- این موضوع 8 پاسخ، 2 کاربر را دارد و آخرین بار در 1 سال، 2 ماه پیش بدست پرنده مهاجر بهروزرسانی شده است.
-
نویسندهنوشتهها
-
۸ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۰:۲۴ قبل از ظهر #51
در این قسمت می توانید داستان کوتاه نویسندگان خارجی را منتشر کنید.
۸ شهریور ۱۴۰۲ در ۳:۰۸ بعد از ظهر #120::میهمان
نوشته: آلبر کامو
ترجمه: احمد گلشیری
معلم دو مرد را نگاه میکرد که در سربالایی به سوی او پیش میآمدند. یکی سوار بر اسب و دیگری پیاده بو
میهمان
نوشته: آلبر کامو
ترجمه: احمد گلشیری
معلم دو مرد را نگاه میکرد که در سربالایی به سوی او پیش میآمدند. یکی سوار بر اسب و دیگری پیاده بود. آنها از لا به لای تخته سنگ ها در میان برف هایی که تا چشم کار میکرد بر دامنه وسیع جلگه مرتفع و متروک دیده میشد آهسته آهسته و به زحمت پیش میآمدند. اسب گهگاه میلغزید. معلم بی آنکه هنوز چیزی بشنود، بخار را که از بینی اسب بیرون میزد به چشم میدید. دست کم یکی از دو مرد محل را میشناخت. آن ها از کوره راهی میآمدند که از روزها پیش در زیر قشر نازکی برف سفید پنهان شده بود. معلم پیش خود حساب کرد که نیم ساعتی طول میکشد تا به بالای تپه برسند. هوا سرد بود از این رو وارد مدرسه شد تا ژاکتی بپوشد.
از میان کلاس خالی و سرد گذشت. روی تخته سیاه چهار رود فرانسه، که با چهار گچ رنگی گوناگون کشیده شده بود، از سه روز پیش به مصب خود میریختند. ناگهان در وسط ماه اکتبر، پس از هشت ماه خشکسالی که حتی قطره ای باران نیامده بود، برف باریده بود و تقریبا بیست شاگرد مدرسه که در روستاهای پراکنده ی جلگه ی مرتفع زندگی میکردند به مدرسه نیامدند.
هوا که خوب میشد بازمیگشتند. دارو حالا فقط تک اتاقی را که سکونتگاهش بود و در کنار کلاس درس قرار داشت و از جانب مشرق مشرف به جلگه بود گرم نگه میداشت. پنجره ی این اتاق نیز، مانند پنجره های کلاس، رو به جنوب گشوده میشد. ساختمان مدرسه از این جانب تا نقطه ای که سرازیری جلگه به سوی جنوب آغاز میشد دو سه کیلومتر فاصله داشت. در هوای صاف، سلسله کوه ارغوانی، آنجه که دره تا زمین بایر دشت ادامه مییافت، دیده میشد.
دارو که حالا اندکی گرم شده بود به کنار پنجره ای باز گشت که اولین بار از پشت آن چشمش به آن دو مرد افتاده بود. آنها دیگر دیده نمیشدند. حتما سرازیری را پشت سر گذاشته بودند. آسمان چندان تیره نبود زیرا شب گذشته برف قطع شده بود. صبح با نوری چرکین طلوع کرده بود و با کنار رفتن سقف ابرها، همچنان به همان حال مانده بود. ساعت دو بعد از ظهر بود که گویی روز اندک اندک آغاز میشد. اما امروز از آن سه روزی که، در میان تاریکی مداوم، برفی سنگین باریده بود و هوهوی باد در دولنگه ای کلاس را به تکان واداشته بود بهتر بود.
دارو ساعتهای طولانی را در همین اتاق به سر آورده بود و تنها هنگامیپا بیرون گذاشته بود که خواسته بود به انبار برود و مرغها را دانه بدهد و مقداری زغال بیاورد. خوشبختانه کامیون پخش خواروبار تاجید، نزدیکترین روستای شمال، دو روز پیش از شروع برف و بوران ذخیره غذایی او را آورده بود و باز چهل و هشت ساعت دیگر از راه میرسید.
از این گذشته، ذخیره غذایی اش آن قدر بود که هر محاصره ای را از سر بگذراند، زیرا اتاق کوچک از کیسه های گندمیانباشته بود که اداره انبار کرده بود تا میان شاگردانی که خانواده هایشان دچار خشکسالی شده بودند تقسیم شود. راستش، روستاییها همه قربانی خشکسالی بودند چون تهیدست بودند. دارو هر روز میان بچه ها جیره غذایی تقسیم میکرد. میدانست در این روزهای سخت دست آنها از جیره هر روزه کوتاه است. حدس میزد پدر یا برادر بزرگی بعد از ظهر بیاید و او جیره همه را به دستش بسپارد.البته باید سعی میکرد گندمها را تا درو آینده برساند. تا آنوقت مالامال از گندم از فرانسه میرسید و سختی تمام میشد. اما فراموش کرد آن فقر، آن سپاه ارواح ژنده پوش سرگردان در زیر آفتاب، آن جلگه های سوخته و خاکستر شده، آن زمین رفته قارچ قارچ شده و، در واقع، پلاسیده، آن سنگ هایی که زیر پا پخش میشد و به صورت خاک در میآمد کار دشواری بود. هزارها گوسفند و چند آدم اینجا و آنجا مرده بودند بی آنکه کسی خبر پیدا کند.
