت را سه بار غسل میدهند، با آبِ سدر اول، با آبِ كافور دوم، با آبِ كُر سوم.
مانده بودم چه بگويم. چانۀ استخوانیِ پيرمرد، با ريشِ نتراشيدهاش كه سفيد میزد، به شانهام فشار میآورد، گفت: حنوط مستحب است. تربتِ سيدالشهدا عليهالسلام را با كافور مخلوط میكنند میمالند به تنِ ميت. نماز میخوانم برای ميت قربةالیاللّه.
جاشوی ديلاق آمد دستِ پيرمرد را گرفت و گفت: آزارِ مراق گرفته، آمدهای اينجا تنگِ گوشِ آقای مهندس چی بلغور میکنی؟
پيرمرد گفت: آخر خدا قهرش میگیرد. حساب تو یکی با كرامالكاتبين است.
جاشو گفت: يك شكم سير انار خوردهای حالا نفسات چاق شده واسه وراجی؟
پیرمرد را كشيد همراهِ خودش به اتاقكِ ناخدا برد. عرقِ روی پيشانیام را پاك كردم. دور و برمان مهِ رقيقی روی آب را پوشانده بود. مرد نظامی گفت: بیچاره انگار يك تختهاش كم است. روی اسكله بازوی ژاندارمی را چسبيده بود و میگفت درست است برای شما جنگيدن مثلِ آب خوردن است؟
گفتم: داشت راستیراستی باورم میشد.
رعد و برق زد و باد مه را روی عرشه شناور کرد. هوا بوی زُهمِ ماهی و خزۀ پلاسیده میداد. باران نمنم بنا کرد باريدن. همهمهای روی عرشه بلند شد. مرد نظامی گفت: پاييز فصلِ ديوانهای است.
گفتم: تا از كناره میرويم خطری تهديدمان نمیكند.
مرد ميانسال كه رنگش مهتابی شده بود سرش را بلند كرد و گفت: دیشب خواب بدی دیدم. نبايد تو يك همچو هوایی راه میافتاديم.
گفتم: اين ناخدايی كه من ديدم كسی نيست كه بیگُدار به آب بزند.
مرد نظامی گفت: اين مسيری كه داريم میرويم خور است، يكهو آبش كم و زياد میشود. این بو هم مال جزر آب است.
سرمای قطرۀ بارانی را پشتِ گردنام حس كردم. سر چرخاندم. پسرك موبور زيرِ چادر مادرش، روی زانوهای او، نشسته بود. زن گره بقچهای را که جلوش بود سفت میکرد. تو آسمان مشرق لكههای ابرِ سياه روی هم تلنبار میشدند. مرغ سفیدی از بالای عرشه گذشت و صیحه کشید. لنج، انگار به صخرهای خورده باشد، لنگر برداشت و به بالا كشيده شد. داشتم روی بشكۀ حلبی میافتادم كه مرد نظامی بازويم را چسبيد. زنی، كه كنارِ اتاقكِ ناخدا روی پاشنۀ لنج نشسته بود، بنا کرد جيغزدن. مرد ميانسال پا شد و گفت: چی شد؟
مرد نظامی گفت: خدا كند به سنگی نزده باشيم.
لنج از حركت ايستاده بود. زن كه جيغ میكشيد صدايش بريد و بعد بنا كرد به ناله كردن. مسافرها سرِ پا ايستاده بودند و هر کسی چیزی میگفت. بچهای تو بغل مادرش ونگ میزد. جاشوی ديلاق از اتاقكِ ناخدا آمد بيرون رفت به طرفِ سينۀ لنج و خودش را كشيد بالای دماغه و خم شد به آب نگاهی انداخت. پیرمرد ریزنقشی که کنار دماغه ایستاده بود گفت: چی شده؟ چرا وايستاد؟
جاشو گفت: بخشکی شانس! رفتيم تو گِل.
پیرمرد گفت: تو گِل؟ حالا بايد چه كار كنيم؟
جاشو گفت: شلوغ نكنيد فقط! ناخداعبود خودش میداند چه بايد بكند. كسی نزدیکِ قُماره نيايد.
جاشو راه افتاد طرف اتاقک ناخدا. جوانی كه كنارِ پیرمرد واایستاده بود صدایش را سرش انداخت و گفت: وقتی به گِل زدهايم ناخدا چه كاری از دستش برمیآيد؟
جاشو هيچ نگفت. رفت تو اتاقك. زن هنوز ناله میكرد. سربازی كه سرش را با تنزيب بسته بود گفت: اين خواهر چرا ناله میكند؟
شوهرش كه كلاهِ لبهداری سرش بود گفت: خدايا! اين كه حالا وقتش نبود.
سرباز گفت: وقتِ چیاش نبود عمو؟
شوهرِ زن گفت: هنوز نُه ماهش تمام نشده.
سرباز گفت: انگ همین را کم داشتیم. آخر مردِ حسابی كسی زنِ پابهزا را به همچين سفری میآورد؟
شوهرِ زن كه دستهاش را رو به آسمان بلند كرده بود گفت: خدايا خودت كمكش كن!
بعد رو كرد به سرباز و گفت: هر چه كُشتيارش شدم سفت وايستاد كه بايد همراهت بيايم. خيال میكند زيرِ سرم بلند شده.
سرباز خندهای سر داد و گفت: خدا تو را واسهاش نگه دارد. لابد شلوارت دو تا شده ترسيده.
جاشوی سياهسوخته از اتاقک ناخدا بیرون آمد و رفت درپوشِ چوبی ِدریچۀ خَن را که وسط عرشه بود برداشت و خم شد از پلههای چوبی خَن رفت پايين. موتورِ لنج خاموش شده بود. مرد نظامی گفت: اين خور باتلاقی است. اگر پروانه یا موتور هم عيب كرده باشد كارمان درآمده.
زن بريدهبريده ناله میكرد. زن سياهپوش پا شد از ميانِ مسافرها خودش را به زن رساند. مچِ پسرك تو دستش بود. پابهپا کردم و راه افتادم طرف اتاقك ناخدا. پیرمردی که لبش فاق داشت تو درگاهی اتاقک واایستاده بود و زیرلب با خودش چیزی میگفت. مرا که دید خم شد تا زیر گوشم چیزی بگوید. با پشت دست زدمش کنار رفتم تو. ناخدا پشتِ سكان واايستاده بود و اخمش تو هم بود. با انگشت به قطبنمای بالای سكان تلنگر میزد. گفتم: ناخدا، كُمكی از دستِ من برمیآيد؟
ناخدا از زيرِ ابروهایِ پُرپشتش نگاهم كرد. پوستِ صورتش تاسيده و ورچروكيده بود. گفتم: من كَمكی از موتورهای ديزلی سر درمیآورم.
ناخدا گفت: موتور عيبی ندارد. اين راهِ هميشگیمان نيست. ماندهایم تو گِل.
گفتم: چرا از همان راهِ هميشگیتان نرفتيد؟
ناخدا گفت: اگر از کناره نمیرفتيم حالا جامان تهِ دريا بود. پُر از مين است روی آب.
زن سياهپوش آمد دَمِ درِ اتاقك. پیرمرد راهش را بسته بود. زن با چشمهای سياهش، از لای چادر، بهناخدا زل زد و گفت: اين جا يك پتو پيدا میشود؟
ناخدا سر بلند كرد و گفت: پتو؟
زن سياهپوش پیرمرد را کنار زد و گفت: زن بیچاره بدجوری میلرزد.
ناخدا گفت: خوب، شاید بتوانید بیاوريدش اين تو. ما هم برادر دنيا و آخرتش هستيم.
دست برد و پردهای را ته اتاقک كه از سقف آويزان بود كنار زد و گفت: میتوانيد بخوابانيدش روی اين نیمکت. اما يك كاريش بكنيد زياد ناله و زرنجه نكند.
بعد به پیرمرد، که تو اتاقک سرک میکشید، تشر زد که از جلو در برود کنار. زن سياهپوش به كمك شوهرِ زن، که بقچهای را زیر بغل زده بود، زائو را آوردند تو و خواباندندش روی نیمکت. زن از درد به خودش میپیچید. روی چانه و گونههاش پُر از لک و پیس بود. زن سياهپوش مرد را عقب زد و پرده را كشيد. ناخدا گفت: دلِ گُندهای داری مرد!
شوهرِ زن که بقچه را چنگ میزد گفت: خدا میداند که دلِ گنجشك هم ندارم من.
