مرد کوچک

پاسخ های ارسال شده در انجمن

در حال نمایش 5 نوشته (از کل 15)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #212
    Avatarمرد کوچک
    مشارکت کننده
      پسندیدم
      Up
      0
      Down
      نپسندیدم
      ::

      قصه کودکانه قشنگ

      روزی که بچه‌ها معلم شدند

      کلاس اونقدر شلوغ بود که که هیچ کس متوجه نمی شد بغل دستی اش چی میگه. هر کسی مشغول کاری بود. مریم و مینا داشتند در مورد درس جدید ریاضی با هم صحبت می کردند، ندا از

      در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #211
      Avatarمرد کوچک
      مشارکت کننده
        پسندیدم
        Up
        0
        Down
        نپسندیدم
        ::

        قصه کودکانه قشنگ

        نهنگ غرغرو

        روزی روزگاری نهنگی در یک دریاچه ی کوچک نمکی زندگی می کرد که اسمش جیلی بود.

        او تنها نهنگ آن منطقه بود و زندگی راحتی داشت و همین امر کمی او را غر غرو و ایرادگیر کرده بود.

        یک

        در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #210
        Avatarمرد کوچک
        مشارکت کننده
          پسندیدم
          Up
          0
          Down
          نپسندیدم
          ::

          قصه کودکانه قشنگ

          قصه تولد پروانه

          گوشه ی یک باغچه ی زیبا، مراسم جشن تولد به پا شده بود. گل سرخ، گل یاس ، شاپرک، زنبور عسل و سنجاقک… مهمون های این جشن تولد بودند. جشن تولد برای یک پروانه ی کوچولو بود که

          در پاسخ به: قصه کودکانه ایرانی #209
          Avatarمرد کوچک
          مشارکت کننده
            پسندیدم
            Up
            0
            Down
            نپسندیدم
            ::

            قصه کودکانه قشنگ

            تولد لاکپشت ها

            سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای د

            در پاسخ به: داستان کوتاه ایرانی #123
            Avatarمرد کوچک
            مشارکت کننده
              پسندیدم
              Up
              0
              Down
              نپسندیدم
              ::

              داستان غذای مجانی

              ”مردی وارد رستورانی شد و دستور غذای مفصلی داد، پس از سیر شدن، مدیر رستوران را صدا زد و گفت:

              من دیناری ندارم و چون بی‌نهایت گرسنه بودم چاره‌ای جز این نداشتم.

              مدیر رستوران گفت:

              به شرطی دست از سرت برمی‌دارم که به رستوران م

            در حال نمایش 5 نوشته (از کل 15)
            Skip to content