در مقابل چنین فقری، او که راهب وار در سکونتگاه مدرسه دورافتاده اش زندگی میکرد و به زندگی حقیرانه و دشوارش قانع بود، با وجود آن دیوارهای گچی، تخت باریک، طاقچه های رنگ نشده، چاه آب و جیره هفتگی آب و غذا، حس میکرد که زندگی شاهانه ای دارد. و ناگهان این برف، بدون خبر، بدون قطره های اخطار کننده باران، به زمین نشسته بود. این وضع آن جا بود که زندگی در آن، حتی بدون آدمها، هر چند وجودشان بی تاثیر بود، طاقت فرسا بود. اما دارو در آنجا به دنیا آمده بود. هر جای دیگر برایش حکم تبعید را داشت.
از اتاق بیرون رفت و قدم به مهتابی جلو مدرسه گذاشت. دو مرد حالا به نیمه راه سر بالایی رسیده بودند. سوار را به جا آورد بالدوچی بود، ژاندارم پیری که با او سابقه آشنایی داشت. بالدوچی سر طنابی را به دست داشت و مرد عربی با دست های بسته و سر زیر انداخته پشت سر او راه میآمد. ژاندارم با اشاره دست سلام کرد و دارو که غرق در اندیشه عرب بود پاسخی نداد؛ او جبه آبی رنگ نخ نمایی به تن داشت، پاپوش بی رویه ای پاهایش را که جوراب پشمیضخیمیداشت پوشانده بود و چپیه کوتاه و باریکی بر سر گذاشته بود. آنها نزدیک میشدند. بالدوچی جلوی اسب را میگرفت تا مرد عرب آزار نبیند و هر دو آهسته آهسته پیش میآمدند.
در فاصله صدارس، بالدوچی فریاد زد: یک ساعته سه کیلومتر راه را از العمور تا اینجا طی کردیم. دارو پاسخی نداد. او با آن ژاکت پشمی، کوتاه و چهار شانه میزد. آنها را میدید که بالا میآمدند. مرد عرب حتی یکبار سر بالا نکرده بود. وقتی آن دو پا به ایوان گذاشتند دارو گفت: سلام، بفرمایید تو گرم شوید. بالدوچی بی آنکه سر طناب را رها کند با چهره درهم کرده پیاده شد. با آن سبیل زبر و کوتاه به معلم لبخند زد. چشمان ریز و سیاهش، که زیر پیشانی گود افتاده بود و دهانی که گرداگرد آن را چین و چروک گرفته بود، او را هوشیار و زحمت کش نشان میداد. دارو افسار را گرفت، اسب را به انبار برد و به سوی دو مرد برگشت که حالا توی مدرسه به انتظار او بودند. آنها را به اتاقش برد. گفت: میروم کلاس را گرم کنم. آنجا راحت تریم.
هنگامیکه به اتاق برگشت بالدوچی روی تخت نشسته بود. طنابی که خود را با آن به مرد عرب بسته بود گشوده بود. مرد عرب دو زانو کنار بخاری نشسته بود. دستهایش هنوز بسته بود، چپیه از روی سرش عقب رفته بود و به پنجره نگاه میکرد. دارو ابتدا چشمش به لبهای درشت، گوشتالو و صاف او افتاد که کما بیش سیاه پوست وار بود؛ بینی اش انحنایی نداشت و چشمانش سیاه و تب آلود بود. چپیه پس رفته اش پیشانی بلند و لجوجانه او را نشان میداد. مرد عرب با آن چهره آفتاب خورده که حالا از سرما رنگ باخته بود چنان حالتی بیقرار و سرکشانه داشت که هنگامیکه به سوی دارو رو گرداند و یکراست در چشمانش نگریست او را به تکان واداشت. معلم گفت:برویم به آن اتاق تا برایتان چای نعنا درست کنم. بالدوچی گفت: ممنون چه دردسری! دلم میخواست بازنشسته میشدم. آن وقت رویش را به زندانی خود کرد و به عربی گفت: بلند شو ببینم.مرد عرب برخاست و در حالی که دستهای طناب پیچش را جلو خود گرفته بود آهسته آهسته به کلاس درس رفت.
دارو چای و یک صندلی آورد. بالدوچی روی نزدیک ترین نیمکت نشسته بود و مرد عرب پشت به جایگاه میز و صندلی معلم و رو به بخاری، که میان میز و پنجره قرار داشت، چمباتمه زده بود. هنگامیکه دارو لیوان چای را به سوی زندانی دراز کرد، به دیدن دست های طناب پیچ او مردد ماند و گفت: شاید بهتر باشد دست هایش را باز کنیم.
بالدوچی گفت: باشد این برای توی راه بود. و خواست از جا برخیزد؛ اما دارو که لیوان را روی میز گذاشته بود کنار مرد عرب زانو زد. مرد عرب بی آنکه چیزی بگوید با چشمان تب آلودش به او را مینگریست. هنگامیکه دستهایش آزاد شد، مچهای متورم خود را مالید، لیوان چای را برداشت و مایع داغ را با جرعه های سریع و کوجک سر کشید. دارو گفت: خب تعریف کن ببینم کجا میروید؟ بالدوچی سبیل خود را از چای بیرون کشید و گفت:همین جا، جانم.
چه شاگردان عجیب و غریبی! امشب را هم اینجا میمانید؟
خیر من به المعمور بر میگردم، تو هم این بابا را در تنجویت تحویل میدهی. کلانتری در آنجا چشم به راه اوست.بالدوچی با تبسم دوستانه ای به او نگاه کرد.