صورتش خیس عرق شده بود. بقچه را گوشۀ اتاقک گذاشت و تو جیبهاش دنبال سیگار گشت. زن از پشت پرده ناله میکرد. پیدا بود که چیزی توی دهناش چپانده. پسرك پرده را كنار زده بود و به ما نگاه میكرد. جاشوی سياهسوخته آمد تو، گفت: دورِِ موتور را زياد كردم ناخدا. خدا را شکر، بدنه هیچ عیبی نکرده.
ناخدا گفت: آبهای این دوروبر صخره ندارد. بايد یک نگاهی هم به پروانه بیندازیم. بعدش صبر میكنيم تا آب بيايد بالا.
جاشو گفت: دم غروبی که آب میرود پایین.
ناخدا که از پشت شیشۀ اتاقک به آسمان نگاه میکرد گفت: اگر ماه دربیاید مَد میشود.
جاشو هیچ نگفت. با خودم گفتم تو همچین هوایی کو تا ماه دربیاید. باران گرفته بود و باد قطرهها را به شیشۀ اتاقک میزد. مسافرها روی عرشه به جنبوجوش افتاده بودند. سربازی كه سرش را با تنزيب بسته بود آمد دَمِ درِ اتاقك. چند نفری هم پشت سرش بودند. پیرمرد سینهبه سینهاش ایستاده بود. سرباز سيگاری را كه گوشۀ لبش بود برداشت و رو به ناخدا گفت: ها ناخدا! میخواهی همينطور دست روی دست بگذاری؟
ناخدا كه سكان را میچرخاند برگشت نگاهی به سرباز کرد و گفت: تو جای من بودی چه كار میكردی جوان؟
ــ من سربازم، ناسلامتی تو ناخدايی! وقتی کسی خرش تو گِل مانَد بايد بداند چهطور درش بياورد.
ــ تو ديگر چهجور سربازی هستی! پس تو سنگر چهطور دوام میآوری؟
ــ اگر تو سنگر فرماندهای مثلِ تو داشتم حتم تا حالا ريقِ رحمت را سر كشيده بودم.
ــ پسر جان، هر چی شیطان بیخ گوش آدم پچپچ میکند که نباید زودی واگوش کند.
جاشو گفت: اینجا وانهایستید. غیرتتان کجا رفته! مگر نالۀ زن بیچاره را نمیشنوید!
سرباز آمد چیزی بگوید که پیرمرد دست روی تخت سینهاش گذاشت و هلش داد. دیدم که روی پاهاش لنگر برمیدارد و عقبعقب میرود. خورد تو سینۀ پیرمردِ ریزنقش و کلاهش از سرش افتاد. سیگارش هم از دستش افتاده بود. پابهپایی کرد و آمد خیز بردارد که پیرمرد ریزنقش مچش را چسیبید و گفت: آرام بگیر جوان! دل به كرمِ خدا ببند. تو همچین وضعی نباید آیۀ یـاًًس بخوانیم، آن هم جلو این همه زن و بچه.
جیغ زائو از پشت پردۀ اتاقک بلند شده بود. جاشو پیرمرد را به طرف پاشنۀ لنج هل داد و خواست که کسی آنجا جمع نشود. شوهر زائو که کلاهش را تو مشتش چنگ میزد با صدای بلند بنا کرد به دعاخواندن. سرباز که زیرلب میلندید پشت كرد به اتاقك و رفت به طرف حصار عرشه و سيگارش را انداخت تو آب. دیدم که پسرک گوشۀ اتاقک کز کرده و چشم از من برنمیدارد. زنِ سياهپوش سرش را از پشت پرده بيرون آورد و گفت: اگر میشود يك ليوان آب بياريد.
جاشو رفت تو اتاقک و از بشكۀ حلبی، كه روی رفِ کنار قطبنما بود، يك ليوان آب برداشت و داد دست زن. شوهرِ زائو که پابهپا میکرد گفت: اگر آب نیامد بالا چی؟
جاشو گفت: دوبهشک نباش! ناخدا میگوید اگر ماه دربیاید آب هم حتمی میآيد بالا.
مرد که ابروها و فک پاییناش میلرزید گفت: با این اقبالِ سگ من اگر نيامد چی؟
ناخدا گفت: آنوقت دست به دعا برمیداريم تا نحوست از طالعمان برود بيرون.
جاشو گفت: اقبال تو تنها نیست که. به این همه آدم روی عرشه نگاه کن! گاهی شيخ ابويحيی را هم میشود با دعا دست به سرش کرد.
مرد گفت: شيخ ابويحيی؟
ناخدا گفت: ملکالموت. اگر کسی دلش درست باشد و اقبالش هم یاری کند از دمِ چنگِ عزراییل همچین درمیرود که آب هم تو دلش تکان نمیخورد.
مرد گفت: «پناه بر خدا!» و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد پیشانیاش را چین انداخت و زل زد تو چشمهام و گفت: اگر چند تاییمان برويم پايين چی؟ شايد بتوانيم از تو گِل بكشانيمش بيرون.
ناخدا گفت: خدا پدرت را بيامرزد، میدانی چند خروار وزن دارد اين لنج؟
جاشو گفت: زورِ فیل هم که تو بازوهامان باشد یک بند انگشت هم نمیتوانیم از جا بجنبانیمش، آن هم با این همه مسافری که بار لنج است.
گفتم: مگر اين كه بختمان بزند و لنجِ ديگری پيداش بشود. آنوقت میتوانيم با طناب بُكسِلاش كنيم.
ناخدا که قوطی تنباکویش را از جیب درآورده بود یک انگشت تنباکوی سیاه کوبیده برداشت گذاشت پشت لبش و گفت: تا فردا هيچ لنجی نمیزند به آب.
گفتم: شايد به يكی از لنجهايی كه از جزيره راه میافتد بربخوريم.
ناخدا گفت: هر روز دو تا لنج از جزيره راه میافتند كه پیش از ظهر هر دوشان هم رسيدند.
مرد آهی کشید و گفت: تو را به جلالِ حق يك چيزی بگوييد بلكه این دلِ آتشگرفتۀ من آرام بگيرد. چه خريتی كردم! ببین واسۀ چهار تا لَکوپَکِ بیقابلیت خودم را تو چه هچلی انداختم.
ناخدا تنباکوی پشت لبش را میمکید. سری تکان داد و گفت: توكل داشته باش مرد! هر چه قسمتمان باشد همان می شود.
پیرزنی که پشتش قوز داشت پاکشان آمد دمِ در اتاقک. عینکی با کش روی چشمهاش بسته بود. آمده بود خبری از زن زائو بگیرد؛ انگار قابله بود. دیدم سروکلۀ مرد نظامی و پشت سرش مرد میانسال هم پیدا میشود. تو دست چپ و تیرۀ پشتم احساس کوفتگی میکردم. هوس کردم بروم زیر باران و نفسی بکشم. از اتاقك آمدم بيرون. عرشه خیس شده بود. هر کسی چیزی بالای سرش گرفته بود تا از باران در امان باشد. جاشوی دیلاق به کمک چند نفر دو طرف پارچۀ برزنتی پتوپهنی را به طنابهای دگل گره میزدند تا زنها و بچهها زیرش پناه بگیرند. رفتم به طرف پاشنۀ عرشه که خلوتتر بود. هوا داشت تاریک میشد. تو افقِ مهگرفته، جایی آن دور دورها، نوری روشن میشد و مثل نیمسوز جرقه میپراند و آسمان را خط میانداخت. از شیب پاشنه خودم را کشیدم بالا. چوبها لیز شده بودند. خم شدم روی حصارِ عرشه به آب، که به رنگ نقرۀ تیره درآمده بود، نگاه كردم. دانههای باران روی پهنۀ چین و شکندار آب حباب میبست. به سکوت شبِ زودرس گوش میدادم. موجی که از وسط دریا، از تو کلاف مه، پیش میآمد نرمنرم شیب میگرفت و کشوقوس میرفت و هی بالا میآمد و همین که به بدنۀ لنج میخورد شلاقوار صدا میکرد و پس مینشست و بعد راهراه و چالچال میشد و کف میکرد و تا موج بعدی سر برسد دور خودش چرخوواچرخ میزد. عینکم را که خیس شده بود برداشتم گذاشتم توی جیبم. نفسام را حبس کردم و بعد هوا را بو کشیدم. باد مهی را که خودم را آن بالا معلق تویش حس میکردم جابهجا میکرد. انگار آن جا نبودم. رگی توی شقیقهام تیر میکشید. زیر پایم هم چوبی لق میزد. دست پیش بردم و چند باری هوا را چنگ زدم تا این که طنابی را که انگار از دیرک سقفِ اتاقک آویزان بود چسبیدم. چشمهام را بستم و باز کردم. سرگیجه نبود. گفتم شاید لنج تکانی خورده باشد. دانههای ریز باران به سر و صورتم میخورد. برگشتم دیدم سربازی كه سرش را با تنزيب بسته تو تاریکی حصار عرشه واایستاده دارد نگاهم میکند. تو دستهاش ها میکرد. لرزم گرفته بود. تکیهام را دادم به دیوارۀ اتاقک. نمیدانم از کی آن جا واایستاده بود. قدمی پیش آمد و گفت: خيلی زور دارد آدم تو يك همچين جايی كلكش كنده شود.
