- این موضوع 4 پاسخ، 3 کاربر را دارد و آخرین بار در 1 سال، 2 ماه پیش بدست پرنده مهاجر بهروزرسانی شده است.
-
نویسندهنوشتهها
-
۸ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۰:۲۶ قبل از ظهر #53
در این قسمت می توانید داستان کوتاه نویسندگان ایرانی یا داستان کوتاه خودتان را منتشر کنید
۸ شهریور ۱۴۰۲ در ۳:۱۴ بعد از ظهر #121::گلدان چینی
از کتاب دید و بازدید
نویسنده: جلال آل احمد
….. مردی بود چهل و چند ساله؛ پالتو آبرومندی داشت و کلاهش نو و تمیز بود. همان دستش که به گلدان چینی ب
گلدان چینی
از کتاب دید و بازدید
نویسنده: جلال آل احمد
….. مردی بود چهل و چند ساله؛ پالتو آبرومندی داشت و کلاهش نو و تمیز بود. همان دستش که به گلدان چینی بند بود، با یک دستکش چرمی نو پوشیده شده بود. در صندلی عقب ماشین، چهار نفر دیگر عبارت بودند از دوتا زن چادر نمازی که با هم هرهر و کرکر می کردند و دوتای دیگر، یکی مردی بود پیر و در هم تا شده و متفکر؛ و دیگری عاقل مردی بی قید و ولنگ و واز. نه یخه داشت و نه کراوات. آستین های پیراهنش که دگمه های آن کنده شده بود از سر آستین بارانی شق و رقش بیرون مانده بود. موهایش از زیر کلاه قراضه اش بیرون ریخته بود. ته ریش جو گندمی او، کک مک صورتش را تا زیر چشم می پوشاند.
از وقتی که مردک نو نوار، گلدان به دست پهلویش نشست؛ تمام هوش و حواس او را جلب کرد و چشمش جز به دنبال آن گلدان نبود.
صاحب گلدان آرام نشسته بود. گلدان را روی زانوی خود گذاشته، پایه ی آن را به دست گرفته بود. با دست دیگرش که دستکش نداشت با چند سکه ی پول سیاه بازی می کرد.
این دیگری که دایم توی نخ گلدان بود، ناراحت می نمود. سر خود را بالا می برد، پایین می آورد، کج می شد، و می خواست به هر طریق شده، این گلدان زیبا و ظریف را بیشتر و بهتر تماشا کند. انگار در تمام عمرش این اولین بار بود که با زیبایی رو به رو می شد و یا نه، انگار اولین بار بود که زیبایی را درک می کرد!
چینی ظریفی بود. روی دو دسته ی باریک آن به قدری عالی نقاشی شده بود که دسته ها در زمینه ی نقاشی شده ی شکم گلدان محو می شدند و مجسم بودن آن ها به سادگی دریافته نمی شد. چنان نازک و ظریف بود که نوری را که از شیشه ی اتوبوس داخل می شد و به آن می تابید، از جدار خود عبور می داد و سایه ی لرزان و متحرک نقوش خود را به روی دستکش چرمی دست صاحبش می انداخت.
مردک بارانی پوش، تمام جزییات آن ظرف گلدان را که به سوی خود او بود تماشا کرد ولی هنوز راضی نبود. در هر پیچ که اتوبوس دور می زد و همه ی مسافرها را روی هم، به طرف دیگر می ریخت؛ او اگر می توانست از موقع استفاده می کرد و کمی بیشتر به روی صاحب گلدان خم می شد تا شاید بتواند چیزی از پشت گلدان را هم ببیند.
خیلی کوشید ولی هنوز راضی نشده بود. عاقبت پس از این که دو سه بار خود را حاضر کرد و سینه صاف کرد – در حالی که صاحب گلدان به ناراحتی اش پی برده بود – گفت:
– آقا ببخشید! ممکنه بنده گلدون شما رو ببینم؟
– البته! بفرمایید. با کمال منت. قابلی نداره جانم!
و گلدان را دو دستی و با کمی احتیاط به مردک ولنگ و واز داد و افزود:
– ولی خواهش می کنم …
ولی آن دیگری مهلتش نداد. کلامش را بریده و گفت:
– چشم! مطمئن باشید. با کمال احتیاط.
و شروع کرد به برانداز کردن گلدان. از جلو و عقب، از زیر و بالا؛ حتی توی آن را هم به دقت تماشا کرد. در همه ی این مدت چشم صاحب گلدان به دنبال دست او بود. گرچه سعی می کرد خود را بی اعتنا نشان بدهد؛ ولی در حالی که سر خود را به طرف جلو دوخته بود و می کوشید «ون یکاد»ی را که روی یک قطعه برنج کنده شده، و مقابل شوفر بالای اتوبوس کوبیده شده بود، بخواند؛ از زیر چشم، گلدان و حرکات دست آن مرد را می پایید.
اما این دیگری، همه جای گلدان را برانداز کرد. آن را جلوی شیشه گرفت. دست خود را روی آن گذاشت و روشنایی صورتی رنگی را که دور و بر انگشت هایش، از چینی رد می شد و سایه ی دست خود را، که داخل گلدان را کمی تاریک تر می کرد، بررسی کرد. با جلو و عقب بردن گلدان به طرف شیشه ی اتوبوس این سایه و روشن رنگین و دقیق را کم و زیاد کرد و …
… و سر یک پیچ دیگر که اتوبوس پیچید، و مردم که بی هوا بودند ناگهان روی هم ریختند، او نیز کج شد. خیلی کج شد، و چون دستگیره و تکیه گاهی نداشت تا تعادل خود را حفظ کند بی اختیار دست خود را از پایه ی گلدان رها کرد … و گلدان افتاد و با یک صدای خفیف سه پاره شد!
هنوز اتوبوس پیچ خیابان را دور نزده بود که ناله ی صاحب گلدان بلند شد: – آخ … و دیگر هیچ نگفت و تنها پاره های گلدان را با بهت زدگی تمام تماشا می کرد. مردک لاابالی دولا شد و در حالی که تکه های گلدان را جمع می کرد گفت:
– چیزی نیست. طوری نشد!
مردک صاحب گلدان که تازه حالش به جا آمده بود یک مرتبه مثل انار ترکید و با رنگی برافروخته فریاد کرد:
– دیگه چه طور می خواستی بشه؟! …
– هیچی آقا ! خوب، طوری نشد که! گلدان شکسته، فدای سرتان. خوب، قضا و بلا بود!
– اهه! مردکه ی مزخرف دو قورت و نیمش هم باقیه!
– آقا جون احترام خودتون رو داشته باشید. چرا لیچار می گید؟
– لیچار می شنوی، مردکه! اگه نمیدیدیش چشم های باباقوریت کور می شد؟ …
تازه مردم ملتفت شده بودند. یکی از زن هایی که بغل دست آن ها نشسته بود قیافه ی دلسوزانه ای به خود گرفت و گفت:
– آخیش! چه گلدان قشنگی بود! حیف شد. ولی آقا راست می گه خوب قضا و …
صاحب گلدان حرفش را این طور برید:
– چی می گی خانم؟ هفتاد و پنج تومن خریده بودمش!
و مردک لاابالی افزود: – خوب چه کار می شه کرد؟ می دید بندش می زنند دیگه …
زنک دیگر از زیر چادر نماز صدای خود را بلند کرد که:
– خوب داداش مگه دستات چنگک شده بود؟ – و مردک لاابالی در حالی که با صاحب گلدان کلنجار می رفت و بدون این که سر خود را هم به طرف او بکند این طور به او جواب داد: – خانم کسی به شما نگفته بود نخود هر آش بشید.
– واه. واه! خدا به دور! راس راسی هم دو قورت و نیمش باقیه! می خواد آدمو بخوره!
صاحب گلدان تازه سر قوز آمده بود. دستکش را از دستش در آورده بود و در حالی که پاره های گلدان را در دست گرفته بود فریاد می کشید:
– آمدیم انسانیت بکنیم. ما ملت قابل هیچی نیستیم. حالا هم که شکسته می گه قضا و بلا بود. مردکه خیال می کنه ولش می کنم! تا اون یک شاهی آخرش را ازت می گیرم. مگر پول علف خرسه؟ من گلدان بخرم تو بشکنی و بگی بندش بزنند؟ مرکه ی چلاق، تو رو چه به چیز آنتیک؟ عرضه نداری نگاهش هم بکنی. من احمق را بگو برای چه لندهوری انسانیت به خرج دادم … – و در حالی که اتوبوس به ایستگاه می رسید افزود:
– آقا نگهدار. کلانتری نزدیک است. من تکلیفم را با این مردکه معلوم می کنم … – و در حالی که بلند می شد رو به شوفر گفت:
– آقا نگذارید پیاده بشه تا من پاسبان بیارم و از همه ی اهل ماشین شهادت بگیرم … – و هنوز به در اتوبوس نرسیده بود که برگشت. وسط اتوبوس ایستاد و رو به مسافرها، خواهش خود را تکرار کرد و رفت تا پیاده شود. ولی یک بار دیگر هم از شوفر قول گرفت که مبادا راه بیفتد. شوفر قول داد و او پیاده شد.
مسافرها بعضی با هم درباره ی این واقعه بحث می کردند. یکی دو نفر فقط تماشا می کردند و می خندیدند. آن دو زن هنوز کرکر می کردند ولی کسی به آن ها توجه نمی کرد. مردک لاابالی با خود حرف می زد:
– خوب چه می شد کرد! من از قصد که نکردم. خوب افتاد و شکست …
شاگرد شوفر فریاد می زد و مسافر می طلبید. صاحب گلدان بیست قدمی از اتوبوس دور شده بود. شوفر که چند دقیقه بی حرکت، در فکر فرو رفته بود تکانی خورد. خود را روی صندلی، پشت رل، راست کرد؛ شاگرداش را صدا زد و گاز داد و راه افتاد.
دهان همه ی مسافرها باز ماند. و شاگرد شوفر در جواب همه ی این اعتراض ها، در حالی که روی چارپایه ی خود می نشست، گفت:
– خوب به ما چه؟ یکی دیگه گلدونو شکسته ما باید بیکار بمونیم؟
صاحب گلدان که به عجله به طرف کلانتری می دوید؛ تازه ملتفت شد. برگشت و دست های خود را باز کرد تا جلوی ماشین را بگیرد ولی ماشین پیچ کوچکی خورد و رفت و فریاد او بلند شد:
– آهای بگیر … بگیرین … گلدان … شوفر بدبخت … آهای آژدان …
از دیدن وضع او مسافرها به خنده افتادند. پاسبان ها به دور او ریختند و می پرسیدند چه شده، ولی او داد می زد:
– آهای بگیرین … هفتاد و پنج تومان … مردکه ی چلاق … گلدان چینی … آهای رفت … آخه نمره ی ماشین چی بود؟ … آی آژدان!
۸ شهریور ۱۴۰۲ در ۷:۴۲ بعد از ظهر #123::داستان غذای مجانی
”مردی وارد رستورانی شد و دستور غذای مفصلی داد، پس از سیر شدن، مدیر رستوران را صدا زد و گفت:
من دیناری ندارم و چون بینهایت گرسنه بودم چارهای جز این نداشتم.
مدیر رستوران گفت:
به شرطی دست از سرت برمیدارم که به رستوران م
داستان غذای مجانی
”مردی وارد رستورانی شد و دستور غذای مفصلی داد، پس از سیر شدن، مدیر رستوران را صدا زد و گفت:
من دیناری ندارم و چون بینهایت گرسنه بودم چارهای جز این نداشتم.
مدیر رستوران گفت:
به شرطی دست از سرت برمیدارم که به رستوران مقابل رفته و همین بلا را به سر آنها هم بیاوری!
آن مرد خندید و گفت:
متأسفم، قبلاً به آن رستوران رفتم و او هم همین خواهش را از من کرد و میبینید که مطابق دستورش عمل کردهام.“
نکتهی اخلاقی: دنیای بهتری میداشتیم و صلح و برادری میان انسانها برقرار میشد
اگر هر فرد در تنظیم روابطش با دیگران اصل «آن چیز که برای خود نمیپسندی برای کسی مپسند» را آویزهی گوش خود میکرد.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۲:۰۳ قبل از ظهر #204::تابوتي بر آب
محمد بهارلو
جاشوی سياهسوختهای كه روی سينۀ لنج واايستاده بود به آسمان نگاه كرد و گفت: هوا دارد باز میشود.
ناخدا بالِ چفيه را از روی پيشانیاش كنار زد و گفت: تو قبله هنوز لكههای
تابوتي بر آب
محمد بهارلو
جاشوی سياهسوختهای كه روی سينۀ لنج واايستاده بود به آسمان نگاه كرد و گفت: هوا دارد باز میشود.