معلم پرسید: موضوع چیست؟ سر به سرم میگذاری؟
خیر جانم. این دستور است.دستور؟ من که …” و مردد ماند چون نمیخواست ژاندارم پیر را برنجاند. ” میخواهم بگویم این کار من نیست.
چی گفتی! منظورت چیست؟ در زمان جنگ مردم همه کاری میکنند.
پس باید منتظر اعلام جنگ بمانم!خیلی خوب، اما دستور باید اجرا شود و تو مستثنی نیستی. ظاهرا اتفاق هایی دارد میافتد. صحبت از شورش است. ما داریم مجهز میشویم.
دارو همچنان لجوجانه مینگریست.بالدوچی گفت: گوش کن، جانم. من از تو خوشم میآید برای همین است که اینها را برایت میگویم. در العمور ما دوازده نفر بیشتر نیستیم که باید در سراسر این ناحیه نگهبانی بدهیم ومن باید با عجله برگردم. به من گفته اند این مرد را به دست تو بسپارم و بدون تاخیر برگردم. نمیشد او را آنجا نگه داریم. مردم روستا خیالهایی به سرشان زده بود، میخواستند او را پس بگیرند. تو باید فردا پیش از غروب او را به تنجویت ببری. بیست کیلو متر راه برای آدم نیرومندی مثل تو نگرانی ندارد. بعد هم دیگر کاری نداری. بر میگردی پیش شاگردان و زندگی راحت و آسوده ات.
صدای اسب از پشت دیوار به گوش میرسید که خره میکشید و سم به زمین میکوفت. دارو از پنجره به بیرون نگاه میکرد. هوا کم کم صاف میشد و روشنایی دشت برفپوش بیشتر میگشت. پس از آب شدن همهی برف ها آفتاب بار دیگر دست به کار میشد و دوباره زمین ها را میسوزاند. آسمان صاف بار دیگر روزهای پیاپی پرتو سوزان خود بر پهنه متروکی که جای انسان نبود میتاباند.
رویش را به بالدوچی کرد و گفت: بعد از این حرف ها، چه کار کرده؟ و پیش از اینکه ژاندارم دهان باز کند، پرسید: ” فرانسه میداند؟
نه، حتی یک کلمه. یک ماه بود دنبالش میگشتیم، پنهانش کرده بودند. پسر عمویش را کشته.مخالف ماست؟
فکر نمیکنم. اما آدم مطمئن نیست.چرا او را کشته است؟
فکر میکنم دعوای خانوادگی بوده. ظاهرا یکی از دیگری گندم طلب داشته. چیزی که مسلم است این است که پسر عمویش را با کارد سر بریده، مثل گوسفند، گوش تا گوش.و با حرکت دست، کشیدن تیغه ی کاردی را بر گردن خود نشان داد. مرد عرب، که توجهش جلب شده بود، با نگرانی او را نگریست. دارو ناگهان در خود نسبت به مرد احساس خشم کرد، نسبت به همه آدمها با کینه دیرینه، نفرت مداوم و شهوت خونریزی شان.
صدای فش فش کتری از روی بخاری شنیده میشد. برای بالدوچی چای ریخت و سپس برای مرد عرب که بار دیگر حریصانه نوشید. عرب دستهایش را کش داد و جبه اش گشوده شد. معلم سینه نحیف و مردانهاش را دید.
بالدوچی گفت: ممنون، پسرم. خوب، من دیگر میروم. برخاست، طناب کوچکی را از جیبش بیرون آورد و به سوی مرد عرب رفت. دارو با لحن سرد گفت: ” چه کار میخواهی بکنی
بالدوچی بهتزده طناب را به او نشان داد.
احتیاجی نیست.ژاندارم پیر با تردید گفت: به خودت مربوط است. حتما اسلحه داری.
هفت تیر دارمکجاست؟”
توی چمدانباید نزدیک تختخوابت باشد.
چرا من ترسی ندارم.
دیوانه ای، پسرم. اگر شورش در بگیرد، هیچکس در امان نیست، من و تو ندارد.من از خودم دفاع میکنم. تا به اینجا برسند فرصت دارم.
بالدوچی زیر خنده زد، ناگهان سبیل او دندان های سفیدش را پوشاند.فرصت داری؟ خیلی خوب، همین را میخواستم بگویم. تو همیشه کله شق بوده ای. برای همین است که از تو خوشم میآید، به پسرم رفته ای.
هفت تیرش را بیرون کشید و روی میز گذاشت.
مال خودت، از اینجا تا العمور دو تا هفت تیر نمیخواهم.اسلحه بر زمینه رنگ سیاه میز درخشید. هنگامیکه ژاندارم رویش را به او کرد، بوی چرم و تن اسب به مشام معلم رسید.
دارو ناگهان گفت: گوش کن، بالدوچی، این کارها حال مرا به هم میزند، به خصوص این بابا. اما او را تحویل نمیدهم. پایش بیفتد جنگ هم میکنم، اما تحویلش نمیدهم.”
ژاندارم پیر رو در رویش ایستاد و عبوسانه نگاهش کرد.
آهسته گفت: داری حماقت میکنی. راستش من هم از این کار خوشم نمیآید. آدم پس از سالهای سال که مرتب طناب به گردن محکوم ها انداخته باز دستش پیش نمیرود طناب را به گردن محکوم جدید بیاندازد، آدم خجالت میکشد، آره، خجالت میکشد. اما این هم هست که نمیشود این ها را به حال خودشان گذاشت.