عینکم را از جیب درآوردم شیشهاش را پاک کردم گذاشتم روی چشمهام. برگۀ یقۀ نیمتنۀ نظامیاش را بالا زده بود و قوز کرده بود. گفت: اگر قرار است همه چیز تمام بشود تو سنگر، یک جایی تو خطِ مقدم، باید تمام بشود نه روی اين تختهپاره.
صدایش گرفته بود. به بازوهام دست کشیدم. انگار من آنجا نبودم و داشت با خودش حرف میزد: خندهداراست، آدم بماند تو گِل و بشود فراموششدۀ دنيای زندهها. هيچكس، غير از خودمان، نمیداند كجا هستيم، زندهايم يا مرده.
گفتم: هنوز که خبری نشده.
دستهاش را كه انگار میلرزيد پشتِ سرش قايم كرد، گفت: خیال میکنید کسی بتواند از این مخمصه جانش را درببرد؟
گفتم: هنوز پیشآمدی نکرده واسه این که بخواهیم خودمان را ببازیم.
ــ جلو قضایِ الهی را نمیشود گرفت. خدا هرچه را بدهد پس میگیرد.
برگشتم به طرف صدا. پیرمردِ ریزنقش بود که تو تاریکی پشت سر سرباز پابهپا میکرد. جلو که آمد دیدم لبهاش میجنبد و به دوروبرش فوت میکند. شالی روی شانهاش انداخته بود که باد میخورد. دستمالی هم به سرش بسته بود. گفتم: شما كه بايد زهرۀ شيرِِ نر داشته باشيد پدر.
آمد روبهرویم واایستاد، گفت: وقتی همچين پیشآمدی میکند نمازِ آيات میخوانند. واجب است. ثوابش هم بیشتر است به جماعت.
بادی از پاشنۀ لنج وزید و مه غلیظی از روی عرشه رد شد. سرباز به ساحل نگاه میکرد. برقی لای ابرهای سیاه بالای سرمان جرقه زد. پيرمرد که لبهاش میجنبید برگشت به مه شناور روی دریا نگاه کرد، گفت: تو یک همچو جایی میشود صدای خدا را شنید.
سرباز گفت: «آن ساحلِِ روبهرو…» و پشت به ما کرد و مثل خوابگردها پاکشان به طرف حصار عرشه رفت و باز قوز کرد و زل زد به ساحل؛ انگار چیزی دیده باشد.
گفتم: امن است اين ساحل.
سرباز گفت: اگر از روی جاده بگذرند چی؟ شاید هم…
گفتم: بیخود ترس به دلتان راه ندهید.
سرباز گفت: تو این هوا چشم چشم را نمیبیند.
گفتم: مگر از روی نعشِ سربازهای ما بگذرند.
پيرمرد گفت: پناه بر خدا! سرانجامِ مردم به جز خاك نيست.
باران داشت بند میآمد. سرباز هنوز نگاهش به ساحل بود. با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: «من دیدهام چهطور سروکلهشان پیدا میشود…» بعد صورتش را تو دستهاش گرفت و خم شد صدای کشدارِ نالهمانندی از خودش درآورد.
جیغ زاۀو بلند شد. سایۀ مرغی بالای سرمان پر زد و رفت. پیرمرد که زیرلب با خودش حرف میزد چند قدمی به طرف سرباز برداشت. حس میکردم عرشه زیر پاهام صدا میکند؛ انگار پاشنۀ لنج داشت پایین میرفت. سرباز از صدا افتاد. دستهاش را از روی صورتش برداشت و باز زل زد به تاریکی ساحل، گفت: شما هم میشنويد؟
پيرمرد دست گذاشت روی شانۀ سرباز، گفت: صدايی میشنوی؟
سرباز بی آن که برگردد گفت: بو را میگويم.
پيرمرد گفت: بو؟ چه بویی؟
سرباز گفت: من این بو را میشناسم. بوی مُردار است.
پيرمرد که به ساحل نگاه میكرد، گفت: پناه بر خدا!
باز باد بلند شد. از پشت سرمان بود. گفتم: سِل.
پيرمرد گفت: چی؟
گفتم: روغنِ جگر كوسه.
پيرمرد خنديد؛ خندهای که انگار از سرِ ترس بود. سرباز چشم از ساحل برنمیداشت. گفتم: میمالند به بدنۀ لنج تا چوب تو آب نپوسد.
بعد گفتم که يك جور موريانۀ موذی تو آب هست كه قاتلش فقط روغنِ جگر كوسه است، و موقع گرفتن آن روغن، وقتی تکههای جگرِ كوسه را تو ديگِ مسی روی آتشِ تیزِ هيزم بار میگذارند، تا چند فرسنگیاش زنها و بچهها نزدیک نمیشود، مبادا از بویش دل و رودهشان بیايد تو حلقشان.
سروکلۀ جاشوی سياهسوخته از پشت اتاقک پیدا شد. تا چشمش به ما افتاد گفت: شما این جایید؟
گفتم: به اين آقايان بگو كه سِل چيست.
جاشو گفت: چی؟
تا آمدم بگویم روغن جگر کوسه، جاشو رويش را درهم كشيد و گفت: اسمش را نيار آقای مهندس!
گفتم: آدمِ دنياديدهای مثلِ تو كه نبايد طبعِ زنهای پابهماه را داشته باشد.
جاشو گفت: شوخی نكنيد آقای مهندس. نمازم دارد قضا میشود.
پيرمرد كه سر تكان میداد زيرلب گفت: قضا كارِ خودش را میكند.
سرباز سر چرخاند و گفت: پس ناخدا چه كاره است؟
پيرمرد گفت: چشمِ اميدمان اول به خداست بعد به ناخدا.
جاشو زیر گوشم گفت: آن خانم سراغتان را میگرفت.
گفتم: کدام خانم؟
جاشو گفت: همان که تو قمارۀ ناخداست.
آمدیم راه بیفتیم که سرباز گفت: خدا میداند چه آشی واسهمان پختهاند.
جاشو گفت: كشتی نوحِ نبی چهل روز گرفتارِ توفان شد، ما كه چند ساعت هم نیست تو گِل ماندهايم.
سرباز گفت: آخر سر از کارش درمیآورم.
جاشو با سگرمههای توهمرفته رو كرد به من و گفت: چه میگويد اين جوان؟
گفتم: بگذارش به حال خودش.
سرباز گفت: با طایفۀ کورها که طرف نیست. از قصد زد تو گِل.
جاشو هاجوواج نگاهش میکرد. سرباز گفت: كه ما را گير بيندازد. دودستی تحويلمان بدهد به دشمن.
جاشو که روی سینۀ پاهاش واایستاده بود هپرو کرد و يقۀ نیمتنۀ سرباز را چسبيد و كوبيدش به حصارِ خيسِ عرشه؛ طوری که جفت پاهای سرباز خم شد، گفت: زباندراز، معلوم هست چه شکری میخوری!
سرباز تقلا میکرد تا خودش را خلاص کند، اما یقه و دستهاش تو چنگ جاشو بود. روی پاهاش بند نبود، ولی خودش را از تنگوتا نمیانداخت، گفت: خیال میکنید با بچه طرفید؟
از هم که جداشان کردیم دیدم رنگ به روی سرباز نیست و آب دهناش میپرد. خونآبهای هم از زیر تنزیب روی شقیقهاش شُره میکرد؛ انگار زخم سرش دهن وا کرده بود. من جاشو را گرفتم و پیرمرد شانههای سرباز را چسبیده بود و پسپس هلش میداد و میخواست که آرام بگیرد. سرباز که روی پای راستش شل میزد گفت: اين كاكاسياه هم وردستِ همان خائن است.