ناخدا بالِ چفيه را از روی پيشانیاش كنار زد و گفت: تو قبله هنوز لكههای ابر هست. اما راه میافتيم، وگرنه میخوریم به شب. صلوات بفرستيد!
مسافرهای روی عرشه صدا به صدا انداختند و صلوات فرستادند. يك ساعت بود سوار لنج شده بوديم و انتظار میکشیدیم تا ژاندارمهای ساحلی اجازه بدهند راه بیفتیم. آدمهايی كه تو لنج جاشان نشده بود روی اسكلۀ چوبی تنگِ هم واايستاده بودند و چشمْچشمْ ميكردند تا كسی از روی عرشه پیاده شود و جاش سوار شوند. از كلۀ سحر، تو صفی بلند، از جلوِ عمارتِ گمرك تا دَم اتاقكِ نگهبانی، كه سر اسكله بود، پابهپا میکردیم تا نوبتمان برسد. لنجِ اول، كه بزرگتر بود، با صدوبيست مسافر، سر ظهر، به طرفِ جزيره راه افتاده بود. بعد از ما لنجِ ديگری حركت نمیكرد، و مسافرها تا صبحِ روزِ بعد بايد صبر میکردند.
سربازی كه سرش را با تنزيب بسته بود به جاشوی ديلاقی كه جلوِ اتاقك ناخدا واايستاده بود گفت: ای بابا، چُسمثقال راه كه اينهمه دَنگوفنگ ندارد.
جاشو گفت: پدر بيامرز، هيچكس غيراز خودِ خدا نمیداند عمر همچین سفری چهقدر است. رسیدن یا نرسیدنمان هم دست اوست.
سرباز گفت: سفرِ قندهار كه نمیرویم.
جاشو محلش نگذاشت برگشت رفت توی اتاقک ناخدا. داشتم به آدمهای روی اسکله نگاه میکردم که دیدم انگار کسی صدایم میکند. جاشوی سياهسوخته از ميانِ مسافرها شلنگانداز به طرفم آمد و گفت: چمدانتان را گذاشتم تو خَن.
گفتم: من كه چمدانی نداشتم.
جاشو گفت: چمدانی نداشتی؟
مرد ميانسالی كه پشت سرم به دیركِ زمخت دگل تكيه داده بود گفت: قربانِ حواس جمع! چمدانِ مرا بُردی تا بگذاری تو خَن عموجان. نكند لوطیخور بشود تو راه؟
جاشو گفت: مگر هوش و حواس میگذارند واسهمان اين قوم بوربو.
مرد ميانسال كه به دگل تكيه داده بود عينك دستهسيمی، مثلِ عينك من، به چشم داشت. سرش را تکان داد و پاكت سيگارش را درآورد گرفت رو به من. گفتم: ممنون، نمیكشم.
گفت: شما كجا بنده كجا! اين بابا انگار چشمش آلبالو گيلاس میچيند. شما جوانِ رعنا مثلِ شاخِ شمشاد میمانيد.
گفتم: چوبكاری میفرماييد. انگار فقط من و شما عينك دستهسيمی داريم.
به سيگارش پُك زد و گفت: باید دعا کنم كسِ ديگری همچو عينکیِ نداشته باشد.
خنديدم و گفتم: خاطرتان جمع باشد. هيچكس تو همچین سفری با خودش چمدان نمیبَرد.
پلکهاش را تنگ کرد نگاهی به مسافرهای روی عرشه انداخت و گفت: هوم. انگار حق با شماست.
ــ اما برگشتنا هر مسافری دستكم دو تا چمدان، يكعالمه باروبنديل و آلوآشغال ريسه میكند دنبال خودش.
ــ سفر اولينتان نيست انگار؟
ــ نه. اما کاش آخريش باشد.
رويم را برگرداندم و به مرغهای ماهیخواری، كه بالای سرمان روی اسكلۀ چوبی چرخ میزدند، نگاه کردم. یکیشان بالبالزنان آمد نشست روی پوزۀ دماغۀ لنج و بنا کرد به نوکزدن تو شاهپرهاش. مرد دهناش را باز كرد تا چيزی بگويد، اما وقتی ديد نگاهم به پسركِ موبوری است كه دامن چادر زنِ سياهپوشی را چسبیده است به سيگارش پُك زد. پسرك، كه پتۀ چادر را به دندان گرفته بود، دورِ خودش میچرخيد و به النگوهای مادرش چنگ میزد. زن رویش را گرفته بود. يك لحظه لای چادر را باز كرد با چشمهای درشتِ سياهش به آسمان نگاه كرد و به پسرک چیزی گفت. رویش را که برمیگرداند چشمش به من افتاد. پسرك با انگشتِ سبابهاش پرنده را كه روی پوزۀ دماغه نشسته بود نشانش داد. فریاد جاشوی سياهسوخته بلند شد: هيچ كس سر پا وانهايستد، داريم حركت میكنيم. هر كس هر جا هست بنشیند سر جاش.
صدای نکرۀ موتورِ که از توی خَن بلند شد پرنده بال زد و پرید. از دودكش بغلِ دگل دود سیاهی بنا کرد به تنورهکشیدن و بوی گازوييل تو هوا پخش شد. ژاندارمهای ساحلی مسافرها را از روی اسكله دور میكردند. جوانی كه لبۀ اسكله واايستاده بود دورخیز کرد تا بپرد روی عرشۀ لنج که يكی از ژاندارمها يقهاش را چسبيد و كشانكشان بُردش طرفِ اتاقكِ نگهبانی. مرد میانسال چیزی زیرلب گفت که نشنیدم. لنج که از اسكله جدا شد زن لای چادرش را باز كرد و گردن کشید به آدمهای روی عرشه، كه گُلهبهگُله تنگ هم نشسته بودند، نگاه كرد. چشمم به حلقۀ نگينداری افتاد كه از پرۀ بينیاش گذشته بود. پسرك سرش را روی شانۀ زن گذاشته بود و به آسمان نگاه میكرد. روی يك بشكۀ حلبی، كه كنارِ دگل بود، نشستم. دستمالم را از جيب درآوردم لكِ روی شيشۀ عينكم را پاك كردم. عينك را كه به چشم گذاشتم نگاهم به يك جفت پوتينِ واكسخورده افتاد.
ــ سيگار خدمتتان هست؟
ــ ببخشيد، سيگاری نيستم.
كلاه پارچهای سرش بود و نوكِ فولادی تفنگ ِ حمایلش از نقاب كلاه بالاتر بود. هيچ درجهای روی بازو و شانهاش نبود. خبر داشتم که آدمهای نظامی درجهشان را روی نیمتنههاشان نمیدوزند تا اگر اسیر شدند بتوانند خودشان را سرباز ساده جا بزنند. مرد ميانسال پاکت سيگارش را جلوِ مرد نظامی گرفت، گفت: بفرماييد سركار!
سيگاری از پاكت درآورد به لب گذاشت و مرد برايش كبريت كشيد، گفت: «ممنونم.» بعد رو كرد به من: میروید مأموريت؟
ــ مأموريت؟
ــ شركتِ نفت، اسكله، بيمارستان يا جبهه؟
ــ هيچكدام.
ــ پس سرّی است. ببخشيد فضولی كردم.
خندیدم و سری تکان دادم که نه. به سيگارش پُك زد و رو كرد به مرد ميانسال، گفت: شما چی؟
ــ قبرستان.
ــ قبرستان؟
ــ سرِ خاكِ پسرم.
ــ خدا بهاتان صبر بدهد. تو جبهه شهيد شد؟
ــ نه، آن موقع هنوز جبههای تو كار نبود. همان روزِ اولِ جنگ، تو بمبارانِ آموزش و پرورش، ماند زيرِ آوار.
ــ هر چه خاكِ اوست عمرِ شما باشد. خدا بيامرزدش.
ــ خدا رفتگانِ شما را هم بيامرزد.
خوب كه نگاه كردم ديدم چشم راستِ مرد نظامی تاب دارد؛ انگار رنگش هم با رنگِ چشمِ ديگرش فرق داشت. كبود بود و پلکش خوابیده. برگشتم ديدم زن دارد نگاهمان میكند. مرد نظامی، که سیگار گوشۀ لبهاش دود میکرد، برگشت از روی شانه نگاهی به عرشه كرد. زن رویش را گرفت. گفت: تنها سفر میكنيد؟
گفتم بله، و چنگ انداختم تا چنبر طنابی را که از دگل آویزان بود بگیرم. انگار زیر پاهام خالی میشد. لنج لنگر برداشته بود ـ از روی موجِ بلندی میگذشتيم ـ و پشنگۀ آبِ شورِ دريا از دو سو میپاشید روی عرشه. مرد نظامی بازویم را چسبیده بود. صدای مسافرها بلند شد. پسرک دستش را دور گردن مادرش حلقه کرده بود و چادر روی شانههای زن سریده بود. برگشتم رو به ساحل و به مرغهای ماهیخوار، که روی چینوشکنهای کفآلود آب بالا و پایین میشدند، نگاه كردم. مرد ميانسال که با دو دست دگل را گرفته بود زیرلب گفت: «پناه بر خدا!» بعد به آسمان و آفتابِ بیرمق بعدازظهر نگاه كرد و گفت: اگر ببارد چی؟
گفتم: نمیبارد.
مرد نظامی گفت: اگر میباريد ناخدا لنگر را نمیكشيد.
مرد گفت: اما تو قبله هنوز لكههای ابر هست.
گفتم: اما كيپِ هم و سياه نيستند. هوا هم میبینید که سرد نیست.
مرد گفت: پس يعنی نمیبارد؟
گفتم: وقتی پیش از غروب قرصِ آفتاب بزرگ باشد و اثری هم از باد نباشد نباید دلواپس هوا بود.
مرد نگاهی به خورشید انداخت که بالای افق، از میان دو پاره ابر کبود، اریب می تابید. مرد نظامی گفت: اگر هم ببارد طوری نمیشود. آب از آب تکان نمیخورد.
گفتم: تکان که میخورد.
مرد نظامی گفت: چی؟
خندیدم و گفتم: آب. اگر ببارد.
مرد گفت: خدا كند نبارد. كاش زودتر راه افتاده بوديم.
گفتم: هوا تاريك نشده میرسيم.
مرد گفت: اگر یکوقت هواپيماها سر برسند چی؟
مرد نظامی گفت: مردش نيستند. اين منطقه قُرُقِ هلیكوپترهای كُبرای ماست.
مرد گفت: راست میگوييد؟
مرد نظامی گفت: پس چی خيال كردهايد! همينطوری، الابختكی، که به لنجها اجازه نمیدهند بزنند به آب.
مرد زيرِلب گفت: حق با شماست. اما چرا اينقدر آهسته میرود؟
مرد نظامی گفت: بايد از كناره برود، چون امنتر است. اينجا دريا عمقی ندارد.
روی موج بلندِ دیگری افتاده بودیم. سمتِ راستمان ساحلِِ لُخت با تپههای كمپشتِ شنی تا افق پیش میرفت كه گاهی بوتۀ خاری یا ساقۀ خشک گزی رویش ديده میشد. سمتِ چپ و جلوِ رویِمان دريا، سبز و آبی، گسترده بود و تا چشم كار میكرد آب بود که پولکهای نور رویش برقبرق میزد. مرد گفت: چهقدر عمق دارد؟
مرد نظامی گفت: ده بغل، شاید هم پانزده. از کناره که دورتر بشویم بیشتر میشود.
مرد گفت: یعنی چهقدر؟
مرد نظامی گفت: «ده تا پانزده ذرع.» بعد با دست به سمت چپ اشاره کرد و گفت: آن جا تا پنجاه و صد بغل هم میرسد.
برگشتم. پشت سرمان دیگر اثری از اسكله نبود. فقط خط افق بود که روی پشتههای لرزان موج پیدا و ناپیدا میشد. مرد زیرلب چیزی گفت که نشنیدم. پیدا بود دلش شور میزند. صدای خفۀ ترکیدنِ گلولهای بلند شد. از دوردست بود. چند مسافر پاشدند به طرف صدا گردن کشیدند. ديدم كه زن سياهپوش لای چادرش را باز میكند. مرد که دست به دست میمالید گفت: پناه بر خدا!
مرد نظامی گفت: توپخانۀ خودمان است.
مرد گفت: از كجا معلوم كه توپخانۀ خودمان باشد؟
مرد نظامی گفت: پشتِ آن تپههای شنی، نرسيده به جاده، سرتاسر سنگرهای ماست. آنطرفِ جاده، روبهروی نخلستان، دستِ دشمن است.
گفتم: اما جادۀ خاکیِ بغلیاش باز است.