دارو گفت: من تحویلش نمیدهم.
باز تکرار میکنم، دستور است، پسرم.
بسیار خوب، برای آنها هم حرف مرا تکرار کن: تحویلش نمیدهم.بالدوچی سعی کرد بیندیشد. به مرد عرب نگاه کرد و بعد به دارو. سرانجام تصمیم خود را گرفت.
نه، چیزی به آنها نمیگویم. حالا که خیال داری ما را سنگ رو یخ کنی، درنگ نکن؛ من چیزی نمیگویم. دستور داشتم زندانی را تحویل دهم و دارم همین کار را میکنم. فقط اینجا را امضا کن.
احتیاجی نیست. من انکار نمیکنم او را به دست من سپردی.
سر به سرم نگذار. میدانم که راستش را میگویی. تو مال همین اطرافی و شیله پیله ای در کارت نیست. اما این را باید امضا کنی. قانون کار این است.
دارو کشو میز خود را گشود، یک شیشه کوچک مربع شکل جوهر بنفش و یک قلم چوبی قرمز رنگ با سر قلمیدرشت که از آن برای نوشتن سر مشق استفاده میکرد بیرون آورد و امضا کرد. ژاندازم کاغذ را به دقت تا کرد و در کیف بغلی اش گذاشت. سپس به سوی در راه افتاد.
دارو گفت: تا دم در همراهت میآیم.
بالدوچی گفت: خیر، لازم نیست ادب را رعایت کنی. تو به من توهین کردی.مرد عرب را نگاه کرد که بیحرکت در همان نقطه نشسته بود، با نفرت بینی اش را بالا کشید و به سوی در رفت. گفت: خداحافظ پسرم. در پشت سرش بسته شد. بالدوچی ناگهان جلو پنجره ظاهر شد و باز ناپدید گردید. برف صدای گامهایش را از انعکاس میانداخت. در آن سوی دیوار اسب تکان خورد و چندین مرغ از ترس پر و بال زدند. لحظه ای بعد بالدوچی دوباره جلو پنجره دیده شد که افسار اسب را به دست گرفته بود و همراه خود میبرد. بی آنکه رویش را برگرداند قدم زنان به سوی سربالایی کوتاه راه میسپرد. سپس او پیشاپیش از نظر نا پدید شد. صدای سنگی که فرو میغلتید به گوش رسید. دارو به سوی زندانی که سر جای خود نشسته بود و چشم از او بر نمیداشت بر گشت و هفت تیر را از توی کشوی میز برداشت و در جیبش جا داد. سپس بی آنکه به پشت سر نگاه کند به اتاق خود رفت.
مدتی روی تختخوابش دراز کشید و آسمان را که اندک اندک تیره تر میشد تماشا کرد و به سکوت گوش داد، همان سکوتی که در روزهای نخست جنگ آزارش میداد. در خواست کرده بود در شهر کوچک دامنه تپهها شغلی به او واگذار شود، تپه هایی که جنگل های علیا را از دشت جدا میکرد. در آنجا دیوارههای سنگی، که در بخش شمالی سبز و سیاه بود و در بخش جنوبی صورتی و ارغوانی، مرز تابستان همیشگی را مشخص میکردند. اما در بخش شمالی، در دل جلگه، کاری به او داده بودند. در ابتدا، انزوا و سکوت در این بیابآنها که ساکنانش سنگها بودند برایش دشوار بود. گهگاه شیارها او را به کشت و کار میخواندند، شیارهایی که برای یافتن نوعی سنگ ساختمانی کنده شده بودند.
سنگ تنها محصولی بود که با شخم زدن در این ناحیه به دست میآمد، دور از سنگ ها، قشر نازکی خاک گودالها را انباشته بود که روستاییان برای غنی شدن خاک باغچه های کوچک خود جمع آوری میکردند. وضع این جا چنین بود: سنگ و صخره سه چهارم ناحیه رو پوشانده بود. شهرها پا میگرفتند، رشد میکردند، سپس ناپدید میشدند؛ انسآنها از راه میرسیدند، عشق میورزیدند، سرسختانه میجنگیدند، سپس جان میدادند. هیچکس در این برهوت، نه او و نه مهمانش، در خور اهمیت نبود. با این همه دارو میدانست بیرون از این برهوت هیچ یک از آن دو نمیتوانست واقعا زندگی کند.
هنگامیکه برخاست صدایی از کلاس شنیده نمیشد فکر میکرد مرد عرب گریخته و دیگر لزومیندارد تصمیمیبگیرد. شادی وجدآوری که از این فکر احساس کرد شگفت آور بود. اما زندانی آنجا میان بخاری و میز دراز کشیده بود و با چشمان باز به سقف خیره شده بود. در آن حال لبان کلفت او به خصوص دیده میشد و توی چشم میزد. دارو گفت: بیا. مرد عرب برخاست و به دنبالش رفت. معلم، در اتاق خواب، به یک صندلی نزدیک میز زیر پنجره اشاره کرد. مرد عرب بی آنکه چشم از دارو بردارد نشست.