جاشو که پرههای دماغش باد کرده بود آمد خیز بردارد که راهش را بستم، گفتم: چه خبرت است مرد! میخواهی کار دست خودت بدهی؟
جاشو گفت: مگر نمیبینید چه میگوید آقا! کلهاش عیب دارد انگار.
گفتم: «واسه همین است میگویم بگذارش به حال خودش. آدمی که حالش سر جا باشد هر چه بهدهناش بیاید نمیگوید.» و کشاندمش به طرف اتاقك ناخدا.
افتاد جلو. حسابی از جا دررفته بود. جلو در اتاقک که رسیدیم رگ گردناش هنوز سیخ ایستاده بود. دیدم مسافرها وسط عرشه زیر سرپناه برزنتی جمع شدهاند. زائو از پشت پرده ناله میكرد. شوهرش پشت به درگاهی روی بقچهاش نشسته بود و سیگار میکشید. شمع باریک و کوتاهی تو یک پیاله، در سهکنج اتاقک، کنار بشکۀ آب میسوخت. از سایههای روی پرده پیدا بود شمعی هم کورکورکی آن پشت میسوزد. ناخدا كه دستۀ سكان را چسبیده بود و تنباکویش را میمکید تا چشمش به جاشو افتاد گفت: برو تو خن، کمک فلاح!
زن سیاهپوش از گوشۀ پرده سرک کشید. چادر روی شانههاش افتاده بود. تا مرا دید چادر را سرش کرد آمد جلو در و به شوهر زن گفت آب گرم و ملافۀ تمیز میخواهد. مرد انگار حرف زن را نشنیده باشد هاج وواج نگاهش میکرد. زن دیگری هم پشت پرده بود. حتم همان پیرزنی بود که پشتش قوز داشت. ناخدا رو به مرد گفت: اینجا نمیشود اجاق روشن کرد. باید بروید تو خن. به فلاح یا فرحان بگو، خودشان میدانند چه کار کنند. دِ برو! معطل چی هستی؟
مرد که به طرف خَن راه افتاد ناخدا رویش را کرد به زن و گفت: همان پشت، زیر نیمکت، یک صندوق هست که باید توش ملافه و پارچۀ تمیز هم باشد.
پیرزنی که پشت پرده بود با صدای بلند گفت: بگو کمی روغن بادام یا اگر نیست روغن خوراکی هم بیاورند. پس آن کوزه و نیقلیان چی شد؟ بچه، از جلو راه برو کنار!
زن گفت: میگویم الان بیاورند.
گفتم: حالش چهطور است؟
زن سری تکان داد و آرام گفت: «بچه بد افتاده. خدا بهخیر بگذراند.» بعد تو چشمهام زل زد و
گفت: میخواستم اگر زحمتی واسهتان نباشد مراقب پسرکم باشید.
گفتم: چه زحمتی؟ خوشحال هم میشوم.
زن برگشت و پسرک را صدا زد. پرده بنا کرد به تکانخوردن و پسرک از لای چینهاش با موهای بورش سرک کشید. زن گفت: بیا با آقا بروید روی عرشه. کارم که تمام شد خودم میآیم دنبالت. یادت هست که چی بهات گفتم؟
پسرک بی آن که چیزی بگوید از پشت پرده آمد بیرون. سر بلند کرد و از زیر ابروهاش به من زل زد. ناله زاۀو که بلند شد زن برگشت تو و پرده را کنار زد. تپوکی به شانۀ پسرک زدم و گفتم: اسمت چيست؟
پسرك گفت: یونس.
راه افتادیم به طرف سینۀ عرشه. بادی سر کرده بود و ابرهای سیاه را جابهجا میکرد. از کنار آدمهایی که تنگ هم زیر سرپناه برزنتی نشسته بودند گذشتیم. چند تاییشان رواندازی روی خودشان انداخته و دراز کشیده بودند. چند نفری هم به اخبار رادیو گوش میکردند. پسرک زنجیر نقرهای را که گردناش انداخته بود دور انگشتش می پیچید. گفتم: پدرت همراهتان نیست؟
سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. گفتم: بگذار ببینم! شاید هم با مادرت داری میروی تا بابات را ببينی.
سرش را تكان داد که نه، و تختِ لاستيكیِ كفش کتانیاش را روی عرشه كشيد. دست كشيدم روی موهای بورش. سرش داغ بود و مرطوب. نشستیم روی بشکههایی که کنار حصار عرشه بغل هم چیده بودند. هوا تاریکتر شده بود. جلومان تا آن جا که چشم کار میکرد دریا بود و دورتر، بالای افق، ابرهای کبودِ مهگرفته از هم باز میشد. گفتم: پس چی؟
گفت: بابام گُم شده.
گفتم: گُم شده؟
گفت: ها. داريم میرويم تا پيداش كنيم.
گفتم: مگر میدانيد كجاست؟
گفت: آره.
گفتم: اگر میدانيد كجاست چرا میگويی گُم شده؟
گفت: من میدانم كجاست.
گفتم: یعنی کس دیگری خبر ندارد؟
گفت: گفته به كسی نگويم.
گفتم: پدرت گفته به كسی نگويی؟
سرش را انداخت پایین و هیچ نگفت. صاف نشسته بود و زنجیر را دور انگشتش می پیچید. گفتم: به مادرت گفتهای؟
باز سرش را تکان داد که نه. داشتم گیج میشدم. گفت: خودش گفت نگويم.
گفتم: لابد میدانی اگر مادرت خبردار شود خیلی خوشحال میشود.
گفت: «نه.» و خواست پا شود که مچش را گرفتم. گفتم: خیلی خوب. حتم یک جوابی واسه کاری که میکنی داری.
مدتی در سکوت به آب نگاه کردیم. صدای موج که به بدنۀ لنج میخورد و پس مینشست هی بلندتر میشد. خم شدم تو صورتش زل زدم، گفتم: هی! باید یک فکری به حال ریشات بکنی!
دستش را به چانهاش کشید و برگشت نگاهم کرد. زدم زیر خنده. سرش را تکان داد و لبخند زد. گفتم: میدانی، من هم يك پسر به سن تو دارم.
ــ اسم پسرتان چيست؟
ــ یونس.
موی روی پيشانیاش را كنار زد و خيره تو چشمهام نگاه كرد. لبخند زدم. اما او نخنديد؛ انگار باورش نشده باشد.
ــ چرا همراهِ خودتان نياورديدش؟
ــ دارم میروم پيش او.
ــ كجا؟
ــ تو جزيره، تو نخلستان.
سر بلند کرد و نگاهی به آسمان انداخت. هوا داشت سرد میشد. گفتم: میخواهی كُتم را بیندازم روی دوشات؟
شانههاش را بالا انداخت که یعنی نه، و بعد گفت: سعدون تو نخلستان چه كار میكند؟
ــ پيش مادربزرگ و پدربزرگش است. از نخلها و بوتههای گوجهفرنگی و باميه نگهداری میكند، و از گاومیشها.
ــ تفنگ هم دارد؟
ــ تفنگ كه واسه بچهها نيست.
ــ پدرم گفت وقتی ده سالم بشود میگذارد همراهش بروم جنگ.
ــ مگر پدرت سرباز بود، يعنی نظامی بود؟
ــ آره. هنوز هم هست.
خندهام گرفت، اما جلوِ خودم را گرفتم. پسركِ باهوشی بود. همهمهای تو مسافرها افتاد. برگشتم دیدم ناخدا روی درپوشِ چوبیِ دریچۀ خَن ايستاده و از مسافرها میخواهد که آرام باشند و به حرفهاش گوش بدهند، گفت: شايد تا نيمهشب آب نیاید بالا. مهتاب که نباشد دیرتر مد میشود. باز خدا را شكر كه این مه تو هوا هست. اما حواسمان باید به خاموشی باشد. برای این که ردمان را نزنند از این به بعد كسی فانوس يا چراغدستی یا شمع روشن نكند. از خیر کشیدن قلیان هم باید بگذريد.
كسی از کنار دماغۀ لنج فرياد زد: سیگار چی ناخدا؟
ناخدا گفت: همین قدر بگویم که تو شبِ تار، وقتی ماه نباشد، کورسوی یک شمع از سه فرسخی هم دیده میشود.
مردی که بچهای بغلش بود گفت: اما نه تو این مه ناخدا.