مرد گفت که هفتۀ پيش با موتورسيكلت برادرزادهاش از جادۀ اصلی راه افتادهاند تا خودشان را به شهر برسانند که ژاندارمها جلوشان را گرفته بودهاند. گفت: هر چه قربانصدقهشان رفتیم و زبان ريختیم نگذاشتند برویم.
مرد نظامی گفت: اگر میرفتيد شايد الان تو اردوگاهِ اُسرا بوديد؛ البته اگر جان بهدر میبرديد.
مرد گفت: ژاندارمها از همين ترساندندمان. میگفتند آنهایی که پای پياده زدهاند به صحرا تلف شدهاند تو راه.
مرد نظامی گفت: خیلیها تو آن برِ بیابان از تشنگی مُردهاند، يا راه گم کردهاند و سر از سنگر عراقیها درآوردهاند.
مرد گفت: حالا خيال میكنيد با اين تختهپاره به سلامت برسيم؟
هيچ نگفتم. مردی روی حصار عرشه خم شده بود و عق میزد. زن صاف نشسته بود و چادرش را باد میداد. پسرک خودش را روی شانۀ مادرش انداخته بود. مرد نظامیِ لولۀ فولادی تفنگش را نوازش میكرد. جاشوی سياهسوخته با سطلِ آبی به طرفمان آمد. برایش دست بلند کردم. آب توی سطل لبلب میزد. جاشو پیالهای را كه تا نيمه آب داشت دستم داد. پسرک که چشمش به سطلِ افتاد پا شد گفت: آب، مامان آب.
پابهپا کردم و از کنار شانۀ مرد نظامی پیاله را به طرف پسرك گرفتم. از جایش تکان نخورد. از زیر ابروهاش نگاهم میکرد. رفتم جلو پیاله را دادم دستش. به زن گفتم: شما هم ميل داريد؟
زن خواست پا شود، که پیالۀ خالی را از پسرک گرفتم برگشتم زدم توی سطل آب و گرفتم به طرف زن که سر جایش نیمخیز شده بود. دستش را از زیر چادر تا ساعد بیرون آورده بود. يك النگوی پهنِ نگيندار به مچش بسته بود. پیاله را که سرکشید یک طرۀ تابدار سیاه افتاد روی پیشانیاش. پشت دستش را روی لبهاش کشید و تشكر كرد. جاشو که سیگاری را از مرد میانسال گرفته بود روشن میکرد. به جاشو گفتم: چمدانِ من كه جاش امن است؟
خنديد و گفت: ما را گرفتهايد آقای مهندس؟
جاشو داشت پیاله را دور میگرداند که صدای ترکیدن گلولۀ ديگری بلند شد. نزدیکتر بود. بچهای زد زیر گریه. مسافرهایی كه ايستاده بودند از زیر دستهاشان به ساحل نگاه میكردند. جاشو كه سيگار گوشۀ لبش دود میكرد گفت: خمسهخمسه است.
مرد میانسال گفت: از كجا میدانی؟
جاشو گفت: صدای كوفتیاش را نمیشنوی؟ پنجتا پنجتا میاندازد.
گفتم: سركار استوار میگويد توپخانۀ خودمان است.
جاشو نگاهی به مرد نظامی انداخت و گوشۀ لبهاش چین افتاد، گفت: چاكرِ سركار استوارِ خودمان هم هستيم.
مرد ميانسال، كه به دگل تكيه داده بود، گفت: هيچوقت گلولۀ توپشان به لنجی هم خورده؟
جاشو ذرۀ توتونی را كه روی لبش بود تُف كرد و نگاهی به مرد نظامی انداخت و گفت: به لنج؟ یعنی به لنج ما؟ نه. تا حالا كه نه. دلواپس نباشيد! ناخداعبود طلسمبندش كرده.
گفتم: چی را طلسمبند کرده؟
جاشو گفت: لنج را. اینطوری است که عزراییل راهِ لنجِ ما را بلد نشده. هيچ گلولهای كارگر نيست روش.
مرد میانسال گفت: هلیكوپترهاشان چی؟
جاشو گفت: هلیکوپترهاشان؟ دعا كن آفتابی نشوند این طرفها!
مرد نظامی گفت: از ترسِ كُبریهای ما اين طرفها آفتابی نمیشوند.
جاشو گفت: پدرنامردها، بلانسبت شما، چند باری هم که سروكلهشان پيدا شده از بالا بوده، خيلی بالا.
مرد نظامی گفت: نمیتوانند غلطی بكنند.
جاشو گفت: ماهِ پيش که حمله کردند به لنجِ حاج عيسی مثلِ نامردها از همان بالا بمبهاشان را ريختند و دررفتند.
مرد میانسال گفت: كسی هم طوریش شد؟
جاشو به سيگارش پُك زد و از گوشۀ چشم نگاهی به مرد نظامی انداخت و گفت: بهخير گذشت. فقط چند تا مسافر، يواش، زخم برداشته بودند. قُمارۀ لنج هم، بفهمینفهمی، چپه شده بود.
مرد گفت: كجای لنج؟
جاشو گفت: اتاقكِ لنج. قربيلكِ سكان كمی از جاش در رفتهبود. يك تركش هم به نامردی خورده بود به قوزِ حاجعيسی، همين.
مرد نظامی گفت: دشمن هيچ وقت وانمیماند. ستون پنجم هم يكی از كارهاش این است که هو بیندازد، برای خالی کردن دل مردم.
سيگار از گوشۀ لبِ جاشو زمين افتاد. خم شد سیگار و سطل را با هم برداشت. خورشيد پشتِ لكۀ ابرِ كبودرنگی پنهان شد. جاشو، شلنگانداز، به طرفِ سينۀ لنج راه افتاد. مرد گفت: چرا تاريك شد یکهو؟ اين غبار است دارد طرفمان میآید يا مه؟
مرد نظامی كه با نگاهش جاشو را دنبال میكرد گفت: مه است.
مرد گفت: سرِ شما هم گيج میرود؟
گفتم: بیخودی دلتان شور میزند.
مرد گفت: دلم شور نمیزند، حالم دارد به هم میخورد.
گفتم: بنشينيد. سرپا وانهايستيد.
مرد نظامی گفت: اگر میتوانيد دراز بكشيد؛ رو به دماغه، تو جهتِ حركتِ لنج.
مرد نشست. عينك را از روی چشمهاش برداشت. رعد تو آسمان غريد و بادی بلند شد. دخترکی که تو دامن مادرش نشسته بود جیغ کشید. مرد سرش را بلند كرد. رنگش پريده بود. مرد نظامی گفت: گاومان زاييد.
پيرمردی، كه ميانِ لبِ بالايياش فاق داشت، آمد روبهرويم واايستاد. كلاهِ حصيری نقابدارِ پارهپورهای دستش بود. دهناش را باز كرد و چيزی گفت كه نشنيدم. سرش را آورد جلو، طوری كه چانهاش به شانهام خورد، گفت: اينجا كسی هست كه از احكامِ غُسل سردربیاورد؟
ــ چی؟
ــ بايد مسلمانِ دوازده امامی باشد.
ــ کسی طوریش شده؟
مچم را گرفت و پلكهاش را روی هم گذاشت و سرش را تكان داد. نگاهی به دوروبرم انداختم. نمیدانستم چرا میان آن همه آدم سراغِ من آمده.
ــ غسلِ ميت را به قصدِ قربت به جا میآورند، برای اجرای فرمانِ خدا. ميت را سه بار غسل میدهند، با آبِ سدر اول، با آبِ كافور دوم، با آبِ كُر سوم.
مانده بودم چه بگويم. چانۀ استخوانیِ پيرمرد، با ريشِ نتراشيدهاش كه سفيد میزد، به شانهام فشار میآورد، گفت: حنوط مستحب است. تربتِ سيدالشهدا عليهالسلام را با كافور مخلوط میكنند میمالند به تنِ ميت. نماز میخوانم برای ميت قربةالیاللّه.
جاشوی ديلاق آمد دستِ پيرمرد را گرفت و گفت: آزارِ مراق گرفته، آمدهای اينجا تنگِ گوشِ آقای مهندس چی بلغور میکنی؟
پيرمرد گفت: آخر خدا قهرش میگیرد. حساب تو یکی با كرامالكاتبين است.
جاشو گفت: يك شكم سير انار خوردهای حالا نفسات چاق شده واسه وراجی؟
پیرمرد را كشيد همراهِ خودش به اتاقكِ ناخدا برد. عرقِ روی پيشانیام را پاك كردم. دور و برمان مهِ رقيقی روی آب را پوشانده بود. مرد نظامی گفت: بیچاره انگار يك تختهاش كم است. روی اسكله بازوی ژاندارمی را چسبيده بود و میگفت درست است برای شما جنگيدن مثلِ آب خوردن است؟
گفتم: داشت راستیراستی باورم میشد.
رعد و برق زد و باد مه را روی عرشه شناور کرد. هوا بوی زُهمِ ماهی و خزۀ پلاسیده میداد. باران نمنم بنا کرد باريدن. همهمهای روی عرشه بلند شد. مرد نظامی گفت: پاييز فصلِ ديوانهای است.
گفتم: تا از كناره میرويم خطری تهديدمان نمیكند.
مرد ميانسال كه رنگش مهتابی شده بود سرش را بلند كرد و گفت: دیشب خواب بدی دیدم. نبايد تو يك همچو هوایی راه میافتاديم.
گفتم: اين ناخدايی كه من ديدم كسی نيست كه بیگُدار به آب بزند.
مرد نظامی گفت: اين مسيری كه داريم میرويم خور است، يكهو آبش كم و زياد میشود. این بو هم مال جزر آب است.
سرمای قطرۀ بارانی را پشتِ گردنام حس كردم. سر چرخاندم. پسرك موبور زيرِ چادر مادرش، روی زانوهای او، نشسته بود. زن گره بقچهای را که جلوش بود سفت میکرد. تو آسمان مشرق لكههای ابرِ سياه روی هم تلنبار میشدند. مرغ سفیدی از بالای عرشه گذشت و صیحه کشید. لنج، انگار به صخرهای خورده باشد، لنگر برداشت و به بالا كشيده شد. داشتم روی بشكۀ حلبی میافتادم كه مرد نظامی بازويم را چسبيد. زنی، كه كنارِ اتاقكِ ناخدا روی پاشنۀ لنج نشسته بود، بنا کرد جيغزدن. مرد ميانسال پا شد و گفت: چی شد؟
مرد نظامی گفت: خدا كند به سنگی نزده باشيم.
لنج از حركت ايستاده بود. زن كه جيغ میكشيد صدايش بريد و بعد بنا كرد به ناله كردن. مسافرها سرِ پا ايستاده بودند و هر کسی چیزی میگفت. بچهای تو بغل مادرش ونگ میزد. جاشوی ديلاق از اتاقكِ ناخدا آمد بيرون رفت به طرفِ سينۀ لنج و خودش را كشيد بالای دماغه و خم شد به آب نگاهی انداخت. پیرمرد ریزنقشی که کنار دماغه ایستاده بود گفت: چی شده؟ چرا وايستاد؟
جاشو گفت: بخشکی شانس! رفتيم تو گِل.
پیرمرد گفت: تو گِل؟ حالا بايد چه كار كنيم؟
جاشو گفت: شلوغ نكنيد فقط! ناخداعبود خودش میداند چه بايد بكند. كسی نزدیکِ قُماره نيايد.
جاشو راه افتاد طرف اتاقک ناخدا. جوانی كه كنارِ پیرمرد واایستاده بود صدایش را سرش انداخت و گفت: وقتی به گِل زدهايم ناخدا چه كاری از دستش برمیآيد؟
جاشو هيچ نگفت. رفت تو اتاقك. زن هنوز ناله میكرد. سربازی كه سرش را با تنزيب بسته بود گفت: اين خواهر چرا ناله میكند؟
شوهرش كه كلاهِ لبهداری سرش بود گفت: خدايا! اين كه حالا وقتش نبود.
سرباز گفت: وقتِ چیاش نبود عمو؟
شوهرِ زن گفت: هنوز نُه ماهش تمام نشده.
سرباز گفت: انگ همین را کم داشتیم. آخر مردِ حسابی كسی زنِ پابهزا را به همچين سفری میآورد؟
شوهرِ زن كه دستهاش را رو به آسمان بلند كرده بود گفت: خدايا خودت كمكش كن!
بعد رو كرد به سرباز و گفت: هر چه كُشتيارش شدم سفت وايستاد كه بايد همراهت بيايم. خيال میكند زيرِ سرم بلند شده.
سرباز خندهای سر داد و گفت: خدا تو را واسهاش نگه دارد. لابد شلوارت دو تا شده ترسيده.