گرسنه ای؟
زندانی گفت: آره.دارو میز را برای دو نفر چید. آرد و روغن آورد، در ماهیتابه مایه کیک درست کرد و اکاقی کوچک را که کپسول گازی داشت روشن کرد. تا کیک پخته میشد به انباری رفت و پنیر، تخم مرغ، خرما و کنسرو شیر غلیظ شده آورد. کیک که آماده شد آن را روی رف پنجره گذاشت تا خنک شود. مقداذی شیر را با آب رقیق کرد و حرارت داد. تخم مرغ ها را به هم زد و املت درست کرد. همچنانکه سرگرم کار بود دستش به هفت تیری خورد که در جیب راستش گذاشته بود. ظرف را زمین گذاشت، به کلاس رفت و هف تیر را در کشو میز جا داد. به اتاق که برگشت تاریکی شب از راه رسیده بود. چراغ را روشن کرد و برای مرد عرب غذا کشید، گفت: بخور. مرد عرب تکه ای کیک برداشت، با ولع به سوی دهان برد، اما درنگ کرد. پرسید: ” شما نمیخورید؟ “
تو اول بخور. من هم میخورم.لبان کلفت اندکی گشوده شد. مرد عرب درنگ کرد، سپس با عزم جزم کیک را گاز زد.
غذا که تمام شد مرد عرب به معلم نگاه کرد و گفت: شما قاضی هستید؟
نه من فقط تو را تا فردا نگه میدارم.پس چرا با من غذا میخورید؟
چون گرسنه ام.مرد عرب سکوت کرد. دارو از جا برخاست. تختی تاشو از انبار آورد و میان میز و بخاری جا داد، به طوری که با تخت خودش زاویه قائمه درست میکرد. از چمدان بزرگی که در گوشه اتاق به طور عمودی گذاشته بود و از آن برای جا دادن کاغز استفاده میکرد دو پتو برداشت و روی تخت سفری گسترد. سپس درنگ کرد، اندیشید برای چه دست به این کارها میزند و روی تختخوابش نشست. کار دیگری نبود که انجام دهد، چیز دیگری نبود آماده کند. این بود که چشمانش را به مرد دوخت. او را مینگریست و سعی میکرد چهره او را هنگام خشمگین شدن مجسم کند. به جایی نرسید. جز دهان حیوان مانند و چشمان سیاهی که برق میزد چیزی نمیدید.
با لحنی دشمنانه که مرد عرب را شگفتزده کرد، پرسید: چرا او را کشتی؟
مرد عرب رویش را برگرداند.فرار کرد من هم دنبالش کردم.
دوباره به چشمان او نگاه کرد که حالا انباشته از پرسشهای حزن آور بود: ” با من چه کار میکنند؟ “میترسی؟
راست نشست و رویش را برگرداند.پشیمانی؟
مرد عرب با دهان باز او را نگاه کرد. ظاهرا از حرف های او سر در نیاورده بود. خشم دارو شدت پیدا کرد. در عین حال از اینکه اندام درشتش به سختی میان دو تختخواب جا داشت احساس ناراحتی و نا امنی میکرد.بیصبرانه گفت: اینجا دراز بکش. تخت مال توست.
مرد عرب حرکتی نکرد. خطاب به دارو گفت: یک چیزی میخواستم بپرسم.
معلم به او نگاه کرد.ژاندارم فردا میآید؟
نمیدانم.شما با ما میآیید؟
نمیدانم، چطور مگر؟زندانی برخاست و روی پتوها دراز کشید، پاهایش رو به پنجره بود. نور چراغ برق مستقیما به چشمهایش میتابید و او بیدرنگ آنها را بست.
دارو کنار تخت ایستاد و دوباره گفت: چطور مگر؟
مرد عرب چشمانش را زیر نور خیره کننده گشود و به او نگریست، سعی کرد پلک نزند.
گفت: شما هم با ما بیایید.
دارو تا نیمه های شب هنوز خواب به چشمانش نرسیده بود. کاملا برهنه شده و روی تختش دراز کشیده بود؛ معمولا برهنه میخوابید. اما هنگامیکه به صرافت افتاد که چیزی به تن ندارد دچار تردید شد :
احساس ناامنی کرد، وسوسه شد لباسش را به تن کند. سپس شانه بالا انداخت. آخر او که بچه نبود، اگر پایش میافتاد میتوانست حریفش را دو نیم کند. از روی تختخواب او را زیر نظر داشت، مرد عرب به پشت دراز کشیده بود، با چشمان بسته اش در زیر نور خیره کننده همچنان بی جرکت بود. هنگامیکه دارو چراغ را خاموش کرد گویی غلظت تاریکی چند برابر شد. شب رفته رفته از درون پنجره که آسمان بی ستاره آرام در حرکت بود دوباره جان گرفت. چیزی نگذشت که معلم اندامیرا که در پایش دراز کشیده بود تشخیص داد. مرد عرب همچنان تکان نمیخورد اما چشمانش گویی باز بود. بادی خفیف پیرامون مدرسه پرسه میزد. احتمالا ابرها را دور میکرد و خورشید دوباره ظاهر میشد.
بر شدت باد افزوده شد. مرغ ها اندکی بال و پر زدند و سپس ساکت شدند. مرد عرب به یک پهلو غلتید و به دارو، که اندیشید صدای ناله اش را شنیده است، پشت کرد. دارو سپس به صدای فس مهمان خود که عمیقتر و منظم تر میشد، گوش داد. به آن نفس هایی که چیزی با او فاصله نداشت گوش داد و بی آنکه بتواند چشم بر هم بگذارد به اندیشه فرو رفت.