ناخدا گفت: میگویند آن ولدالزناها دوربینهایی دارند که تو سیاهی شب و تو مه غلیظ هم میتوانند همه چیز را عین روز ببینند. خلاصه، هرکس باید هوای خودش و پهلودستیاش را داشته باشد. صدا هم از کسی درنيايد. شب است میپيچد. یکوقت میبینید سروكلۀ گشتیهاشان پيدا میشود و گلولهپیچمان میکنند. تو این لنج مرگ و زندگی همهمان به هم بسته است.
مرد لنگی که به عصایش تکیه داده بود با دست اشارهای به اتاقک کرد و گفت: ما جیکمان درنمیآید. اما جیغ و داد این ضعیفه چی؟
زنی که کنارش ایستاده بود گفت: این که من میبینم هنوز جیغ و دادش مانده. میگویند بچه بد افتاده، باید چرخاندش. وقتی چهاردردش شروع بشود لنج را میگذارد روی سرش.
مردی که کنار دماغه ایستاده بود گفت: پس سر بزرگش هنوز زیر لحاف است!
ناخدا گفت: میگویید چهکارش کنیم؟ نمیتوانیم زن بیچاره را بیندازیمش تو دریا که.
مسافرها مدتی تو سکوت به هم نگاه کردند. پیرزنی که عبای سیاهی روی سرش کشیده بود گفت: زن دیرزا هرچه دارد باید ببخشد تا خدا زودتر فرجش بدهد. شوهرش هم باید سفره بیندازد و نذر کند که هموزن زنش خرما خیر کند.
زنی که کنار مرد لنگ ایستاده بود گفت: زن دمبهزا هر چه درد بکشد گناهانش بیشتر آمرزیده میشود.
مرد لنگ گفت: اگر با جیع و دادش دشمن را سرمان هوار کرد چی؟
پیرزن عباپوش گفت: چارهاش شربت ریشۀ الیا و جوشاندۀ گُل بومادران است.
مرد جوانی که کنار ناخدا ایستاده بود گفت: حالا دواعلفیفروش کجا پیدا کنیم تو این اَلَمسرات؟
پیرزن گفت: زبانتان را که موش نخورده! اقلکم میتوانید دعا کنید. یکی هم که طیب و طاهرتر است بروید بالای آن قماره چهار قُل و آیةالکرسی بخواند.
ناخدا گفت: امشب را به سلامت بگذرانیم فردا خدا بزرگ است.
مرد لنگ صدایش را سرش انداخت و گفت: برای اين كه لال از دنيا نرويد جميعاً يك صلوات آهسته ختم كنيد!
مسافرها صلوات فرستادند. مرد لَنگ عصایش را تو هوا تکان داد و گفت: به رسولِ خدا، ختمِ انبيا صلوات!
مسافرها بارِ ديگر صلوات فرستادند. ناخدا گفت: بالاغيرتاً صلوات سوم را تو دلتان بفرستيد. لازم نيست صداتان را اهالیِ بغداد هم بشنوند.
اينبار صدايی از كسی درنيامد؛ مگر زنِ زائو كه از توی اتاقك جيغِ بلندی كشيد. لندلند چند نفر بلند شد. پیرزن عباپوش پسرکی را که سر راهش بود کنار زد و راه افتاد به طرف اتاقک و گفت: یا خضر، یا الیاس، این بنده از آن بنده خلاص!
مردی كه ريش ِتوپی داشت و تسبيح میانداخت گفت: اگر هزار تا هم جان داشته باشيم خیال نمیکنم يكیاش را سالم درببريم.
ناخدا به طرف پاشنۀ لنج راه افتاد. مسافرها سر جاهاشان نشستند. سربازی که سرش را با تنزیب بسته بود پشت به دیگران نزدیک حصار عرشه ایستاده بود و به تاریکی ساحل نگاه میکرد. رویم را که برگرداندم کسی سر بیخ گوشم گذاشت و گفت: آدم دعایی و غشی نباید به آن قُماره نزدیک شود.
نفس داغی داشت. دیدم همان پیرمردی است که لبش فاق دارد. گفتم: این را برو به ناخدا بگو.
پیرمرد که دهناش میجنبید سری تکان داد و روی پنجۀ پاهاش بلند شد. پهنای عرشه را رفت و برگشت و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد پا تند کرد به طرف پاشنۀ لنج. باد تو برزنت سرپناه افتاده بود. پسرك به دریا اشاره کرد و گفت: میشود تو اين آب شنا کرد؟
گفتم: میشود، البته اگر کوسه یک جایی از آدم را نخورد.
گفت: مگر این آب کوسه دارد؟
گفتم: کوسه گوشت بچههای ریشدار را نمیخورد، چون گوشتشان تلخ است. مال بعضیهاشان شاید زهری هم باشد. اما از خوردن گوشت بچهای که تو دریا شاشیده باشد نمیگذرد.
بعد گفتم: وقتی هوا سرد باشد کوسهها میروند ته دريا، جایی كه آب گرمتر باشد.
گفت: وقتی گرسنهشان باشد چی؟
گفتم: آن وقت ساحل و ته دریا سرشان نمیشود. میدانی، کوسهها از بوی عرق بدن آدم بدشان میآید. اما اگر نترسی و خودت را خیس نکنی حمله نمیکنند. گوشهای تیزی دارند، طوری که از چند صد متری صدای زدن قلب آدم را میشوند.
به آب نگاه میکرد. مدتی چیزی نگفت. دستهاش را روی سینه به هم گره زده بود. گفت: اگر آب نيامد بالا از گرسنگی و تشنگی میميريم؟
گفتم: كی بهات همچين حرفی زده؟
گفت: لازم نيست كسی بزند، خودم میدانم.
بعد گفت: اگر آب نيامد بالا میتوانيم از لنج پياده شويم از كنارِ ساحل بزنيم برويم به طرفِ جزيره.
گفتم: بد فكری نيست. اما آن ساحل باتلاقی و نمکزار است. میدانی پای پياده چهقدر راه است تا جزیره؟
گفت: يك صبح تا شب.
گفتم: اينها را از كجا میدانی؟
گفت: اين را مادرم بهام گفت.
گفتم: كاش میتوانستم با پدرت دوست بشوم. بايد مردِ زبروزرنگ و درستوحسابی باشد كه پسری مثلِ تو دارد.
هيچ نگفت. موهای شلالش را از روی پيشانی كنار زد. گفتم: چند وقت است پدرت را نديدهای؟
گفت: چند ماهی میشود.
گفتم: آخرين بار كجا ديدیش؟
خاموش ماند. در آسمانِ ساحل، در دوردست، گلولۀ منوری تركيد و لکههای کبود ابر و کلافهای پنبهای مه را با شعلهای گوگردی روشن كرد. چند تایی از مسافرها پا شدند و زل زدند به گلولۀ نورانی که گُر میکشید و جرقه میزد و میسوخت. ديدم كه رنگِ پسرك پريده. شاید خوابش میآمد. پیرمردی که رادیوی کوچکی را بیخ گوشاش چسبانده بود با صدای بلند گفت: خدا به دادمان برسد.
مردی که کنار دماغه ایستاده بود گفت: منور خودی است. میاندزند تا رد گشتیهاشان را بزنند.
صداهای روی عرشه که خوابید به پسرک گفتم: گرسنه نيستی؟
گفت: نه.
گفتم: حالا چهطوری میخواهی پدرت را ببينی؟
گفت: میآيد دنبالم.
گفتم: يعنی نمیخواهد مادرت را ببيند؟
سرش را تکان داد و زیرلب گفت: نه.
گفتم: تو چی؟ نمیخواهی مادرت او را ببيند؟
باز سرش را تکان داد، گفت: نه.
گفتم: چرا؟
گفت: پدرم نمیخواهد.
گفتم: تو میدانی چرا پدرت نمیخواهد مادرت را ببيند؟
گفت: پدرم خيال میكند من نمیدانم.
گفتم: پس تو میدانی؟
هيچ نگفت. مردی كه آن طرف بشکهها در پناه حصار عرشه نشسته بود و سرش را روی زانوهاش گذاشته بود تو خواب خروپُف میكرد. سرمایی تو تیرۀ پشتم حس کردم. بدنم خسته و كوفته بود. گردنام هم خشک شده بود. گفتم: آدم حق ندارد چيزی را پنهان كند كه یکجورهایی به کسی آزار برساند؛ بهخصوص اگر آن كس مادرش باشد.