جاشوی سياهسوخته از اتاقک ناخدا بیرون آمد و رفت درپوشِ چوبی ِدریچۀ خَن را که وسط عرشه بود برداشت و خم شد از پلههای چوبی خَن رفت پايين. موتورِ لنج خاموش شده بود. مرد نظامی گفت: اين خور باتلاقی است. اگر پروانه یا موتور هم عيب كرده باشد كارمان درآمده.
زن بريدهبريده ناله میكرد. زن سياهپوش پا شد از ميانِ مسافرها خودش را به زن رساند. مچِ پسرك تو دستش بود. پابهپا کردم و راه افتادم طرف اتاقك ناخدا. پیرمردی که لبش فاق داشت تو درگاهی اتاقک واایستاده بود و زیرلب با خودش چیزی میگفت. مرا که دید خم شد تا زیر گوشم چیزی بگوید. با پشت دست زدمش کنار رفتم تو. ناخدا پشتِ سكان واايستاده بود و اخمش تو هم بود. با انگشت به قطبنمای بالای سكان تلنگر میزد. گفتم: ناخدا، كُمكی از دستِ من برمیآيد؟
ناخدا از زيرِ ابروهایِ پُرپشتش نگاهم كرد. پوستِ صورتش تاسيده و ورچروكيده بود. گفتم: من كَمكی از موتورهای ديزلی سر درمیآورم.
ناخدا گفت: موتور عيبی ندارد. اين راهِ هميشگیمان نيست. ماندهایم تو گِل.
گفتم: چرا از همان راهِ هميشگیتان نرفتيد؟
ناخدا گفت: اگر از کناره نمیرفتيم حالا جامان تهِ دريا بود. پُر از مين است روی آب.
زن سياهپوش آمد دَمِ درِ اتاقك. پیرمرد راهش را بسته بود. زن با چشمهای سياهش، از لای چادر، بهناخدا زل زد و گفت: اين جا يك پتو پيدا میشود؟
ناخدا سر بلند كرد و گفت: پتو؟
زن سياهپوش پیرمرد را کنار زد و گفت: زن بیچاره بدجوری میلرزد.
ناخدا گفت: خوب، شاید بتوانید بیاوريدش اين تو. ما هم برادر دنيا و آخرتش هستيم.
دست برد و پردهای را ته اتاقک كه از سقف آويزان بود كنار زد و گفت: میتوانيد بخوابانيدش روی اين نیمکت. اما يك كاريش بكنيد زياد ناله و زرنجه نكند.
بعد به پیرمرد، که تو اتاقک سرک میکشید، تشر زد که از جلو در برود کنار. زن سياهپوش به كمك شوهرِ زن، که بقچهای را زیر بغل زده بود، زائو را آوردند تو و خواباندندش روی نیمکت. زن از درد به خودش میپیچید. روی چانه و گونههاش پُر از لک و پیس بود. زن سياهپوش مرد را عقب زد و پرده را كشيد. ناخدا گفت: دلِ گُندهای داری مرد!
شوهرِ زن که بقچه را چنگ میزد گفت: خدا میداند که دلِ گنجشك هم ندارم من.
صورتش خیس عرق شده بود. بقچه را گوشۀ اتاقک گذاشت و تو جیبهاش دنبال سیگار گشت. زن از پشت پرده ناله میکرد. پیدا بود که چیزی توی دهناش چپانده. پسرك پرده را كنار زده بود و به ما نگاه میكرد. جاشوی سياهسوخته آمد تو، گفت: دورِِ موتور را زياد كردم ناخدا. خدا را شکر، بدنه هیچ عیبی نکرده.
ناخدا گفت: آبهای این دوروبر صخره ندارد. بايد یک نگاهی هم به پروانه بیندازیم. بعدش صبر میكنيم تا آب بيايد بالا.
جاشو گفت: دم غروبی که آب میرود پایین.
ناخدا که از پشت شیشۀ اتاقک به آسمان نگاه میکرد گفت: اگر ماه دربیاید مَد میشود.
جاشو هیچ نگفت. با خودم گفتم تو همچین هوایی کو تا ماه دربیاید. باران گرفته بود و باد قطرهها را به شیشۀ اتاقک میزد. مسافرها روی عرشه به جنبوجوش افتاده بودند. سربازی كه سرش را با تنزيب بسته بود آمد دَمِ درِ اتاقك. چند نفری هم پشت سرش بودند. پیرمرد سینهبه سینهاش ایستاده بود. سرباز سيگاری را كه گوشۀ لبش بود برداشت و رو به ناخدا گفت: ها ناخدا! میخواهی همينطور دست روی دست بگذاری؟
ناخدا كه سكان را میچرخاند برگشت نگاهی به سرباز کرد و گفت: تو جای من بودی چه كار میكردی جوان؟
ــ من سربازم، ناسلامتی تو ناخدايی! وقتی کسی خرش تو گِل مانَد بايد بداند چهطور درش بياورد.
ــ تو ديگر چهجور سربازی هستی! پس تو سنگر چهطور دوام میآوری؟
ــ اگر تو سنگر فرماندهای مثلِ تو داشتم حتم تا حالا ريقِ رحمت را سر كشيده بودم.
ــ پسر جان، هر چی شیطان بیخ گوش آدم پچپچ میکند که نباید زودی واگوش کند.
جاشو گفت: اینجا وانهایستید. غیرتتان کجا رفته! مگر نالۀ زن بیچاره را نمیشنوید!
سرباز آمد چیزی بگوید که پیرمرد دست روی تخت سینهاش گذاشت و هلش داد. دیدم که روی پاهاش لنگر برمیدارد و عقبعقب میرود. خورد تو سینۀ پیرمردِ ریزنقش و کلاهش از سرش افتاد. سیگارش هم از دستش افتاده بود. پابهپایی کرد و آمد خیز بردارد که پیرمرد ریزنقش مچش را چسیبید و گفت: آرام بگیر جوان! دل به كرمِ خدا ببند. تو همچین وضعی نباید آیۀ یـاًًس بخوانیم، آن هم جلو این همه زن و بچه.
جیغ زائو از پشت پردۀ اتاقک بلند شده بود. جاشو پیرمرد را به طرف پاشنۀ لنج هل داد و خواست که کسی آنجا جمع نشود. شوهر زائو که کلاهش را تو مشتش چنگ میزد با صدای بلند بنا کرد به دعاخواندن. سرباز که زیرلب میلندید پشت كرد به اتاقك و رفت به طرف حصار عرشه و سيگارش را انداخت تو آب. دیدم که پسرک گوشۀ اتاقک کز کرده و چشم از من برنمیدارد. زنِ سياهپوش سرش را از پشت پرده بيرون آورد و گفت: اگر میشود يك ليوان آب بياريد.
جاشو رفت تو اتاقک و از بشكۀ حلبی، كه روی رفِ کنار قطبنما بود، يك ليوان آب برداشت و داد دست زن. شوهرِ زائو که پابهپا میکرد گفت: اگر آب نیامد بالا چی؟
جاشو گفت: دوبهشک نباش! ناخدا میگوید اگر ماه دربیاید آب هم حتمی میآيد بالا.
مرد که ابروها و فک پاییناش میلرزید گفت: با این اقبالِ سگ من اگر نيامد چی؟
ناخدا گفت: آنوقت دست به دعا برمیداريم تا نحوست از طالعمان برود بيرون.
جاشو گفت: اقبال تو تنها نیست که. به این همه آدم روی عرشه نگاه کن! گاهی شيخ ابويحيی را هم میشود با دعا دست به سرش کرد.
مرد گفت: شيخ ابويحيی؟
ناخدا گفت: ملکالموت. اگر کسی دلش درست باشد و اقبالش هم یاری کند از دمِ چنگِ عزراییل همچین درمیرود که آب هم تو دلش تکان نمیخورد.
مرد گفت: «پناه بر خدا!» و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد پیشانیاش را چین انداخت و زل زد تو چشمهام و گفت: اگر چند تاییمان برويم پايين چی؟ شايد بتوانيم از تو گِل بكشانيمش بيرون.
ناخدا گفت: خدا پدرت را بيامرزد، میدانی چند خروار وزن دارد اين لنج؟
جاشو گفت: زورِ فیل هم که تو بازوهامان باشد یک بند انگشت هم نمیتوانیم از جا بجنبانیمش، آن هم با این همه مسافری که بار لنج است.
گفتم: مگر اين كه بختمان بزند و لنجِ ديگری پيداش بشود. آنوقت میتوانيم با طناب بُكسِلاش كنيم.
ناخدا که قوطی تنباکویش را از جیب درآورده بود یک انگشت تنباکوی سیاه کوبیده برداشت گذاشت پشت لبش و گفت: تا فردا هيچ لنجی نمیزند به آب.
گفتم: شايد به يكی از لنجهايی كه از جزيره راه میافتد بربخوريم.
ناخدا گفت: هر روز دو تا لنج از جزيره راه میافتند كه پیش از ظهر هر دوشان هم رسيدند.
مرد آهی کشید و گفت: تو را به جلالِ حق يك چيزی بگوييد بلكه این دلِ آتشگرفتۀ من آرام بگيرد. چه خريتی كردم! ببین واسۀ چهار تا لَکوپَکِ بیقابلیت خودم را تو چه هچلی انداختم.
ناخدا تنباکوی پشت لبش را میمکید. سری تکان داد و گفت: توكل داشته باش مرد! هر چه قسمتمان باشد همان می شود.
پیرزنی که پشتش قوز داشت پاکشان آمد دمِ در اتاقک. عینکی با کش روی چشمهاش بسته بود. آمده بود خبری از زن زائو بگیرد؛ انگار قابله بود. دیدم سروکلۀ مرد نظامی و پشت سرش مرد میانسال هم پیدا میشود. تو دست چپ و تیرۀ پشتم احساس کوفتگی میکردم. هوس کردم بروم زیر باران و نفسی بکشم. از اتاقك آمدم بيرون. عرشه خیس شده بود. هر کسی چیزی بالای سرش گرفته بود تا از باران در امان باشد. جاشوی دیلاق به کمک چند نفر دو طرف پارچۀ برزنتی پتوپهنی را به طنابهای دگل گره میزدند تا زنها و بچهها زیرش پناه بگیرند. رفتم به طرف پاشنۀ عرشه که خلوتتر بود. هوا داشت تاریک میشد. تو افقِ مهگرفته، جایی آن دور دورها، نوری روشن میشد و مثل نیمسوز جرقه میپراند و آسمان را خط میانداخت. از شیب پاشنه خودم را کشیدم بالا. چوبها لیز شده بودند. خم شدم روی حصارِ عرشه به آب، که به رنگ نقرۀ تیره درآمده بود، نگاه كردم. دانههای باران روی پهنۀ چین و شکندار آب حباب میبست. به سکوت شبِ زودرس گوش میدادم. موجی که از وسط دریا، از تو کلاف مه، پیش میآمد نرمنرم شیب میگرفت و کشوقوس میرفت و هی بالا میآمد و همین که به بدنۀ لنج میخورد شلاقوار صدا میکرد و پس مینشست و بعد راهراه و چالچال میشد و کف میکرد و تا موج بعدی سر برسد دور خودش چرخوواچرخ میزد. عینکم را که خیس شده بود برداشتم گذاشتم توی جیبم. نفسام را حبس کردم و بعد هوا را بو کشیدم. باد مهی را که خودم را آن بالا معلق تویش حس میکردم جابهجا میکرد. انگار آن جا نبودم. رگی توی شقیقهام تیر میکشید. زیر پایم هم چوبی لق میزد. دست پیش بردم و چند باری هوا را چنگ زدم تا این که طنابی را که انگار از دیرک سقفِ اتاقک آویزان بود چسبیدم. چشمهام را بستم و باز کردم. سرگیجه نبود. گفتم شاید لنج تکانی خورده باشد. دانههای ریز باران به سر و صورتم میخورد. برگشتم دیدم سربازی كه سرش را با تنزيب بسته تو تاریکی حصار عرشه واایستاده دارد نگاهم میکند. تو دستهاش ها میکرد. لرزم گرفته بود. تکیهام را دادم به دیوارۀ اتاقک. نمیدانم از کی آن جا واایستاده بود. قدمی پیش آمد و گفت: خيلی زور دارد آدم تو يك همچين جايی كلكش كنده شود.
عینکم را از جیب درآوردم شیشهاش را پاک کردم گذاشتم روی چشمهام. برگۀ یقۀ نیمتنۀ نظامیاش را بالا زده بود و قوز کرده بود. گفت: اگر قرار است همه چیز تمام بشود تو سنگر، یک جایی تو خطِ مقدم، باید تمام بشود نه روی اين تختهپاره.