در این اتاق که یک سالی بود تنها میخوابید حضور مرد عرب آزار دهنده بود؛ حضور او نوعی برادری را بر او تحمیل میکرد که در چنان موقعیتی برایش پذیرفتنی نبود. مردانی که زیر یک سقف با هم سر میکنند، سربازان یا زندانیان، با همه اختلاف هایی که دارند، نوعی همبستگی عجیبی احساس میکنند و هر شب که سلاح ها و لباس های خود را از تن جدا میکنند گویی در اشتراک باستانی رویا و خستگی یکی میشوند، اما دارو به خود آمد؛ از این اندیشه ها بیزار بود و خواب برایش ضروری بود.
اما اندکی بعد که مرد عرب کمیتکان خورد، معلم هنوز نخوابیده بود. هنگامیکه زندانی دوباره حرکت کرد او، گوش به زنگ، خود را جمع کرد. مرد عرب کمابیش با حرکت آدمیخوابگرد اندکی روی بازوها بلند شد. روی تخت راست نشست و بی آنکه رویش را به سوی دارو بگرداند بی حرکت منتظر ماند، گویی به دقت گوش میداد. دارو تکان نخورد؛ از خاطرش گذشت که هفت تیر هنوز در کشو میز است. بهتر بود بی درنگ دست به عمل بزند. اما همچنان زندانی را زیر نظر داشت که با همان حرکت آرام پاهایش را بر زمین گذاشت، دوباره منتظر ماند، سپس آهسته آهسته بر پا ایستاد.
دارو میخواست او را که با حالتی کاملا طبیعی اما بسیار بی صدا شروع به راه رفتن کرد صدا بزند. به سوی دری میرفت که در انتهای اتاق به انبار گشوده میشد. با احتیاط چفت در را باز کرد، بیرون رفت و در را فشار داد بی آنکه ببندد. دارو تکان نخورده بود. صرفا اندیشید: فرار میکند. چه آسودگی خیالی! با این همه، به دقت گوش میداد. مرغ ها بال و پر نزدند. دیگر حتما پایش به جلگه رسیده است. صدای شرشر آب به گوشش رسید، در نیافت چه میکند تا این که مرد عرب را در چهار چوب در دید. در را به دقت بست و بی صدا به سوی تخت آمد. دارو سپس پشت به او کرد و به خواب رفت. در اعماق خواب به نظرش رسید که صدای گامهای دزدانه ای در اطراف ساختمان مدرسه میشنود. با خود گفت: خواب میبینم! و همچنان در خواب بود.
هنگامیکه بیدار شد، آسمان صاف بود؛ هوای خنک و پاکی از پنجره به درون میآمد. مرد عرب زیر پتوها به حالت قوز کرده، با دهان باز و کاملا بیخیال خوابیده بود. اما وقتی دارو تکانش داد ترسان از خواب پرید و با چشمانی نگران به دارو خیره شد، گویی برای نخستین بار بود که چشمش به او میافتاد. در چهره اش چنان وحشتی خوانده شد که دارو عقب رفت. نترس، منم. وقت صبحانه است. مرد عرب سر تکان داد و گفت، باشد. آرامش چهره اش را پوشاند اما نگاهش تهی و بیحال بود.
قهوه آماده شد. هر دو نشسته روی تخت سفری تکه های کیک را میجویدند و با قهوه میخوردند. سپس دارو مرد عرب را به زیر انباری برد و دستشویی را به او نشان داد تا دستهایش را بشوید. به اتاق برگشت، پتوها و تخت را تا کرد، تختخواب خود را مرتب کرد و اتاق را سامان داد. سپس از کلاس گذشت و به ایوان رفت. آفتاب در آسمان آبی بالا آمده بود و روشنائی آرام و درخشانی جلگه متروک را میپوشاند. روی برآمدگیها، جا به جا، برف آب میشد و سنگ ها کم کم ظاهر میشدند. معلم قوز کرده در کناره ی کلگه به فکر بالدوچی افتاد.او را رنجانده بود، زیرا چنان او را رانده بود که گویی نمیخواست ارتباطی با او داشته باشد.
خداحافظی ژاندارم هنوز در گوشش طنین داشت و بی آنکه علتش را بداند احساس میکرد تهی و در خور سرزنش است. در این لحظه صدای سرفه زندانی از آن سوی ساختمان به گوش رسید. دارو بی آنکه خواسته باشد به صدای او گوش داد و آنوقت خشماگین ریگی پرتاب کرد که صفیر کشان در برف ها فرو رفت. جنایت ابلهانه مرد او را منقلب کرده بود امت تسلیم کردن کار شرافتمندانه ای نبود. حتی فکر این موضوع او را از احساس خشمیدرد آور میانباشت. او در عین حال به افراد خودی که مرد عرب را فرستاده بودند و نیز به مرد عرب که دست به کشتن زده اما نگریخته بود در دل ناسزا گفت. دارو برخاست، ایوان را دور زد، بی حرکت منتظر ماند و سپس به درون مدرسه برگشت.
مرد عرب خم شده بر کف سیمانی انبار با دو انگشت دندآنهایش را میشست. دارو به او نگاه کرد و گفت: بیا. و پیشاپیش مرد عرب به اتاق رفت. یک کت شکاری روی ژاکتش پوشید و کفش کوهپیمایی به پا کرد. ایستاد و منتظر ماند تا مرد عرب چپیه و کفش بدون رویه خود را بپوشد. به کلاس رفتند و معلم به در خروجی اشاره کرد، گفت: راه بیفت. مرد تکان نخورد. دارو گفت: من هم میآیم. مرد عرب بیرون رفت. دارو به اتاق برگشت. پاکتی را از نان برشته، خرما و قند پر کرد. پیش از رفتن، لحظه ای جلو میز تحریر درنگ کرد، سپس از آستانه در گذشت و آن را قفل کرد. گفت: راه از این طرف است. راه مشرق را در پیش گرفت و زندانی به دنبالش راه افتاد. اما در فاصله کوتاهی از مدرسه اندیشید صدایی خفیف پشت سر شنید.
