پرنده مهاجر

پاسخ های ارسال شده در انجمن

در حال نمایش 10 نوشته (از کل 45)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #260
    Avatarپرنده مهاجر
    مشارکت کننده
      پسندیدم
      Up
      0
      Down
      نپسندیدم
      ::

      قصه کودکانه قشنگ

      شیر دانا

      یکی بود یکی نبود در جنگلی پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند شیری دانا و صبور بود به اسم سلطان جنگل.

      این جنگل به دلیل حضور سلطان دانای جنگل آرامشی د

      در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #259
      Avatarپرنده مهاجر
      مشارکت کننده
        پسندیدم
        Up
        0
        Down
        نپسندیدم
        ::

        قصه کودکانه قشنگ

        سفر پرماجرای خرس کوچولو

        تابستان به پایان رسیده بود. خرس كوچولو و پسر مهربان روزهای خوبی را در جنگل با هم گذرانده بودند. خرس كوچولو، پسر مهربان را بهترین دوست خودش می دانست و آرزو داشت

        در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #258
        Avatarپرنده مهاجر
        مشارکت کننده
          پسندیدم
          Up
          0
          Down
          نپسندیدم
          ::

          قصه کودکانه قشنگ

          آرزوی معلم شدن

          مامان گفت:«حواست رو حسابی جمع کن؛ امروز دانش آموز نیستی، بلکه خانم معلم هستی.» راه می افتم به مدرسه که می رسم دلهره ام بیشتر می شود. یعنی از پس کارها بر می آیم ؟ درس امروز

          در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #257
          Avatarپرنده مهاجر
          مشارکت کننده
            پسندیدم
            Up
            0
            Down
            نپسندیدم
            ::

            قصه کودکانه قشنگ

            پسرک تنبل

            روزی روزگاری پسری با مادرش در یک کلبه ی کوچک در روستایی بزرگ زندگی می کرد. آن ها بسیار فقیر بودند و پیرزن با کار کردن در خانه های مردم پول کمی بدست می آورد، اما پسرش هیچ کاری ن

            در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #256
            Avatarپرنده مهاجر
            مشارکت کننده
              پسندیدم
              Up
              0
              Down
              نپسندیدم
              ::

              قصه کودکانه قشنگ

              ماجرای آسانسور

              سر ظهر بود که محسن زنگ خانه‌مان را زد. من هم با عجله کتانی‌هایم را پوشیدم و رفتم بیرون. خوشبختانه مامان توی آشپزخانه بود و متوجه رفتن من نشد.

              محسن و خانواده‌اش همسایه

              در پاسخ به: قصه کودکانه خارجی #255
              Avatarپرنده مهاجر
              مشارکت کننده
                پسندیدم
                Up
                0
                Down
                نپسندیدم
                ::

                قصه کودکانه قشنگ

                وقتی پرنده شدم

                جینو پسر بچه ای بود که عاشق پرنده ها بود و پرنده های زیادی پیش خودش نگهداری می کرد. اما فقط زندگی با پرنده ها او را راضی نمی کرد او آرزو داشت خودش یک پرنده باشد. جینو آنقد

                در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #251
                Avatarپرنده مهاجر
                مشارکت کننده
                  پسندیدم
                  Up
                  0
                  Down
                  نپسندیدم
                  ::

                  قصه کودکانه قشنگ

                  قورباغه پر حرف

                  خانه ی خاله قورباغه مهمان آمده بود. یک مهمان قورباغه ای.

                  قوری قوری، دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد.

                  مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی م

                  در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #250
                  Avatarپرنده مهاجر
                  مشارکت کننده
                    پسندیدم
                    Up
                    0
                    Down
                    نپسندیدم
                    ::

                    قصه کودکانه قشنگ

                    داستان‌های خیالی میثم

                    پشت خانه ی میثم یک زمین بزرگ خاکی بود. و آن طرف تر ،مزرعه ی گندم بود. میثم گاهی برای بازی به آنجا می رفت. اما چند روزی بود که یک لودر بزرگ در آن زمین پارک شده بود. ی

                    در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #249
                    Avatarپرنده مهاجر
                    مشارکت کننده
                      پسندیدم
                      Up
                      0
                      Down
                      نپسندیدم
                      ::

                      قصه کودکانه قشنگ

                      سفر دور هلی کوپتر

                      هلی کوپتر باید به سفر می رفت. به یک سفر دور. او باید به یک منطقه ی سردسیر سفر می کرد. پس باید وسایلی با خودش برمی داشت که در این سفر به دردش بخورد.

                      او مشغول جمع کردن وسای

                      در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #248
                      Avatarپرنده مهاجر
                      مشارکت کننده
                        پسندیدم
                        Up
                        0
                        Down
                        نپسندیدم
                        ::

                        قصه کودکانه قشنگ

                        بادبادک و کلاغ

                        بادبادک بالا رفت و بالا رفت تا به اوج رسید. باد مثل یک تاکسی بادبادک را سوار کرده بود و این طرف و آن طرف می برد. خنده های بادبادک آسمان را پر کرده بود. بادبادک مدتی این طرف

                      در حال نمایش 10 نوشته (از کل 45)