صدایش گرفته بود. به بازوهام دست کشیدم. انگار من آنجا نبودم و داشت با خودش حرف میزد: خندهداراست، آدم بماند تو گِل و بشود فراموششدۀ دنيای زندهها. هيچكس، غير از خودمان، نمیداند كجا هستيم، زندهايم يا مرده.
گفتم: هنوز که خبری نشده.
دستهاش را كه انگار میلرزيد پشتِ سرش قايم كرد، گفت: خیال میکنید کسی بتواند از این مخمصه جانش را درببرد؟
گفتم: هنوز پیشآمدی نکرده واسه این که بخواهیم خودمان را ببازیم.
ــ جلو قضایِ الهی را نمیشود گرفت. خدا هرچه را بدهد پس میگیرد.
برگشتم به طرف صدا. پیرمردِ ریزنقش بود که تو تاریکی پشت سر سرباز پابهپا میکرد. جلو که آمد دیدم لبهاش میجنبد و به دوروبرش فوت میکند. شالی روی شانهاش انداخته بود که باد میخورد. دستمالی هم به سرش بسته بود. گفتم: شما كه بايد زهرۀ شيرِِ نر داشته باشيد پدر.
آمد روبهرویم واایستاد، گفت: وقتی همچين پیشآمدی میکند نمازِ آيات میخوانند. واجب است. ثوابش هم بیشتر است به جماعت.
بادی از پاشنۀ لنج وزید و مه غلیظی از روی عرشه رد شد. سرباز به ساحل نگاه میکرد. برقی لای ابرهای سیاه بالای سرمان جرقه زد. پيرمرد که لبهاش میجنبید برگشت به مه شناور روی دریا نگاه کرد، گفت: تو یک همچو جایی میشود صدای خدا را شنید.
سرباز گفت: «آن ساحلِِ روبهرو…» و پشت به ما کرد و مثل خوابگردها پاکشان به طرف حصار عرشه رفت و باز قوز کرد و زل زد به ساحل؛ انگار چیزی دیده باشد.
گفتم: امن است اين ساحل.
سرباز گفت: اگر از روی جاده بگذرند چی؟ شاید هم…
گفتم: بیخود ترس به دلتان راه ندهید.
سرباز گفت: تو این هوا چشم چشم را نمیبیند.
گفتم: مگر از روی نعشِ سربازهای ما بگذرند.
پيرمرد گفت: پناه بر خدا! سرانجامِ مردم به جز خاك نيست.
باران داشت بند میآمد. سرباز هنوز نگاهش به ساحل بود. با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: «من دیدهام چهطور سروکلهشان پیدا میشود…» بعد صورتش را تو دستهاش گرفت و خم شد صدای کشدارِ نالهمانندی از خودش درآورد.
جیغ زاۀو بلند شد. سایۀ مرغی بالای سرمان پر زد و رفت. پیرمرد که زیرلب با خودش حرف میزد چند قدمی به طرف سرباز برداشت. حس میکردم عرشه زیر پاهام صدا میکند؛ انگار پاشنۀ لنج داشت پایین میرفت. سرباز از صدا افتاد. دستهاش را از روی صورتش برداشت و باز زل زد به تاریکی ساحل، گفت: شما هم میشنويد؟
پيرمرد دست گذاشت روی شانۀ سرباز، گفت: صدايی میشنوی؟
سرباز بی آن که برگردد گفت: بو را میگويم.
پيرمرد گفت: بو؟ چه بویی؟
سرباز گفت: من این بو را میشناسم. بوی مُردار است.
پيرمرد که به ساحل نگاه میكرد، گفت: پناه بر خدا!
باز باد بلند شد. از پشت سرمان بود. گفتم: سِل.
پيرمرد گفت: چی؟
گفتم: روغنِ جگر كوسه.
پيرمرد خنديد؛ خندهای که انگار از سرِ ترس بود. سرباز چشم از ساحل برنمیداشت. گفتم: میمالند به بدنۀ لنج تا چوب تو آب نپوسد.
بعد گفتم که يك جور موريانۀ موذی تو آب هست كه قاتلش فقط روغنِ جگر كوسه است، و موقع گرفتن آن روغن، وقتی تکههای جگرِ كوسه را تو ديگِ مسی روی آتشِ تیزِ هيزم بار میگذارند، تا چند فرسنگیاش زنها و بچهها نزدیک نمیشود، مبادا از بویش دل و رودهشان بیايد تو حلقشان.
سروکلۀ جاشوی سياهسوخته از پشت اتاقک پیدا شد. تا چشمش به ما افتاد گفت: شما این جایید؟
گفتم: به اين آقايان بگو كه سِل چيست.
جاشو گفت: چی؟
تا آمدم بگویم روغن جگر کوسه، جاشو رويش را درهم كشيد و گفت: اسمش را نيار آقای مهندس!
گفتم: آدمِ دنياديدهای مثلِ تو كه نبايد طبعِ زنهای پابهماه را داشته باشد.
جاشو گفت: شوخی نكنيد آقای مهندس. نمازم دارد قضا میشود.
پيرمرد كه سر تكان میداد زيرلب گفت: قضا كارِ خودش را میكند.
سرباز سر چرخاند و گفت: پس ناخدا چه كاره است؟
پيرمرد گفت: چشمِ اميدمان اول به خداست بعد به ناخدا.
جاشو زیر گوشم گفت: آن خانم سراغتان را میگرفت.
گفتم: کدام خانم؟
جاشو گفت: همان که تو قمارۀ ناخداست.
آمدیم راه بیفتیم که سرباز گفت: خدا میداند چه آشی واسهمان پختهاند.
جاشو گفت: كشتی نوحِ نبی چهل روز گرفتارِ توفان شد، ما كه چند ساعت هم نیست تو گِل ماندهايم.
سرباز گفت: آخر سر از کارش درمیآورم.
جاشو با سگرمههای توهمرفته رو كرد به من و گفت: چه میگويد اين جوان؟
گفتم: بگذارش به حال خودش.
سرباز گفت: با طایفۀ کورها که طرف نیست. از قصد زد تو گِل.
جاشو هاجوواج نگاهش میکرد. سرباز گفت: كه ما را گير بيندازد. دودستی تحويلمان بدهد به دشمن.
جاشو که روی سینۀ پاهاش واایستاده بود هپرو کرد و يقۀ نیمتنۀ سرباز را چسبيد و كوبيدش به حصارِ خيسِ عرشه؛ طوری که جفت پاهای سرباز خم شد، گفت: زباندراز، معلوم هست چه شکری میخوری!
سرباز تقلا میکرد تا خودش را خلاص کند، اما یقه و دستهاش تو چنگ جاشو بود. روی پاهاش بند نبود، ولی خودش را از تنگوتا نمیانداخت، گفت: خیال میکنید با بچه طرفید؟
از هم که جداشان کردیم دیدم رنگ به روی سرباز نیست و آب دهناش میپرد. خونآبهای هم از زیر تنزیب روی شقیقهاش شُره میکرد؛ انگار زخم سرش دهن وا کرده بود. من جاشو را گرفتم و پیرمرد شانههای سرباز را چسبیده بود و پسپس هلش میداد و میخواست که آرام بگیرد. سرباز که روی پای راستش شل میزد گفت: اين كاكاسياه هم وردستِ همان خائن است.
جاشو که پرههای دماغش باد کرده بود آمد خیز بردارد که راهش را بستم، گفتم: چه خبرت است مرد! میخواهی کار دست خودت بدهی؟
جاشو گفت: مگر نمیبینید چه میگوید آقا! کلهاش عیب دارد انگار.
گفتم: «واسه همین است میگویم بگذارش به حال خودش. آدمی که حالش سر جا باشد هر چه بهدهناش بیاید نمیگوید.» و کشاندمش به طرف اتاقك ناخدا.
افتاد جلو. حسابی از جا دررفته بود. جلو در اتاقک که رسیدیم رگ گردناش هنوز سیخ ایستاده بود. دیدم مسافرها وسط عرشه زیر سرپناه برزنتی جمع شدهاند. زائو از پشت پرده ناله میكرد. شوهرش پشت به درگاهی روی بقچهاش نشسته بود و سیگار میکشید. شمع باریک و کوتاهی تو یک پیاله، در سهکنج اتاقک، کنار بشکۀ آب میسوخت. از سایههای روی پرده پیدا بود شمعی هم کورکورکی آن پشت میسوزد. ناخدا كه دستۀ سكان را چسبیده بود و تنباکویش را میمکید تا چشمش به جاشو افتاد گفت: برو تو خن، کمک فلاح!
زن سیاهپوش از گوشۀ پرده سرک کشید. چادر روی شانههاش افتاده بود. تا مرا دید چادر را سرش کرد آمد جلو در و به شوهر زن گفت آب گرم و ملافۀ تمیز میخواهد. مرد انگار حرف زن را نشنیده باشد هاج وواج نگاهش میکرد. زن دیگری هم پشت پرده بود. حتم همان پیرزنی بود که پشتش قوز داشت. ناخدا رو به مرد گفت: اینجا نمیشود اجاق روشن کرد. باید بروید تو خن. به فلاح یا فرحان بگو، خودشان میدانند چه کار کنند. دِ برو! معطل چی هستی؟
مرد که به طرف خَن راه افتاد ناخدا رویش را کرد به زن و گفت: همان پشت، زیر نیمکت، یک صندوق هست که باید توش ملافه و پارچۀ تمیز هم باشد.
پیرزنی که پشت پرده بود با صدای بلند گفت: بگو کمی روغن بادام یا اگر نیست روغن خوراکی هم بیاورند. پس آن کوزه و نیقلیان چی شد؟ بچه، از جلو راه برو کنار!
زن گفت: میگویم الان بیاورند.
گفتم: حالش چهطور است؟
زن سری تکان داد و آرام گفت: «بچه بد افتاده. خدا بهخیر بگذراند.» بعد تو چشمهام زل زد و
گفت: میخواستم اگر زحمتی واسهتان نباشد مراقب پسرکم باشید.
گفتم: چه زحمتی؟ خوشحال هم میشوم.
زن برگشت و پسرک را صدا زد. پرده بنا کرد به تکانخوردن و پسرک از لای چینهاش با موهای بورش سرک کشید. زن گفت: بیا با آقا بروید روی عرشه. کارم که تمام شد خودم میآیم دنبالت. یادت هست که چی بهات گفتم؟
پسرک بی آن که چیزی بگوید از پشت پرده آمد بیرون. سر بلند کرد و از زیر ابروهاش به من زل زد. ناله زاۀو که بلند شد زن برگشت تو و پرده را کنار زد. تپوکی به شانۀ پسرک زدم و گفتم: اسمت چيست؟
پسرك گفت: یونس.
راه افتادیم به طرف سینۀ عرشه. بادی سر کرده بود و ابرهای سیاه را جابهجا میکرد. از کنار آدمهایی که تنگ هم زیر سرپناه برزنتی نشسته بودند گذشتیم. چند تاییشان رواندازی روی خودشان انداخته و دراز کشیده بودند. چند نفری هم به اخبار رادیو گوش میکردند. پسرک زنجیر نقرهای را که گردناش انداخته بود دور انگشتش می پیچید. گفتم: پدرت همراهتان نیست؟
سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. گفتم: بگذار ببینم! شاید هم با مادرت داری میروی تا بابات را ببينی.
سرش را تكان داد که نه، و تختِ لاستيكیِ كفش کتانیاش را روی عرشه كشيد. دست كشيدم روی موهای بورش. سرش داغ بود و مرطوب. نشستیم روی بشکههایی که کنار حصار عرشه بغل هم چیده بودند. هوا تاریکتر شده بود. جلومان تا آن جا که چشم کار میکرد دریا بود و دورتر، بالای افق، ابرهای کبودِ مهگرفته از هم باز میشد. گفتم: پس چی؟
گفت: بابام گُم شده.
گفتم: گُم شده؟
گفت: ها. داريم میرويم تا پيداش كنيم.
گفتم: مگر میدانيد كجاست؟
گفت: آره.
گفتم: اگر میدانيد كجاست چرا میگويی گُم شده؟
گفت: من میدانم كجاست.
گفتم: یعنی کس دیگری خبر ندارد؟
گفت: گفته به كسی نگويم.
گفتم: پدرت گفته به كسی نگويی؟
سرش را انداخت پایین و هیچ نگفت. صاف نشسته بود و زنجیر را دور انگشتش می پیچید. گفتم: به مادرت گفتهای؟
باز سرش را تکان داد که نه. داشتم گیج میشدم. گفت: خودش گفت نگويم.
گفتم: لابد میدانی اگر مادرت خبردار شود خیلی خوشحال میشود.