هيچ نگفت. گفتم: لابد واسه اين كارت دليلِ قُرص و قايمی داری.
باز مدتی ساکت شد. فقط صدای موج و پشنگۀ آب که به بدنۀ لنج میخورد شنیده میشد. پلكهاش سنگين شده بود. خودش را از سرما جمع كرده بود. خواستم كُتم را دربیاورم بیندازم روی دوشاش که گفت: برويم تو قماره.
راستش خودم هم سردم بود. پا شديم. نگاهی به آب انداختم که انگار داشت بالا میآمد. مه روی عرشه پایین آمده بود. از کنار مسافرهایی که زیر سرپناه برزنتی دراز کشیده بودند رد شدیم. چند نفری هم نشسته چرت میزدند یا بیخ گوش هم پچپچ میکردند. جلو در اتاقك شوهرِ زائو چندک زده بود و دست به دست میمالید. ناخدا تو سهکنج اتاقک، زیر سکان، روی تشكچهای نشسته بود و قليان میكشيد. روی آتش سرِ قلیاناش درپوشِ حلبیِ سورخداری گذاشته بود. جاشوی سياهسوخته در پناه در اتاقک، كنار دیگچۀ آبِ داغی که ازش بخار بلند میشد، ایستاده بود و زیرلب دعا میخواند. صدای نفسهای بلند و بریدهبریدۀ زائو از پشتِ پرده شنيده میشد. گفتم: ببخشيد ناخدا، اين طفلك دارد از سرما میلرزد.
ناخدا نگاهی به پسرک انداخت و قلیان را جلو کشید و روی تشكچه برایش جا باز كرد. پسرک که نشست ناخدا خم شد و کتری دودزدهای را از روی منقلی که پشت بشکۀ آب بود برداشت و تو دو پیالۀ سفالی چای ریخت. پیالهای را به من و پیالۀ دیگر را به پسرک داد. از بشقابی هم خرمای کنجدزده تعارفمان کرد. گونههای پسرك، که پاهاش را تو سینهاش جمع کرده بود، گُل انداخته بود. جرعهای از چای خوردم. جوشیده و شیرین بود. صدای پیرزنی که پشت پرده بود بلند شد: هر چه میتوانی، هر چه داری، ببخش. مهرت را هم ببخش. سبکتر میشوی.
زائو نالید و با صدایی که تو گلویش میشکست گفت: بخشیدم… بخشیدم.
شوهر زائو سر کرد تو اتاقک و گفت: خدا من روسیاه را هم خاک کند هم پاک. تقصیر خودمان بود. برای بچهدارشدن کاری نبود که نکنیم. وقتی به زورِ نذر و نیاز از خدا بچه بخواهی همین میشود. یا سرِ مادر را میخورد یا سر پدر را.
ناخدا گفت: چه میگویی مرد! زبان به دهن بگیر.
مرد گفت: میدانم. این بچه شگون ندارد. کاش سر مرا بخورد.
باز صدای پیرزن بلند شد: زود باش، آب گرم واسهات پسِ دست کردهایم. رخت نو، پیرهنِ قیامت، برایت دوختهایم. چرا معطل میکنی؟
پرده کنار رفت و زن سياهپوش بیرون آمد. رنگش پریده بود و خیس عرق بود. پیرزن از پشت پرده گفت: برو بیرون یک هوایی بخور. به موقعش صدایت میکنم.
زن نگاهی به پسرك انداخت و تو درگاهی اتاقک ایستاد. پسرک سرش را روی زانوهاش گذاشته بود. شوهر زائو که پا شده بود گفت: حالش چهطور است خانم جان؟
زن سری تکان داد و گفت: تا میتوانید دعاش کنید.
مرد گفت: خدا اجر عمل خیرتان را بدهد. میتوانم ببینمش؟
زن گفت: «حالا نه.» و نگاهی به آسمان انداخت و بعد روکرد به من و گفت: بچه اذيتتان كه نكرد؟
گفتم: اذيت چی؟ از معرفتش دلم روشن شد.
زن ایستاد پشت در اتاقک و صدایش را پایین آورد و گفت: لابد قصۀ پدرش را واسهتان گفت.
گفتم: قصه؟
گفت: هر كس را میبيند میگويد پدرش زنده است.
گفتم: پس شما خبر داريد؟
زن پابهپا کرد و نگاهی به عرشه انداخت، گفت: سيگار داريد؟
گفتم: ببخشید، سيگاری نيستم.
خواستم از شوهر زائو برایش سیگار بگیرم که گفت: از خودش اين حرفها را درآورده مبادا من بروم دنبالِ بختم.
گفتم: طفلك!
برگشت نگاهم كرد؛ انگار حرفِ ناجوری زده باشم. قدمی به طرف حصار عرشه برداشت و نگاه کرد به تاریکی ساحلِ. مه پاشنۀ عرشه را پوشانده بود. گفت: دو سال است همه جا را زيرپا گذاشتهام. به هر اداره و سازمانی كاغذ نوشتهام. نه میگويند مرده نه میگويند اسير است.
گفتم: شايد زنده باشد.
گفت: اما زندگی را نمیشود با شاید و اگر راهش برد.
برقی تو ساحل روشن شد، بعد رعد زد و تو ابرهای بالای سرمان شکاف انداخت. رفتم جلو. دیدم پلكهاش را روی هم گذاشته و لبهاش میجنبد. گفتم: خیلیها وضعِ و روز شما را دارند.
طرهای را که روی پیشانیاش افتاده بود کنار زد و گفت: شما چی؟
گفتم: من هم یکجورهایی وضع و روز شما را دارم.
گفت: يعنی شما هم از همسرتان خبر نداريد؟
مردی كه تو تاریکیِ حصار لنج روی تکه حصیری چمباتمه زده و با چشمهای نیمهباز خوابيده بود با صدای بلند گفت: جمعه بود.
زن رویش را برگرداند. چادر روی شانههاش سريده بود. بادی که از ساحل میوزید طرۀ روی پيشانیاش را به بازی گرفته بود. گفتم: این جنگ دلِ خیلیها را شکسته.
گفت: کاش فقط دل بود. زندگیمان دود شد رفت هوا.
بعد گفت: گاهی خیال میکنم تو سینهام خالی است. انگار هیچ وقت دل نداشتهام.
گفتم: شما هنوز خیلی جوانید.
لبخندی زد و گفت: نگفتید واسه همسرتان چه اتفاقی افتاده؟
گفتم: قسمتمان بوده لابد.
گفت: داريد میرويد خبری ازش بگيريد؟
گفتم: او بخت و اقبال بلندی نداشت. دارم میروم آينه و شمعدانِ نقرهای را، كه پای سفرۀ عقدمان گذاشته بود، از خانهمان بيارم. يادگارهای ديگرمان همه چپو شد. خوب، جنگ است ديگر.
مردی كه پشت به حصار لنج چمباتمه زده بود گفت: رحم به جوانیِ خودش و پيری من نكرد. اگر هيچ كس نداند بينِ خدا و خودم مسلم است…
گفتم: میبينيد تختِ و بختِ همه به هم خورده. تو خواب هم افسوس میخورد.
زن گفت: تا كی میشود انتظار كشيد؟
گفتم: دَمِ دنيا دراز است. آدم بايد صبر و دل قرص داشته باشد.
گفت: پيداست كه خيلی خاطرش را میخواستهايد.
گفتم: شما چی؟
رويش را برگرداند. مه از بالای سرمان میگذشت. گفت: ما تا آمديم از زندگیمان خوشی ببينيم زد و جنگ شد. يكباره ديدم دورم خلوت شده و ماندهام تك و تنها. واسه پيدا كردناش هر كاری از دستم برمیآمد كردم.
گفتم: اما شما يك پسرِ كاكلزری داريد.
گفت: گاهی فكر میكنم اگر نداشتمش شاید فکر و خیال دست از سرم برمیداشت.
گفتم: كاش من جای آينه و شمعدان فرزندی، پسر يا دختری، ازش داشتم.
گفت: آنوقت هر بار که چشمتان به او میافتاد حسرت همسرتان را میخوردید.
گفتم: هیچ چیز جای خالی عشق را پر نمیکند. اما آدم تا زنده است باید زندگی کند.
رويش را برگرداند و چادر را سرش كشيد، گفت: ببخشيد، من ديگر بايد بروم.
