پرنده مهاجر

پاسخ های ارسال شده در انجمن

در حال نمایش 10 نوشته (از کل 45)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #314
    Avatarپرنده مهاجر
    مشارکت کننده
      پسندیدم
      Up
      0
      Down
      نپسندیدم
      ::
      داستان کودکانه قشنگ

      بچه هزار پا و عروسی

      روزی بچه هزارپا می خواست با مامانش برود عروسی. عمه اش تازگی برای او چهارصد جفت کفش کتانی نو و قشنگ از سفر سوقاتی آورده بود.

      بچه هزارپا که خیلی خوشحال بود ، آن قدر نشست و با این کفش ها

      در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #313
      Avatarپرنده مهاجر
      مشارکت کننده
        پسندیدم
        Up
        0
        Down
        نپسندیدم
        ::
        داستان کودکانه قشنگ

        گربه و روباه مغرور

        گربه ای به روباهی رسید. گربه كه فكر می كرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است، به او سلام كرد و گفت: حالتان چطور است؟

        روباه مغرور نگاهی به گربه كرد و گفت: ای بیچاره! شكارچی موش! چطور جرأت ك

        در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #312
        Avatarپرنده مهاجر
        مشارکت کننده
          پسندیدم
          Up
          0
          Down
          نپسندیدم
          ::
          قصه کودکانه قشنگ

          دختر مو طلایی و خانه خرس ها

          یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ سه خرس در خانه ای زیبا و بزرگ زندگی می کردند. یکی از این خرس ها خیلی بزرگ بود و خرس پدر نام داشت و دیگری متوسط بود و

          در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #311
          Avatarپرنده مهاجر
          مشارکت کننده
            پسندیدم
            Up
            0
            Down
            نپسندیدم
            ::
            قصه کودکانه جدید

            آش خوشمزه

            آش خوشمزهبزبزک زنگوله پا، یک سبد بافت. آن را از سقف خانه آویزان کرد و به بزغاله هایش گفت: « اگر روزی من در خانه نبودم و گرگ آمد، بروید توی این سبد و طناب را بکشید».

            آش خوشمزه آن روز خیلی زود رسید.

            در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #310
            Avatarپرنده مهاجر
            مشارکت کننده
              پسندیدم
              Up
              0
              Down
              نپسندیدم
              ::
              قصه کودکانه جدید

              قصه طاووس و کلاغ

              روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.

              طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.

              کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟

              طاووس

              در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #309
              Avatarپرنده مهاجر
              مشارکت کننده
                پسندیدم
                Up
                0
                Down
                نپسندیدم
                ::
                قصه کودکانه جدید

                گربه پرنده

                در يك باغ زيبا و بزرگ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد. او تنها بود. هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد. يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرند

                در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #275
                Avatarپرنده مهاجر
                مشارکت کننده
                  پسندیدم
                  Up
                  0
                  Down
                  نپسندیدم
                  ::

                  قصه کودکانه قشنگ

                  فینگلی و جینگلی

                  در ده قشنگي دو برادر زندگي مي كردند. اسم يكي از انها فينگيلي و ديگري جينگيلي بود.
                  فينگيلي پسر شيطون و بي ادبي بود و هميشه بقيه مردم ده را اذيت ميكردو هيچكس از دست او راض

                  در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #274
                  Avatarپرنده مهاجر
                  مشارکت کننده
                    پسندیدم
                    Up
                    0
                    Down
                    نپسندیدم
                    ::

                    قصه کودکانه قشنگ

                    مرد کلاه فروش

                    كي بود و يكي نبود، مردي از راه فروش كلاه زندگي مي كرد. روزي شنيد كه در يكي از شهرها، كلاه طرفداران زيادي دارد. براي همين با تمام سرمايه اش كلاه خريد و به طرف آن شهر راه افت

                    در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #273
                    Avatarپرنده مهاجر
                    مشارکت کننده
                      پسندیدم
                      Up
                      0
                      Down
                      نپسندیدم
                      ::

                      قصه کودکانه قشنگ

                      قصه خورشید و باد

                      روزي خورشيد و باد، با هم گفتگو مي كردند. كم كم صحبتشان به يك اختلاف نظر رسيد. آنها هر كدام تصور مي كردند كه از ديگري قويتر است. هر كدام از كارهاي بزرگشان صحبت مي كردند و

                      در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #272
                      Avatarپرنده مهاجر
                      مشارکت کننده
                        پسندیدم
                        Up
                        0
                        Down
                        نپسندیدم
                        ::

                        قصه کودکانه قشنگ

                        وقتی گلوله ی کاموا بودم

                        آن وقت ها همیشه یک گوشه توی سبد کامواهای مادربزرگ لم می دادم و چرت می زدم.

                        بعضی وقت ها هم نوه کوچک مادربزرگ سراغ من می آمد و شروع می کرد به بازی کردن با من. او مثل

                      در حال نمایش 10 نوشته (از کل 45)