گفت: «نه.» و خواست پا شود که مچش را گرفتم. گفتم: خیلی خوب. حتم یک جوابی واسه کاری که میکنی داری.
مدتی در سکوت به آب نگاه کردیم. صدای موج که به بدنۀ لنج میخورد و پس مینشست هی بلندتر میشد. خم شدم تو صورتش زل زدم، گفتم: هی! باید یک فکری به حال ریشات بکنی!
دستش را به چانهاش کشید و برگشت نگاهم کرد. زدم زیر خنده. سرش را تکان داد و لبخند زد. گفتم: میدانی، من هم يك پسر به سن تو دارم.
ــ اسم پسرتان چيست؟
ــ یونس.
موی روی پيشانیاش را كنار زد و خيره تو چشمهام نگاه كرد. لبخند زدم. اما او نخنديد؛ انگار باورش نشده باشد.
ــ چرا همراهِ خودتان نياورديدش؟
ــ دارم میروم پيش او.
ــ كجا؟
ــ تو جزيره، تو نخلستان.
سر بلند کرد و نگاهی به آسمان انداخت. هوا داشت سرد میشد. گفتم: میخواهی كُتم را بیندازم روی دوشات؟
شانههاش را بالا انداخت که یعنی نه، و بعد گفت: سعدون تو نخلستان چه كار میكند؟
ــ پيش مادربزرگ و پدربزرگش است. از نخلها و بوتههای گوجهفرنگی و باميه نگهداری میكند، و از گاومیشها.
ــ تفنگ هم دارد؟
ــ تفنگ كه واسه بچهها نيست.
ــ پدرم گفت وقتی ده سالم بشود میگذارد همراهش بروم جنگ.
ــ مگر پدرت سرباز بود، يعنی نظامی بود؟
ــ آره. هنوز هم هست.
خندهام گرفت، اما جلوِ خودم را گرفتم. پسركِ باهوشی بود. همهمهای تو مسافرها افتاد. برگشتم دیدم ناخدا روی درپوشِ چوبیِ دریچۀ خَن ايستاده و از مسافرها میخواهد که آرام باشند و به حرفهاش گوش بدهند، گفت: شايد تا نيمهشب آب نیاید بالا. مهتاب که نباشد دیرتر مد میشود. باز خدا را شكر كه این مه تو هوا هست. اما حواسمان باید به خاموشی باشد. برای این که ردمان را نزنند از این به بعد كسی فانوس يا چراغدستی یا شمع روشن نكند. از خیر کشیدن قلیان هم باید بگذريد.
كسی از کنار دماغۀ لنج فرياد زد: سیگار چی ناخدا؟
ناخدا گفت: همین قدر بگویم که تو شبِ تار، وقتی ماه نباشد، کورسوی یک شمع از سه فرسخی هم دیده میشود.
مردی که بچهای بغلش بود گفت: اما نه تو این مه ناخدا.
ناخدا گفت: میگویند آن ولدالزناها دوربینهایی دارند که تو سیاهی شب و تو مه غلیظ هم میتوانند همه چیز را عین روز ببینند. خلاصه، هرکس باید هوای خودش و پهلودستیاش را داشته باشد. صدا هم از کسی درنيايد. شب است میپيچد. یکوقت میبینید سروكلۀ گشتیهاشان پيدا میشود و گلولهپیچمان میکنند. تو این لنج مرگ و زندگی همهمان به هم بسته است.
مرد لنگی که به عصایش تکیه داده بود با دست اشارهای به اتاقک کرد و گفت: ما جیکمان درنمیآید. اما جیغ و داد این ضعیفه چی؟
زنی که کنارش ایستاده بود گفت: این که من میبینم هنوز جیغ و دادش مانده. میگویند بچه بد افتاده، باید چرخاندش. وقتی چهاردردش شروع بشود لنج را میگذارد روی سرش.
مردی که کنار دماغه ایستاده بود گفت: پس سر بزرگش هنوز زیر لحاف است!
ناخدا گفت: میگویید چهکارش کنیم؟ نمیتوانیم زن بیچاره را بیندازیمش تو دریا که.
مسافرها مدتی تو سکوت به هم نگاه کردند. پیرزنی که عبای سیاهی روی سرش کشیده بود گفت: زن دیرزا هرچه دارد باید ببخشد تا خدا زودتر فرجش بدهد. شوهرش هم باید سفره بیندازد و نذر کند که هموزن زنش خرما خیر کند.
زنی که کنار مرد لنگ ایستاده بود گفت: زن دمبهزا هر چه درد بکشد گناهانش بیشتر آمرزیده میشود.
مرد لنگ گفت: اگر با جیع و دادش دشمن را سرمان هوار کرد چی؟
پیرزن عباپوش گفت: چارهاش شربت ریشۀ الیا و جوشاندۀ گُل بومادران است.
مرد جوانی که کنار ناخدا ایستاده بود گفت: حالا دواعلفیفروش کجا پیدا کنیم تو این اَلَمسرات؟
پیرزن گفت: زبانتان را که موش نخورده! اقلکم میتوانید دعا کنید. یکی هم که طیب و طاهرتر است بروید بالای آن قماره چهار قُل و آیةالکرسی بخواند.
ناخدا گفت: امشب را به سلامت بگذرانیم فردا خدا بزرگ است.
مرد لنگ صدایش را سرش انداخت و گفت: برای اين كه لال از دنيا نرويد جميعاً يك صلوات آهسته ختم كنيد!
مسافرها صلوات فرستادند. مرد لَنگ عصایش را تو هوا تکان داد و گفت: به رسولِ خدا، ختمِ انبيا صلوات!
مسافرها بارِ ديگر صلوات فرستادند. ناخدا گفت: بالاغيرتاً صلوات سوم را تو دلتان بفرستيد. لازم نيست صداتان را اهالیِ بغداد هم بشنوند.
اينبار صدايی از كسی درنيامد؛ مگر زنِ زائو كه از توی اتاقك جيغِ بلندی كشيد. لندلند چند نفر بلند شد. پیرزن عباپوش پسرکی را که سر راهش بود کنار زد و راه افتاد به طرف اتاقک و گفت: یا خضر، یا الیاس، این بنده از آن بنده خلاص!
مردی كه ريش ِتوپی داشت و تسبيح میانداخت گفت: اگر هزار تا هم جان داشته باشيم خیال نمیکنم يكیاش را سالم درببريم.
ناخدا به طرف پاشنۀ لنج راه افتاد. مسافرها سر جاهاشان نشستند. سربازی که سرش را با تنزیب بسته بود پشت به دیگران نزدیک حصار عرشه ایستاده بود و به تاریکی ساحل نگاه میکرد. رویم را که برگرداندم کسی سر بیخ گوشم گذاشت و گفت: آدم دعایی و غشی نباید به آن قُماره نزدیک شود.
نفس داغی داشت. دیدم همان پیرمردی است که لبش فاق دارد. گفتم: این را برو به ناخدا بگو.
پیرمرد که دهناش میجنبید سری تکان داد و روی پنجۀ پاهاش بلند شد. پهنای عرشه را رفت و برگشت و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد پا تند کرد به طرف پاشنۀ لنج. باد تو برزنت سرپناه افتاده بود. پسرك به دریا اشاره کرد و گفت: میشود تو اين آب شنا کرد؟
گفتم: میشود، البته اگر کوسه یک جایی از آدم را نخورد.
گفت: مگر این آب کوسه دارد؟
گفتم: کوسه گوشت بچههای ریشدار را نمیخورد، چون گوشتشان تلخ است. مال بعضیهاشان شاید زهری هم باشد. اما از خوردن گوشت بچهای که تو دریا شاشیده باشد نمیگذرد.
بعد گفتم: وقتی هوا سرد باشد کوسهها میروند ته دريا، جایی كه آب گرمتر باشد.
گفت: وقتی گرسنهشان باشد چی؟
گفتم: آن وقت ساحل و ته دریا سرشان نمیشود. میدانی، کوسهها از بوی عرق بدن آدم بدشان میآید. اما اگر نترسی و خودت را خیس نکنی حمله نمیکنند. گوشهای تیزی دارند، طوری که از چند صد متری صدای زدن قلب آدم را میشوند.
به آب نگاه میکرد. مدتی چیزی نگفت. دستهاش را روی سینه به هم گره زده بود. گفت: اگر آب نيامد بالا از گرسنگی و تشنگی میميريم؟
گفتم: كی بهات همچين حرفی زده؟
گفت: لازم نيست كسی بزند، خودم میدانم.
بعد گفت: اگر آب نيامد بالا میتوانيم از لنج پياده شويم از كنارِ ساحل بزنيم برويم به طرفِ جزيره.
گفتم: بد فكری نيست. اما آن ساحل باتلاقی و نمکزار است. میدانی پای پياده چهقدر راه است تا جزیره؟
گفت: يك صبح تا شب.
گفتم: اينها را از كجا میدانی؟
گفت: اين را مادرم بهام گفت.
گفتم: كاش میتوانستم با پدرت دوست بشوم. بايد مردِ زبروزرنگ و درستوحسابی باشد كه پسری مثلِ تو دارد.
هيچ نگفت. موهای شلالش را از روی پيشانی كنار زد. گفتم: چند وقت است پدرت را نديدهای؟
گفت: چند ماهی میشود.
گفتم: آخرين بار كجا ديدیش؟
خاموش ماند. در آسمانِ ساحل، در دوردست، گلولۀ منوری تركيد و لکههای کبود ابر و کلافهای پنبهای مه را با شعلهای گوگردی روشن كرد. چند تایی از مسافرها پا شدند و زل زدند به گلولۀ نورانی که گُر میکشید و جرقه میزد و میسوخت. ديدم كه رنگِ پسرك پريده. شاید خوابش میآمد. پیرمردی که رادیوی کوچکی را بیخ گوشاش چسبانده بود با صدای بلند گفت: خدا به دادمان برسد.
مردی که کنار دماغه ایستاده بود گفت: منور خودی است. میاندزند تا رد گشتیهاشان را بزنند.
صداهای روی عرشه که خوابید به پسرک گفتم: گرسنه نيستی؟
گفت: نه.
گفتم: حالا چهطوری میخواهی پدرت را ببينی؟
گفت: میآيد دنبالم.
گفتم: يعنی نمیخواهد مادرت را ببيند؟
سرش را تکان داد و زیرلب گفت: نه.
گفتم: تو چی؟ نمیخواهی مادرت او را ببيند؟
باز سرش را تکان داد، گفت: نه.
گفتم: چرا؟
گفت: پدرم نمیخواهد.
گفتم: تو میدانی چرا پدرت نمیخواهد مادرت را ببيند؟
گفت: پدرم خيال میكند من نمیدانم.
گفتم: پس تو میدانی؟
هيچ نگفت. مردی كه آن طرف بشکهها در پناه حصار عرشه نشسته بود و سرش را روی زانوهاش گذاشته بود تو خواب خروپُف میكرد. سرمایی تو تیرۀ پشتم حس کردم. بدنم خسته و كوفته بود. گردنام هم خشک شده بود. گفتم: آدم حق ندارد چيزی را پنهان كند كه یکجورهایی به کسی آزار برساند؛ بهخصوص اگر آن كس مادرش باشد.
هيچ نگفت. گفتم: لابد واسه اين كارت دليلِ قُرص و قايمی داری.
باز مدتی ساکت شد. فقط صدای موج و پشنگۀ آب که به بدنۀ لنج میخورد شنیده میشد. پلكهاش سنگين شده بود. خودش را از سرما جمع كرده بود. خواستم كُتم را دربیاورم بیندازم روی دوشاش که گفت: برويم تو قماره.
راستش خودم هم سردم بود. پا شديم. نگاهی به آب انداختم که انگار داشت بالا میآمد. مه روی عرشه پایین آمده بود. از کنار مسافرهایی که زیر سرپناه برزنتی دراز کشیده بودند رد شدیم. چند نفری هم نشسته چرت میزدند یا بیخ گوش هم پچپچ میکردند. جلو در اتاقك شوهرِ زائو چندک زده بود و دست به دست میمالید. ناخدا تو سهکنج اتاقک، زیر سکان، روی تشكچهای نشسته بود و قليان میكشيد. روی آتش سرِ قلیاناش درپوشِ حلبیِ سورخداری گذاشته بود. جاشوی سياهسوخته در پناه در اتاقک، كنار دیگچۀ آبِ داغی که ازش بخار بلند میشد، ایستاده بود و زیرلب دعا میخواند. صدای نفسهای بلند و بریدهبریدۀ زائو از پشتِ پرده شنيده میشد. گفتم: ببخشيد ناخدا، اين طفلك دارد از سرما میلرزد.