ایستاد و پیرامون خانه را نگاه کرد، کسی در آنجا نبود. مرد عرب که ظاهرا چیزی در نیافته بود او را تماشا میکرد. دارو گفت: راه بیفت! یک ساعتی راه پیمودند و سپس در کنار سنگ آهکی قله مانندی استراحت میکردند. برفها سریعتر آب میشد و آفتاب بی درنگ آب گودالها را مینوشید و به سرعت جلگه را که اندک اندک خشک میشد و چون هوا به ارتعاش در میآمد پاک میکرد. هنگامیکه دوباره به راه افتادند برخورد پای شان با زمین انعکاس پیدا میکرد. گهگاه پرنده ای فضای پیش روی آن ها را با فریاد شادی میشکافت. دارو نور تازه صبحگاهی را عمیقا تنفس میکرد. از دیدن جلگه گسترده آشنا، که حالا زیر گنبد آبی آسمان سراسر زرد رنگ بود، به وجد میآمد. آنگاه رو به جنوب از سرازیری پایین رفتند و یک ساعت دیگر راهپیمایی کردند.
به زمین مرتفع همواری رسیدند که صخره هایش در حال فرو ریختن بود. از آنجا به بعد، جلگه سراشیب میشد و از سوی مشرق به دشت پستی میرسید که چند درخت دوک مانند در آن به چشم میخورد و از سوی جنوب به چینه هایی سنگی منتهی میگردید، که چشم اندازی درهم برهم به محیط میداد.
دارو هر دو سمت را وارسی کرد. تا چشم کار میکرد آسمان دیده میشد. هیچ انسانی به چشم نمیخورد. دارو به مرد عرب که مبهوت به او مینگریست رو گرداند. بسته را به سوی او دراز کرد و گفت: بگیر، خرما، نان و قند است. برای دو روز کافی است. این هم هزار فرانک پول. مرد عرب بسته را گرفت. هر دو دستش را در امتداد سینه اش نگه داشته بود گویی نمیدانست با آنها چه کند. معلم به سوی مشرق اشاره کرد و گفت: نگاه کن، این راه به تنجویت میرسد. دو ساعت راه است. آنوقت به قرارگاه پلیس تنجویت میرسی. چشم به راهت هستند. مرد عرب که هنوز بسته و پول را به سینه گرفته بود به سوی مشرق نگاه کرد.
دارو آرنج او را گرفت و کمابیش با خشونت به سوی جنوب چرخاند. در دامنه زمین مرتفعی که بر آن ایستاده بودند کوره راهی دیده میشد، این راهی است که از جلگه میگذرد. از اینجا یک روزه به چراگاهها و چادر نشینها میرسی. آنها به رسم خودشان به تو جا و پناه میدهند. مرد عرب حالا به سوی دارو برگشته بود و در چهره اش ترسی خوانده میشد. گفت: گوش کن. دارو سر تکان داد و گفت: نه دیگر حرفی نزن. من دیگر بر میگردم. پشت به او کرد و دو گام بلند به سوی مدرسه برداشت، آنگاه شتابزده به مرد عرب که بی حرکت ایستاده بود نگاهی انداخت و دوباره به راه افتاد. چند دقیقه ای جز طنین صدای گامهای خود چیزی نشنید و سر برنگرداند.
اما لحظه ای بعد برگشت. مرد عرب هنوز همانجا بر کناره تپه ایستاده بود، حالا دستهایش را انداخته بود و به معلم نگاه میکرد. دارو حس کرد چیزی راه گلویش را بسته است، اما او دیگر صبرش تمام شده بود دستش را به نشانه بیزاری تکان داد و دوباره رو به راه گذاشت. مسافتی رفته بود که ایستاد و نگریست. روی تپه دیگر کسی دیده نمیشد.
دارو دو دل شد. آفتاب حالا کما بیش به میانه آسمان رسیده بود و بر سر او میتابید. معلم برگشت و راهی را که آمده بود ابتدا نامطمئن و سپس مصممانه پیمود. هنگامیکه به تپه کوچک رسید، از عرق خیس بود. به سرعت از تپه بالا رفت. در بالای تپه از نفس افتاده بود. برآمدگی صخره های جنوب در دل آسمان آبی پیش رفته بودند اما از دشتی که به سوی مشرق امتداد داشت هرم گرما به هوا بر میخاست. دارو در آن مه خفیف با قلبی غمزده مرد عرب را واداشته بود راه زندان را در پیش بگیرد.
معلم اندکی بعد پشت پنجره کلاس ایستاده بود و نور پاکی را که سر تا سر پهنه جلگه را پوشانده بود تماشا میکرد، اما چیزی نمیدید. لحظه ای پیش، در پشت سرش، جمله ای را در لا به لای رودهای پیچ در پیچ فرانسه خوانده بود که نا مرتب و شتابزده با گچ نوشته بودند: برادر ما را تحویل دادی، سزایش را خواهی دید. به آسمان نگریست، به جلگه و آن سو تر که زمینهای نا پیدا تا کناره دریا امتداد مییافت. در این چشم انداز پهناور که آن همه بدان عشق میورزید تنها بود.