برگشت رفت توی اتاقك. همان جا واایستادم و مدتی ساحل تاریک را تماشا کردم. فقط صدای ضربۀ موج و هوهوی باد شنیده میشد. حس میکردم چیزی مثل شبنم روی پوستم مینشیند. یک لحظه به نظرم آمد اشباحی روی تپههای شنیِ ساحل، لابهلای مه، پیش میآیند. سیاهیهای سایهواری هم انگار روی آب بود. آن قدر به تاریکی زل زده بودم که چشمهام آب افتاده بود. پاهام هم از سرما مورمور میشد. دیدم اگر باز هم آن جا بایستم الان است که رگ توی شقیقهام تیر بکشد و چشمهام سیاهی بروند. دستهام را تو جيبهای شلوارم چپاندم و برگشتم طرف عرشه. از ميان مسافرها، كه هر کدام جایی ولو شده بودند و زیر پتوهاشان چپیده بودند، گذشتم و رفتم به طرف دگل. پيرمرد ریزنقش روی بشكۀ حلبی نشسته بود و قرآنِ كوچكی روی سرش گرفته بود. کنارش مرد میانسال روی تکه حصیری مچاله شده بود و تو خواب ناله میکرد. آسمان انگار داشت باز میشد، اما مه مثل کفن سفیدی عرشه را پوشانده بود. برگشتم ديدم درپوشِ تختهای دریچۀ خَن كنار زده شده و نور خفهای آن تو روشن و خاموش میشود. فكر كردم آنجا، كنارِ موتور، باید هوا گرم باشد. نگاهی به دور و برم انداختم و خم شدم از پلههای چوبی ِ دریچۀ خَن رفتم پايين. پلهها چرب و خیس بود. هر پله را که پایین میرفتم وامیایستادم مبادا زیر پاهام خالی شود. انگار توی یک چاه فرو میرفتم. تاريك بود و بوی گازوييل میآمد. به پلۀ آخر که رسیدم صبر كردم تا چشمهام به تاريكی عادت كند. موتور خاموش بود. پشت پله چشمم به شمع نیمهای افتاد که تو پوستۀ گود صدفی پتپت میکرد. شمع را برداشتم. كفِ خَن از دو طرف شيب داشت و ميانش گود بود و جابهجا الوارهای زمختِ خمیدهای مثل دندههای آدم از دیوارههاش بیرون زده بود. چشم انداختم تا جایی برای خوابیدن پیدا کنم. موتور را دور زدم و پاکشان رفتم به طرف دماغه. هرچه جلوتر میرفتم هوا سنگينتر میشد. ضربۀ موج پشت ديوارۀ خَن صدا میکرد. چشمم به صندوقِ دراز و سفیدی افتاد كه انگار از ستونِ چوبیِ دماغه، که تا روی عرشه بالا میرفت، آویزان بود. درِ چوبیِ صندوق با ورقۀ حلبیِ سفيد پوشيده شده بود. دلم هُری ريخت پايين. تابوت بود. به یاد حرفهای پیرمردی که لبش فاق داشت افتادم. رفتم جلو و دیدم که درِ تابوت ميخ نشده. کف دستم را که روی ورقۀ حلبی کشیدم در تابوت تکان خورد و انگار ضربهای به ستون چوبیِ دماغه خورده باشد تابوت لنگر برداشت و پوستۀ صدف برگشت و شمع افتاد. خم که شدم و شمع را برداشتم در تابوت کنار رفته بود و از چیزی که آن تو دیدم يكه خوردم. مردی با لباسِ يكسر سفيد و ريشِ خاكستری گوریده، كه چفيهای دورِ سرش پيچيده بود، توی تابوت دراز كشيده بود. دستهاش را صليبوار روی سينهاش گذاشته بود.
ــ پناه بر خدا!
سرمایی تو تیرۀ پشتم دوید. دیدم که انگشتهاش تکان میخورند. تا آمدم قدبلندی کنم پلکهاش را باز كرد، گفت: «نترسيد!» صدايش زنگ داشت و نفساش بوی توتون میداد.
از دهنام پرید: شما زندهايد؟
ــ از سوزِ سرما پناه آوردهام به اين خانۀ آخرت. گفتم اینجا کسی موی دماغم نمیشود.
ــ ببخشید که بیدارتان کردم.
ــ تازه جانام گرم شده بود. شما را ترساندم؟
ــ راستش انتظار نداشتم كسی اين تو باشد. از رختِ سفيدتان بيشتر هول كردم.
خنديد و تکانی به خودش داد. ديدم كه دندان توی دهناش نيست، گفت: فشارِ قبر را كه میگويند میشود این تو حس كرد. عوضاش گرم است میشود يك چُرتِ دبش زد.
ــ آن بالا، جايی نيست كه آدم یک چشم بخوابد.
ــ سيگار داريد؟
ــ سيگاری نيستم.
ــ يك پاكت داشتم تمام شد. اين خَن مثلِ گورِ منافقان تاريك است. آدم هوس میكند هی سيگار دود کند.
جيغِ زائو بلند شد؛ کشدار و بعد بریدهبریده. صدايش توی خَن پیچید. مرد دست كشيد به ريشاش و خنديد. شمع داشت تمام میشد و اشکهاش روی انگشت سبابهام میچکید. گفت: دختر است يا پسر؟
گفتم: كی؟
باز دست به ريشاش كشيد و لبخند زد، گفت: مگر ونگ بچه را نمیشنويد؟
گوش که تیز کردم صدای گريۀ نوزاد را شنيدم. گفت: باید جفت را سوزن بزنند بیندازند به دریا تا آل بهاش نزدیک نشود. بچۀ پابهزا یک پاش این دنیاست پای دیگرش آن دنیا.
گفتم: شاید دارند سقاش را برمیدارند که اینطور ونگ میزند.
گفت: لابد حالا ناخداعبود دارد تو گوشاش لاالهالااللّه میگويد.
بعد گفت: خدا كند دختر باشد. اگر پسر باشد تا صبح ونگ میزند.
گفتم: دعا كنيد خوشقدم باشد.
گفت: باید به فالِ خیر بگیریمش. صدای آب را كه دارد بالا میآيد میشنوید؟ لابد ماه طلوع کرده.
صدای موج را که به بدنۀ لنج میخورد میشنیدم. مرد کشوقوسی به خودش داد. خميازۀ بلندی كشيد و چشمم به چالۀ سیاه دهناش افتاد، گفت: یک تابوت ديگر آن طرف هست. به موقعاش تو یک همچین جایی تا ابد باید کپهمان را بگذاریم. اگر مزاجتان پاك است برويد تو یکیشان بگیرید چرتی بزنيد.
به طرفی كه اشاره كرده بود، تو کنارۀ سینۀ لنج، نگاه كردم و چشمم به ورقۀ حلبیِ سفيد تابوتی افتاد. چشمهاش را مالید و گفت: اگر زحمتی نيست درِ خانۀ آخرتِ مرا هم پیش کنيد.
وقتی درِ تابوت را میگذاشتم گفت: خدا هیچ تنابندهای را غریبمرگ نکند. شب خوش.
گفتم: عاقبت شما خوش.
بايد امتحانی از مزاج خودم میكردم. شمع شعله کشید و خاموش شد. پابهپایی کردم و بعد دست به دیوارۀ خَن گرفتم و کورمال به طرف تابوت راه افتادم.
بهمن 1377
dibache.com
::داستان کوتاه
از آشنایی با شما خوش وقتم
جویس کرول اویتس
برگردان: حسین نوشآذر
هیچکس به یاد نمیآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچکدا
داستان کوتاه
از آشنایی با شما خوش وقتم
جویس کرول اویتس
برگردان: حسین نوشآذر
هیچکس به یاد نمیآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچکدام زن و شوهر نبودند به یک رستوران چینی رفته بودند که پاتوغشان بود. زنها و یکی از آن دو مرد مدتها پیش ازدواج کرده بودند و اکنون حتی خاطره طلاق هم در ذهنشان رنگ باخته بود. برای آدمی که به چهلسالگی نزدیک میشود و زندگی ناآرامی داشته است بسیاری چیزها به تاریخ تبدیل میشود. موضوع بحث زایمان بود. زنها صاحب بچه بودند و مرد مسنتر در زندگی زناشوییاش که اکنون به یک واقعه تاریخی تبدیل شده بود طعم پدر بودن را چشیده بود. فقط خانمها صحبت میکردند. مانند دخترهای جوان مقابل هم نشسته بودند، میگفتند و میخندیدند.