ناخدا نگاهی به پسرک انداخت و قلیان را جلو کشید و روی تشكچه برایش جا باز كرد. پسرک که نشست ناخدا خم شد و کتری دودزدهای را از روی منقلی که پشت بشکۀ آب بود برداشت و تو دو پیالۀ سفالی چای ریخت. پیالهای را به من و پیالۀ دیگر را به پسرک داد. از بشقابی هم خرمای کنجدزده تعارفمان کرد. گونههای پسرك، که پاهاش را تو سینهاش جمع کرده بود، گُل انداخته بود. جرعهای از چای خوردم. جوشیده و شیرین بود. صدای پیرزنی که پشت پرده بود بلند شد: هر چه میتوانی، هر چه داری، ببخش. مهرت را هم ببخش. سبکتر میشوی.
زائو نالید و با صدایی که تو گلویش میشکست گفت: بخشیدم… بخشیدم.
شوهر زائو سر کرد تو اتاقک و گفت: خدا من روسیاه را هم خاک کند هم پاک. تقصیر خودمان بود. برای بچهدارشدن کاری نبود که نکنیم. وقتی به زورِ نذر و نیاز از خدا بچه بخواهی همین میشود. یا سرِ مادر را میخورد یا سر پدر را.
ناخدا گفت: چه میگویی مرد! زبان به دهن بگیر.
مرد گفت: میدانم. این بچه شگون ندارد. کاش سر مرا بخورد.
باز صدای پیرزن بلند شد: زود باش، آب گرم واسهات پسِ دست کردهایم. رخت نو، پیرهنِ قیامت، برایت دوختهایم. چرا معطل میکنی؟
پرده کنار رفت و زن سياهپوش بیرون آمد. رنگش پریده بود و خیس عرق بود. پیرزن از پشت پرده گفت: برو بیرون یک هوایی بخور. به موقعش صدایت میکنم.
زن نگاهی به پسرك انداخت و تو درگاهی اتاقک ایستاد. پسرک سرش را روی زانوهاش گذاشته بود. شوهر زائو که پا شده بود گفت: حالش چهطور است خانم جان؟
زن سری تکان داد و گفت: تا میتوانید دعاش کنید.
مرد گفت: خدا اجر عمل خیرتان را بدهد. میتوانم ببینمش؟
زن گفت: «حالا نه.» و نگاهی به آسمان انداخت و بعد روکرد به من و گفت: بچه اذيتتان كه نكرد؟
گفتم: اذيت چی؟ از معرفتش دلم روشن شد.
زن ایستاد پشت در اتاقک و صدایش را پایین آورد و گفت: لابد قصۀ پدرش را واسهتان گفت.
گفتم: قصه؟
گفت: هر كس را میبيند میگويد پدرش زنده است.
گفتم: پس شما خبر داريد؟
زن پابهپا کرد و نگاهی به عرشه انداخت، گفت: سيگار داريد؟
گفتم: ببخشید، سيگاری نيستم.
خواستم از شوهر زائو برایش سیگار بگیرم که گفت: از خودش اين حرفها را درآورده مبادا من بروم دنبالِ بختم.
گفتم: طفلك!
برگشت نگاهم كرد؛ انگار حرفِ ناجوری زده باشم. قدمی به طرف حصار عرشه برداشت و نگاه کرد به تاریکی ساحلِ. مه پاشنۀ عرشه را پوشانده بود. گفت: دو سال است همه جا را زيرپا گذاشتهام. به هر اداره و سازمانی كاغذ نوشتهام. نه میگويند مرده نه میگويند اسير است.
گفتم: شايد زنده باشد.
گفت: اما زندگی را نمیشود با شاید و اگر راهش برد.
برقی تو ساحل روشن شد، بعد رعد زد و تو ابرهای بالای سرمان شکاف انداخت. رفتم جلو. دیدم پلكهاش را روی هم گذاشته و لبهاش میجنبد. گفتم: خیلیها وضعِ و روز شما را دارند.
طرهای را که روی پیشانیاش افتاده بود کنار زد و گفت: شما چی؟
گفتم: من هم یکجورهایی وضع و روز شما را دارم.
گفت: يعنی شما هم از همسرتان خبر نداريد؟
مردی كه تو تاریکیِ حصار لنج روی تکه حصیری چمباتمه زده و با چشمهای نیمهباز خوابيده بود با صدای بلند گفت: جمعه بود.
زن رویش را برگرداند. چادر روی شانههاش سريده بود. بادی که از ساحل میوزید طرۀ روی پيشانیاش را به بازی گرفته بود. گفتم: این جنگ دلِ خیلیها را شکسته.
گفت: کاش فقط دل بود. زندگیمان دود شد رفت هوا.
بعد گفت: گاهی خیال میکنم تو سینهام خالی است. انگار هیچ وقت دل نداشتهام.
گفتم: شما هنوز خیلی جوانید.
لبخندی زد و گفت: نگفتید واسه همسرتان چه اتفاقی افتاده؟
گفتم: قسمتمان بوده لابد.
گفت: داريد میرويد خبری ازش بگيريد؟
گفتم: او بخت و اقبال بلندی نداشت. دارم میروم آينه و شمعدانِ نقرهای را، كه پای سفرۀ عقدمان گذاشته بود، از خانهمان بيارم. يادگارهای ديگرمان همه چپو شد. خوب، جنگ است ديگر.
مردی كه پشت به حصار لنج چمباتمه زده بود گفت: رحم به جوانیِ خودش و پيری من نكرد. اگر هيچ كس نداند بينِ خدا و خودم مسلم است…
گفتم: میبينيد تختِ و بختِ همه به هم خورده. تو خواب هم افسوس میخورد.
زن گفت: تا كی میشود انتظار كشيد؟
گفتم: دَمِ دنيا دراز است. آدم بايد صبر و دل قرص داشته باشد.
گفت: پيداست كه خيلی خاطرش را میخواستهايد.
گفتم: شما چی؟
رويش را برگرداند. مه از بالای سرمان میگذشت. گفت: ما تا آمديم از زندگیمان خوشی ببينيم زد و جنگ شد. يكباره ديدم دورم خلوت شده و ماندهام تك و تنها. واسه پيدا كردناش هر كاری از دستم برمیآمد كردم.
گفتم: اما شما يك پسرِ كاكلزری داريد.
گفت: گاهی فكر میكنم اگر نداشتمش شاید فکر و خیال دست از سرم برمیداشت.
گفتم: كاش من جای آينه و شمعدان فرزندی، پسر يا دختری، ازش داشتم.
گفت: آنوقت هر بار که چشمتان به او میافتاد حسرت همسرتان را میخوردید.
گفتم: هیچ چیز جای خالی عشق را پر نمیکند. اما آدم تا زنده است باید زندگی کند.
رويش را برگرداند و چادر را سرش كشيد، گفت: ببخشيد، من ديگر بايد بروم.
برگشت رفت توی اتاقك. همان جا واایستادم و مدتی ساحل تاریک را تماشا کردم. فقط صدای ضربۀ موج و هوهوی باد شنیده میشد. حس میکردم چیزی مثل شبنم روی پوستم مینشیند. یک لحظه به نظرم آمد اشباحی روی تپههای شنیِ ساحل، لابهلای مه، پیش میآیند. سیاهیهای سایهواری هم انگار روی آب بود. آن قدر به تاریکی زل زده بودم که چشمهام آب افتاده بود. پاهام هم از سرما مورمور میشد. دیدم اگر باز هم آن جا بایستم الان است که رگ توی شقیقهام تیر بکشد و چشمهام سیاهی بروند. دستهام را تو جيبهای شلوارم چپاندم و برگشتم طرف عرشه. از ميان مسافرها، كه هر کدام جایی ولو شده بودند و زیر پتوهاشان چپیده بودند، گذشتم و رفتم به طرف دگل. پيرمرد ریزنقش روی بشكۀ حلبی نشسته بود و قرآنِ كوچكی روی سرش گرفته بود. کنارش مرد میانسال روی تکه حصیری مچاله شده بود و تو خواب ناله میکرد. آسمان انگار داشت باز میشد، اما مه مثل کفن سفیدی عرشه را پوشانده بود. برگشتم ديدم درپوشِ تختهای دریچۀ خَن كنار زده شده و نور خفهای آن تو روشن و خاموش میشود. فكر كردم آنجا، كنارِ موتور، باید هوا گرم باشد. نگاهی به دور و برم انداختم و خم شدم از پلههای چوبی ِ دریچۀ خَن رفتم پايين. پلهها چرب و خیس بود. هر پله را که پایین میرفتم وامیایستادم مبادا زیر پاهام خالی شود. انگار توی یک چاه فرو میرفتم. تاريك بود و بوی گازوييل میآمد. به پلۀ آخر که رسیدم صبر كردم تا چشمهام به تاريكی عادت كند. موتور خاموش بود. پشت پله چشمم به شمع نیمهای افتاد که تو پوستۀ گود صدفی پتپت میکرد. شمع را برداشتم. كفِ خَن از دو طرف شيب داشت و ميانش گود بود و جابهجا الوارهای زمختِ خمیدهای مثل دندههای آدم از دیوارههاش بیرون زده بود. چشم انداختم تا جایی برای خوابیدن پیدا کنم. موتور را دور زدم و پاکشان رفتم به طرف دماغه. هرچه جلوتر میرفتم هوا سنگينتر میشد. ضربۀ موج پشت ديوارۀ خَن صدا میکرد. چشمم به صندوقِ دراز و سفیدی افتاد كه انگار از ستونِ چوبیِ دماغه، که تا روی عرشه بالا میرفت، آویزان بود. درِ چوبیِ صندوق با ورقۀ حلبیِ سفيد پوشيده شده بود. دلم هُری ريخت پايين. تابوت بود. به یاد حرفهای پیرمردی که لبش فاق داشت افتادم. رفتم جلو و دیدم که درِ تابوت ميخ نشده. کف دستم را که روی ورقۀ حلبی کشیدم در تابوت تکان خورد و انگار ضربهای به ستون چوبیِ دماغه خورده باشد تابوت لنگر برداشت و پوستۀ صدف برگشت و شمع افتاد. خم که شدم و شمع را برداشتم در تابوت کنار رفته بود و از چیزی که آن تو دیدم يكه خوردم. مردی با لباسِ يكسر سفيد و ريشِ خاكستری گوریده، كه چفيهای دورِ سرش پيچيده بود، توی تابوت دراز كشيده بود. دستهاش را صليبوار روی سينهاش گذاشته بود.
ــ پناه بر خدا!
سرمایی تو تیرۀ پشتم دوید. دیدم که انگشتهاش تکان میخورند. تا آمدم قدبلندی کنم پلکهاش را باز كرد، گفت: «نترسيد!» صدايش زنگ داشت و نفساش بوی توتون میداد.
از دهنام پرید: شما زندهايد؟
ــ از سوزِ سرما پناه آوردهام به اين خانۀ آخرت. گفتم اینجا کسی موی دماغم نمیشود.
ــ ببخشید که بیدارتان کردم.
ــ تازه جانام گرم شده بود. شما را ترساندم؟
ــ راستش انتظار نداشتم كسی اين تو باشد. از رختِ سفيدتان بيشتر هول كردم.
خنديد و تکانی به خودش داد. ديدم كه دندان توی دهناش نيست، گفت: فشارِ قبر را كه میگويند میشود این تو حس كرد. عوضاش گرم است میشود يك چُرتِ دبش زد.
ــ آن بالا، جايی نيست كه آدم یک چشم بخوابد.
ــ سيگار داريد؟
ــ سيگاری نيستم.
ــ يك پاكت داشتم تمام شد. اين خَن مثلِ گورِ منافقان تاريك است. آدم هوس میكند هی سيگار دود کند.
جيغِ زائو بلند شد؛ کشدار و بعد بریدهبریده. صدايش توی خَن پیچید. مرد دست كشيد به ريشاش و خنديد. شمع داشت تمام میشد و اشکهاش روی انگشت سبابهام میچکید. گفت: دختر است يا پسر؟
گفتم: كی؟
باز دست به ريشاش كشيد و لبخند زد، گفت: مگر ونگ بچه را نمیشنويد؟
گوش که تیز کردم صدای گريۀ نوزاد را شنيدم. گفت: باید جفت را سوزن بزنند بیندازند به دریا تا آل بهاش نزدیک نشود. بچۀ پابهزا یک پاش این دنیاست پای دیگرش آن دنیا.
گفتم: شاید دارند سقاش را برمیدارند که اینطور ونگ میزند.
گفت: لابد حالا ناخداعبود دارد تو گوشاش لاالهالااللّه میگويد.
بعد گفت: خدا كند دختر باشد. اگر پسر باشد تا صبح ونگ میزند.
گفتم: دعا كنيد خوشقدم باشد.
