پرنده مهاجر

پاسخ های ارسال شده در انجمن

در حال نمایش 10 نوشته (از کل 45)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #271
    Avatarپرنده مهاجر
    مشارکت کننده
      پسندیدم
      Up
      0
      Down
      نپسندیدم
      ::

      قصه کودکانه قشنگ

      ادریس نبی علیه السلام

      پیامبري بود به نام ادريس نام اصلي او «اخنوخ» بود اما چون او هميشه در حال مطالعه بود به او «ادريس» لقب دادند يعني كسي كه هميشه در حال خواندن و درس دادن است. در زما

      در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #270
      Avatarپرنده مهاجر
      مشارکت کننده
        پسندیدم
        Up
        0
        Down
        نپسندیدم
        ::

        قصه کودکانه قشنگ

        سخنرانی کرم ها

        سالن پذیرایی پر از کرمهای ریز و درشت بود. همه سر جاهایشان نشسته بودند تا به سخنرانی دو تا از بدجنسترین کرمها گوش بدن. اول کرم چاق میکروفون را برداشت و شروع کرد به حرف زدن

        در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #269
        Avatarپرنده مهاجر
        مشارکت کننده
          پسندیدم
          Up
          0
          Down
          نپسندیدم
          ::

          قصه کودکانه قشنگ

          قصه میخ پیر

          قاب عکس، ناگهان از روی دیوار افتاد و میخ توی دیوار، دیده شد. اون میخ ،دیگه پیر و فرسوده شده بود. دیگه وقتش بود که بازنشسته بشه و حسابی استراحت کنه. اما هنوز نصفش توی دیوار بو

          در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #268
          Avatarپرنده مهاجر
          مشارکت کننده
            پسندیدم
            Up
            0
            Down
            نپسندیدم
            ::

            قصه کودکانه قشنگ

            قصه پیراهن سبز

            فاطمه (سلام الله عليها) در خانه يك پيراهن ساده داشت. پدر براي ازدواج او با علي (عليه السلام) يك پيراهن نو به خانه آورد.فاطمه (سلام الله عليها) به آن نگاه كرد.پارچه نرم و لط

            در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #267
            Avatarپرنده مهاجر
            مشارکت کننده
              پسندیدم
              Up
              0
              Down
              نپسندیدم
              ::

              قصه کودکانه قشنگ

              قصه جوجه اردک

              یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوا

              در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #265
              Avatarپرنده مهاجر
              مشارکت کننده
                پسندیدم
                Up
                0
                Down
                نپسندیدم
                ::

                قصه کودکانه قشنگ

                کلاغ سفید

                يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي

                در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #264
                Avatarپرنده مهاجر
                مشارکت کننده
                  پسندیدم
                  Up
                  0
                  Down
                  نپسندیدم
                  ::

                  قصه کودکانه قشنگ

                  روباه و کلاغ

                  یکی بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره . روباه كه مواظب كلاغ بود

                  در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #263
                  Avatarپرنده مهاجر
                  مشارکت کننده
                    پسندیدم
                    Up
                    0
                    Down
                    نپسندیدم
                    ::

                    قصه کودکانه قشنگ

                    خواب رنگی

                    علی کوچولو، یک خواب رنگی دیده بود، خواب یکا توپ رنگی.

                    خوابش را برای مادر تعریف کرد بعد هم پرسید: «مامان! آن توپ را برایم می خری؟»

                    مادر پرسید: «کدام توپ؟»

                    علی کوچولو جواب داد:

                    در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #262
                    Avatarپرنده مهاجر
                    مشارکت کننده
                      پسندیدم
                      Up
                      0
                      Down
                      نپسندیدم
                      ::

                      قصه کودکانه قشنگ

                      قصه دخترک و ماهی ها

                      دختر مهربانی با مادربزرگ پیرش در کنار رودخانه ای زندگی می کرد. مادربزرگ او آنقدر کهنسال بود که نمی توانست همه ی کارهای خانه را به تنهایی انجام دهد.

                      دخترک در تمام کا

                      در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #261
                      Avatarپرنده مهاجر
                      مشارکت کننده
                        پسندیدم
                        Up
                        0
                        Down
                        نپسندیدم
                        ::

                        قصه کودکانه قشنگ

                        مسابقه حلزون کوچولو و آهو خانم

                        یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.

                        یک حلزون و یک آهو تصمیم گرفته بودند با هم مسابقه بدهند. آهو خانم همیشه حلزون کوچولو را به خاطر کند بودندن

                      در حال نمایش 10 نوشته (از کل 45)