کنستانس گفت: وقتی بچه اولم را زاییدم همه یک زایمان طبیعی داشتند. مادرم ترسیده بود. برای همین او را از من دور نگهداشتند. میدانستم او به نسل ناآگاه گذشته تعلق دارد. من در انتظار نوعی زایمان بودم که هرگز تجربهاش نکردم. آنچه که تجربه کردم این بود که دردهای زایمان از همان اول هر چهار دقیقه یکبار به سراغم میآمد نه اینکه ابتدا درد هر بیست دقیقه یکبار سراغم بیاید و بعد سریعتر شود و من داشتم از ترس میمردم و بهنظر میآمد که شوهرم وقتی که داشت مرا به بیمارستان میرساند نمیتوانست موقع رانندگی چشمهایش را روی جاده متمرکز کند و بعد من سیوشش ساعت درد کشیدم بدون هیچ داروی مسکن و آخر سر آنقدر ناتوان بودم که ضربان قلبم به شمارش افتاده بود. وقتش که شد نمیتوانستم زور بزنم. مثل یک حیوان زوزه میکشیدم و شوهرم دو بار غش کرد و عاقبت سزارینم کردند دقیقاً همان چیزی که گمان میکردم باید از آن بپرهیزم. خدای من! بیچاره شده بودم. مرین گفت: اینها همه درست. اما نتیجهاش این بود که صاحب یک بچه شدی. درست است! صاحب یک بچه میشوی. مرین گفت: زایمان اول من هم سخت بود. البته مثل تو درد نکشیدم. در عوض در ماههای اول حاملگی اینقدر بیمار، افسرده و وحشتزده بودم که باوجود اینکه دلم میخواست یک زایمان طبیعی داشته باشم، اما هیچکس آن را به من توصیه نمیکرد. برایهمین از فکرش بیرون آمدم. زایمانم با چنگک (فورسیس) بود. میدانی که چهطور است. آه! در آن حال گیجوگول وقتی که بههوش آمدم و یک نفر بچه را به من داد فکر کردم آن بچه خودم هستم. فکرم آشفته بود و مغزم درست کار نمیکرد. حساب زمان از دستم دررفته بود و فکر کردم که نوزاد خود من هستم.
کنستانس گفت: اوه! میدانم منظورت چیست. من موقع زایمان دخترم حالم اینطور بود. البته جدی نبود. قدری خیالاتی شده بودم. این خیالها خیلی عجیبوغریباند. آره. اما میگذرند. اینقدر که آدم گرفتار بچهداری میشود. و یادگرفتن شیر دادن به بچه! که یک ضربه فنیست. زنها مثل دختربچهها هروکر میکردند.
مردها بااحترام اما اندکی معذب به حرف همراهانشان گوش میدادند. مورفی، یکی از آن دو مرد که دو بار ازدواج کرده و جدا شده بود و چند تا بچه داشت و بزرگترینشان هجده ساله بود، رو به زنان کرد و گفت: سؤال من از شماها این است که فکر میکنید اگر میدانستید زایمان اینقدر دردناک است حاضر بودید به آن تن بدهید؟
زنها با تعجب به او نگاه کردند. کنستانس، معشوقهاش گفت: اینقدر دردناک، مورف؟! تو از درد زایمان چی میدانی؟
مرین که در این میان رفته بود در جلد یک آدم منطقی، گفت: البته باید اعتراف کرد که درد زایمان خیلی زیاد است. اما درد تمام موضوع نیست. تو دوباره حاضری بچهدار بشوی؟ البته باز هم بچهدار میشدم. من عاشق بچههام هستم. تو مگر بچههات را دوست نداری؟
مورفی رو به کنستانس کرد. گفت: تو دوباره بچهدار میشدی؟ کنستانس که رنجیده بود، گفت: این دیگر دارد توهینآمیز میشود. معلوم است که میشدم.
چرا توهینآمیز؟ من فقط سؤال کردم، یک سؤال فرضی.
چه چیزش فرضیست؟ ما داریم درباره دختر و پسرم صحبت میکنیم که واقعاً وجود دارند و تو میشناسیشان و فکر میکردم دوستشان داری. مورفی گفت: میدانم وجود دارند. هر دو هم بچههای محشری هستند. اما برای داشتنشان تن به چه مصیبتی که ندادی. تد، مرد دیگر داخل صحبت شد و گفت: منظور مورفی همین است.
زنها با هم شروع کردند به حرفزدن. کنستانس پیشی گرفت: ببین! البته که خیلی دردناک است. انگار تمام بدنت پیچ و تاب میخورد و دو شقه میشود.
البته که خیلی هولناک است، و هر بار هم با دفعه قبل فرق میکند. طوری که هیچوقت آنطور نیست که انتظارش را داشتی. بااینهمه آخر سر صاحب یک بچه هستی. میفهمی که چه میگویم؟
مرین گفت: صاحب یک بچه نه یک سنگ کلیه.
مورفی چند ماه قبل یک بیماری سنگ کلیه را از سر گذرانده بود. او را از محل کارش مستقیم با آمبولانس به بیمارستان دانشگاه برده بودند. رنگش چنان پریده و حالش چنان وخیم بود که همکارانش آنهایی که او را در آن حالوروز دیده بودند نشناختندش. برای همین خندیدن در این لحظه دور از انصاف بود. اما زنها زدند زیر خنده و به خنده آنها تد و اندکی بعد مورفی هم به خنده افتاد. زنها از ته دل میخندیدند و خندهشان آمیخته با ریشخند بود. گارسن در این میان صورتحساب را همراه با یک بشقاب پرتقال قاچشده آورده بود. باقی میزها، همه خالی شده بود. تابلوی نئون که روی آن نوشته شده بود “رستوران دانگ” از مدتها پیش خاموش بود. وقتی شروع کردند به باز کردن فالهاشان بحث داشت خاتمه مییافت. اما مورفی که از هیچ موضوعی به آسانی نمیگذشت به تد گفت: چطور از پسش برمی آیند؟ زنها چطور حاضرند دوباره تن به زایمان بدهند؟ من که واقعاً نمیفهم چطور چنین چیزی ممکن است. رک و پوست کنده من که جرأتش را نداشتم.
تد شانه بالا انداخت. گفت: من هم جرأتش را نداشتم.
تد جوانتر از دیگران بود. از مرین چند سال جوانتر بود. چهره در هم کشید. گفت: حتی شنیدن این حرفها حالم را بد میکند.
مورفی گفت: وقتی به دبیرستان میرفتم معلم انگلیسیما جلو چشم ما بچهاش را انداخت. بعد همه دستش میانداختند. (با حالت نیمهعصبی و نیمه شوخی) اما من که داشتم زهرهترک میشدم. همان موقع تکلیفم معلوم شد. منظورم این است: همان موقع در شانزدهسالگی فهمیدم که من اگر زن بودم هرگز نمیتوانستم دردی را که مادرم سر زایمان من تحمل کرد به جان بخرم.
زنها با چشمان باز و شگفتزده به مردها نگاه میکردند. قاچ پرتقال را به دندان میکشیدند و آب پرتقال از چکوچانهشان راه افتاده بود. مردها درباره صورتحساب صحبتی کردند و کیف پولشان را از جیب درآوردند. تد سرش را تکان میداد. گفت: اگر بنا بود که من بچه به دنیا بیاورم آه، خداوندا! آنوقت جا داشت که به آینده بشریت شک کرد.
مورفی به زنها چشمک زد. گفت: اگر دست من بود تا حالا نسل انسانهای اولیه برافتاده بود. یک سنگ کلیه کافیست.
تد اسکناسها را از کیف پولش بیرون آورد و مثل ورق بازی روی میز انداخت. فکر میکنم اعتراف وحشتناکیست. من عاشق زندگی هستم. دنیا اساساً جای زیباییست. مورفی به اعتراض گفت: من عاشق بچههام هستم و اصولاً به بچهها علاقه دارم. در این لحظه مردها زدند زیر خنده. چیزی در صدا یا لحن مورفی تد را به خنده انداخته بود. مردها ناگهان مثل بچهها میخندیدند. حالا نخند کی بخند. تنها گارسون برای برداشتن پول شام بیسروصدا آمد و رفت و هیچکس متوجه او نشد. زنها بیحرکت نشسته بودند، نه به مردها نگاه میکردند و نه به یکدیگر. چهرههاشان کشیده و همچون نقاب شده بود.
dibache.com
-
نویسندهنوشتهها