گفت: باید به فالِ خیر بگیریمش. صدای آب را كه دارد بالا میآيد میشنوید؟ لابد ماه طلوع کرده.
صدای موج را که به بدنۀ لنج میخورد میشنیدم. مرد کشوقوسی به خودش داد. خميازۀ بلندی كشيد و چشمم به چالۀ سیاه دهناش افتاد، گفت: یک تابوت ديگر آن طرف هست. به موقعاش تو یک همچین جایی تا ابد باید کپهمان را بگذاریم. اگر مزاجتان پاك است برويد تو یکیشان بگیرید چرتی بزنيد.
به طرفی كه اشاره كرده بود، تو کنارۀ سینۀ لنج، نگاه كردم و چشمم به ورقۀ حلبیِ سفيد تابوتی افتاد. چشمهاش را مالید و گفت: اگر زحمتی نيست درِ خانۀ آخرتِ مرا هم پیش کنيد.
وقتی درِ تابوت را میگذاشتم گفت: خدا هیچ تنابندهای را غریبمرگ نکند. شب خوش.
گفتم: عاقبت شما خوش.
بايد امتحانی از مزاج خودم میكردم. شمع شعله کشید و خاموش شد. پابهپایی کردم و بعد دست به دیوارۀ خَن گرفتم و کورمال به طرف تابوت راه افتادم.
بهمن 1377
dibache.com
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۲:۰۶ قبل از ظهر #205::هفت سين
محمد بهارلو
پتو را از روی صورتش كنار زد. سر برگرداند و به ساعت، كه رویِ ميزبود، نگاه كرد. دوازدهِ ظهر بود. دو شاخۀ تلفن را، كه بالایِ سرش بود، وصل كرد. پا شد دستش را به ديوار گرفت. يك لحظه
هفت سين
محمد بهارلو
پتو را از روی صورتش كنار زد. سر برگرداند و به ساعت، كه رویِ ميزبود، نگاه كرد. دوازدهِ ظهر بود. دو شاخۀ تلفن را، كه بالایِ سرش بود، وصل كرد. پا شد دستش را به ديوار گرفت. يك لحظه چشمهاش را بست. پرده را كنار زد به كوههای مهگرفتۀ دوردست نگاه كرد. هوا ابری بود و باد میوزيد. اجاقِ را روشن كرد و كتری را، كه تا نيمه آب داشت، رویِ شعله گذاشت. رفت توی حمام شيرِ آبِ گرم دوش را باز كرد. صبر كرد تا بخار حمام را گرم كند. بعد لباسهاش را درآورد زيرِ دوش رفت و به گردن و دستها و صورتش صابون ماليد. كفِ دستِ راستش، كه صابونی بود، روی آینۀ بخارگرفتۀ بالایِ دستشويی مالید و بعد كفی آب رویِ آينه پاشيد. به زيرِ چشمهاش، كه گود افتاده و كبود شده بود، نگاه كرد. با فرچه به صورتش صابون زد و ريشاش را تراشيد. وقتی حوله رویِ دوش از حمام بيرون میآمد زنگ در خانه، سه بار، بهصدا درآمد. خم شد پتو را، كه کف اتاق نشیمن پهن بود، تا زد و رویِ دشك انداخت و دشك را با پتو و بالش برداشت بُرد به اتاقی كه تختِ چوبی ِ باريكی تویش بود. دشك را که رویِ تخت انداخت باز زنگ به صدا درآمد؛ سه بار پشت ِسرِ هم. گوشیِ دربازكُنِ برقی را برداشت.
ــ بله؟
ــ چرا در را باز نمیكنی؟
ــ بيا بالا.
حوله را به قلابِ جارختی ِ تویِ حمام آويزان كرد. روبهرویِ آينه مویش را شانه زد. بعد رفت تو قوری چای ريخت و از كتری آبِ داغ رویش بست. درِ خانه را باز كرد. تو راهرو بادی پیچیده بود که سوزِ داشت. در ِآسانسور باز شد و زن بیرون آمد. تو يك دستش تُنگِ بلور با ماهیِ قرمز و تو دستِ ديگرش گُلدانِ سفالیِ كوچكِ سبزه بود.
ــ سلام.
ــ سلام.
ــ تا اين وقت روز خواب بودهای؟ چشمهات پُف كرده. يك امروز را زودتر پا میشدی.
ــ برای چی؟
ــ ناسلامتی عيد است.
مرد هیچ نگفت. زن تُنگِ ماهی را روی پيشخانِ آشپزخانه گذاشت و گُلدانِ سبزه را روی میِز، كه كنارِ پنجره بود. روسریاش را برداشت رفت به طرفِ پنجره . دكمۀ مانتوش را باز میكرد.
ــ چرا پنجره را باز نمیكنی؟ خانه بو نا گرفته.
لتۀ پنجره را تا نيمه باز كرد. پرده را هم تا آخر کنار زد. برگشت مانتوش را به جارختی آويزان كرد.
ــ شومينهات هم كه هنوز روشن است!
ــ شبها سرد میشود.
ــ شب و روز ندارد. تو هميشۀ خدا سردت است.
ــ به اين خانه هنوز عادت نکردهام. همه جاش سرد است. نمیدانم كجا بايد بنشينم یا بخوابم.
زن بِربِر نگاهش كرد. طرۀ موی سیاهی را که روی صورتش افتاده بود کنار زد.
ــ دست وردار!
ــ وقتي سردم باشد دستم به هیچ کاری نمیرود.
ــ به جای این حرفها فکری به حال خودت کن!
مرد نگاهش كرد. آن طرفِ پيشخان ايستاده بود و به غوطه خوردن ماهی تو تنگ آب نگاه میکرد.
ــ چه فکری؟
ــ خودت میدانی.
ــ تو چی، فکری به حال خودت کردهای؟
ــ آره، مدتی است فکرهام را کردهام.
ــ راستی؟
زن رويش را برگرداند و رفت پشتِ لگن ِ ظرفشويی و به استكانها نگاه كرد.
ــ چرا اينقدر لك دارند؟
ــ هر چه ميشويمشان پاك نمیشوند.
ــ بايد بگذاریشان تو مايعِ ظرفشويی يك شب بمانند. خوب، همه چيز آماده است؟
زن نگاهی به میز انداخت. مرد يك فنجان آبِ داغ برایِ خودش ريخت.
ــ نميدانم.
ــ سكه داری؟
ــ بايد تو جيبهام باشد.
ــ تو قُلكی كه برات گذاشتم چند تايی سكه بود.
ــ نمیدانم كجا گذاشتهامش.
ــ تا كی بايد اين خانه همينطور ریختهپاشیده باشد؟
ــ وقتی جای خودم را پیدا کردم آنوقت میتوانم هر چیزی را هم سرجای خودش بگذارم.
ــ اگر پیدا نکردی چی؟
مرد جرعهای از آبِ داغ نوشيد. سينهاش را صاف كرد، اما چيزی نگفت. رفت چند سكه از جيبِ شلوارش، كه به جارختی آويزان بود، درآورد داد به زن. زن گفت: سير چی؟
ــ تو ايوان هست.
زن رفت توی اتاق در ایوان را باز کرد و با يك سيرِ درشتِ سفيد برگشت.
ــ ظرفهایِ چوبیات كجاست؟
ــ كدام ظرفها؟
ــ همانها كه سالِ پيش از شمال خريديم.
ــ بايد تو يكی از همين كشوها باشد.
ــ پيداشان كن!
مرد كشوهای آشپزخانه را يكیيكی كشيد و تویشان را نگاه كرد. ظرف شيشهای دربستهای را از كشو پایینی ِ زیر پیشخان درآورد.
ــ اين سنجد. اسفند چی؟ میخواهی؟
شيشۀ دربستهای را كه تویش اسفند بود از كشو درآورد. بعد ظرفهای كوچك ِچوبی را پيدا كرد و گذاشتشان رویِ پيشخان گذاشت.
ــ چيزِ ديگری هم میخواهی؟
ــ قرآن.
مرد رفت توی اتاق كشوِ ميزِ تحريرش را، كه قفل بود، باز كرد و يك قرآنِ كوچک با جلد تیماجی ِ نقشدار از تویِ يك كيفِ دستی درآورد. قرآن را به زن داد و زن لایش را باز كرد گذاشتش رویِ ميز.
ــ فكر كردم قرآنهای خطیات را فروختهای یا بخشیدهایش به کسی.
ــ نه، اینها يادگارِ مادرم است.
ــ اگر مالِ من بود چی؟
ــ یعنی چی؟
ــ هيچ چی.
ــ كی من مالِ تو را فروختهام؟
ــ حالا چرا داد میکشی؟
ــ هرچه به دهنات میآید میگویی بعد هم…
ــ بد کردم آمدهام؟
ــ حرف را عوض نکن!
ــ زبانِ تو نيش دارد. آدم را میگزد.
ــ زبانِ تو چی؟
ــ ميخواهی شروع كنی؟
ــ تو شروع كردی.
ــ من خواستم، همينجوری، يك حرفی زده باشم. اما تو…
ــ همینجوری گز نکرده؟
ــ حالا چی شده مگر؟
ــ خوب، تمامش كن.
زن خواست چيزی بگويد. مرد گفت: بس کن، خواهش میكنم!
زن رفت روبهرویِ آينۀ قدی، كه كنارِ جارختی بود، واايستاد. پلکهاش را هم گذاشت و با دهن باز بنا کرد نفس کشیدن. مرد نگاهش نكرد. زن دستش را به طرفِ مانتوش برد، اما برگشت. مرد آب ِداغ را تو كاسۀ ظرفشويی خالی كرد و تو فنجان چای ريخت. بعد رفت پنجره را بست. زن نفسِ بلندِ آهمانندی كشيد. مرد درِ يخچال را باز كرد و دو سيبِ قرمز درآورد رویِ پيشخان گذاشت. يكي از سيبها زخمی بود و لکههایِ ریز ِ سياه داشت. زن سيبِ سالم را برداشت و بعد تو ظرفهایِ چوبی سنجد و اسفند ريخت و همه را رویِ ميز چيد.
ــ خوب، شد شش سين. سركه داری؟
مرد درِ يخچال را باز كرد و يك بطری سركه از بغلِ درِ برداشت. بطری را روی پيشخان گذاشت. زن گفت: ظرفِ كوچكِ بلوری داری؟
مرد تویِ كشوها نگاه كرد. كاسۀ چينیِ لبپريدهای از تویِ يكی از كشوها درآورد و آن را رویِ پيشخان گذاشت. زن گفت: اين كه لبش پريده.
ــ ديگر ندارم.
ــ چرا برایِ خودت ظرف و ظروف نمیخری؟
ــ خيلی چيزها بايد بخرم.
جرعهای از چای نوشيد. زن تا نیمه تو كاسۀ چينی سرکه ريخت.
ــ چه بوی تيزی دارد.
ــ چای میخوری؟
ــ نه. شمع داری؟
ــ آره.
زن دورِ ميز ميچرخيد و ظرفها را پس و پيش ميكرد. گُلدان و تُنگ ِماهی را وسط گذاشته بود. سيب را برداشت به آستينِ پيرهناش ماليد و برقش انداخت.
ــ پس چی شد؟
ــ چی چی شد؟
ــ شمع.
ــ بايد بگردم. نمیدانم كجا گذاشتمشان.
ــ پس شمعها با خودت. بگذارشان دو طرفِ ميز. من ديگر بايد بروم.
ــ لطف كردی آمدی.
ــ سالِ تحويل كجا هستی؟
ــ منزلِ مادرم.
زن روبهرويِ مرد ايستاده بود. آخرين جرعۀ چايش را نوشيد. زن مقنعهاش را سرش كرد و مانتوش را پوشيد. مرد گفت: اين چيست تو انگشتت كردهای؟
ــ حلقه است. قشنگ است نه؟
انگشتهای كشيدهاش را جلوِ مرد گرفت.
ــ چرا حلقۀ طلايت را انگشتت نمیكنی.
ــ دايیام برايم خريده. نقره است.
ــ تو هيچوقت حلقهای را كه برايت خريدم انگشتت نكردی.
ــ تو هم هيچوقت حلقۀ مرا دستت نكردی.
ــ من هيچوقت حلقه دستم نمیكنم.
ــ اما اين هديۀ داییام است.
ــ مباركت باشد.
مرد سينهاش را صاف كرد. زن رفت به طرفِ در.
ــ كاری نداری.
مرد گفت: سالِ نو مبارك.
زن گفت: سالِ نوِ تو هم مبارك.
زن در را باز كرد رفت بيرون. مرد رویِ صندلیِ پشتِ پيشخان نشست.
دوم فروردین 1378
dibache.com
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.