۹ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۱:۰۷ بعد از ظهر #200::داستان کوتاه لانه
نویسنده: فرانتس کافکا
برگردان: مسعود رجب نیا
قسمت اول
در فاصله ی چند هزار قدمی زیر یک طبقة خزة نرم و لغزنده م
داستان کوتاه لانه
نویسنده: فرانتس کافکا
برگردان: مسعود رجب نیا
قسمت اول
در فاصله ی چند هزار قدمی زیر یک طبقة خزة نرم و لغزنده مدخل حقیقی لانهام قرار دارد و میتوان گفت که امنیت آن به اندازة امنیت سایر چیزهای این عالمست. با وجود این ممکن است کسی خزه را لگد کند یا آن را کنار بزند و آنگاه لانهام آشکار شود و هر کس که بخواهد( در نظر داشته باشید که برای چنین کاری استعدادی فوقالعاده نیز ضروری است) میتواند به درون آن راه یابد و همه چیز را به کلی نابود سازد. من این را خوب میدانم و حتی حالا که از سابق خیلی وضعم بهتر است باز کمتر ممکن است که یک ساعت را در کمال آرامش بگذرانم- این یک نقطة تاریک خزه، مرا در معرض خطر قرار میدهد.
در خواب پیوسته یک بینی حریص را میبینم که با اصرار تمام در اطراف آن بو میکشد. به من ایراد میگیرند که چرا در لانهام را با یک طبقة خاک محکم نکرده و پشت آن را با خاک نرم نگرفتهام تا هر وقت خواستم از لانه بیرون بروم با اندک کوششی موفق شوم- اما این نقشه غیر ممکن است، حزم و مألاندیشی چنین حکم میکند که من راهی به بیرون داشته باشم که هنگام ضرورت از آن استفاده کنم. اما افسوس که عوامل پرخطر در زندگی بیاندازه زیاد است. همة این امور مستلزم حسابهای بسیار پردردسر است و لذت روحی تنها انگیزة برای ادامة آن است. من باید راهی در اختیار داشته باشم که به مجرد آگاهی از خطر به فاصلة یک لحظه از لانه بیرون بروم زیرا با وجود همه زیرکی خویش آیا ممکن نیست که از ناحیهای غیر منتظره به من حمله بشود؟
آیا وقتی در آخرین اطاق خانهام در آرامش زندگی میکنم ممکن نیست دشمن آهسته و دزدانه مشغول کندن نقبی درست به جانب همین محل باشد؟ نمیگویم که شامة او قویتر از شامة من است، شاید همان قدر که من از او بیخبرم او هم از من بیخبر باشد- اما بسیاری از دزدان حریص و طماع بیمقصود در جهتی به کندن زمین دست میزنند- و از آنجا که خانة من بزرگ و پهناور است ممکن است نقب او به یکی از گذرگاههای دوردست آن برخورد کند. شک نیست که من بر او برتری دارم زیرا در خانة خودم هستم و همة سوراخ سنبههای آن را بلد هستم و دزد ممکن است با کمال آسانی شکاری لذیذ برای خود من شود. اما من دیگر دارم رو به پیری میروم مثل دیگران نیرومند نیستم و دشمنانم بیاندازه زیادند. بسیار ممکن است که هنگام فرار از دست یک دشمن در کام دشمنی دیگر بیفتم. همه چیز امکان دارد. به هرحال باید مطمئن شوم که در جایی یک راه خروج هست که به آسانی میتوان به آن دست یافت و جلو آن باز است و برای فرار تلاش بسیاری لازم نیست چنانکه هرگز ممکن نیست( خدا مرا حفظ کند؟) که دندان جانوری را که مرا تعقیب میکند در پهلویم احساس کنم در عین اینکه با نهایت نومیدی حتی در خاک نرم سرگرم نقبزدن هستم.
خطر تنها از جانب دشمنان خارجی نیست حتی در دل خاک هم دشمنانی هستند من خود هرگز آنها را ندیدهام اما در افسانهها ذکر آنها آمده است که من باور دارم، اینها جانوران درون خاک هستند که شاید افسانهها هم به خوبی قادر به توصیف آنها نباشند. حتی آنهایی که شکار این جانوران میشوند نیز به دشواری- ممکن است آنها را ببینند همچنان که به طرف شما میآیند صدای پنجههای آنها را که اسلحة آنهاست در خاکهای زیر پای خودتان میشنوید و تا بیایید به خود بجنبید کارتان ساخته است. در این موقع دیگر هیچ فایده ندارد که خود را با خیال اینکه در خانة خودتان هستید دلداری دهید بلکه در حقیقت شما در خانة آنها هستید حتی از در خروجی هم نمیتوانم از دست آنها نجات یابم بلکه به احتمال قوی آن در مرا لو میدهد. به هرحال این برای من امیدی است که بدون آن نمیتوانم زندگی کنم. به غیر از این در اصلی از گذرگاههای بسیار تنگ و نسبتاَ امن که از آنها هوای آزاد برای تنفس من به داخل میآید به بیرون راه دارم. این راهها کار موشهای صحرایی است من از آنها استفادة زیرکانهای کردهام و آنها را مبدل به قسمتی از لانة خویش ساختهام.
این راهها به من امکان احساس بوی اشیاء را از دور میدهند و این خود وسیلهای است برای محافظت من- همچنین همهگونه جانوران ریز از آنجا به داخل میآیند و من آنها را میبلعم. به این ترتیب بدون بیرون رفتن از لانهام مقداری شکار زیرزمینی میگیرم که برای گذرانیدن معاشم کافی است و این خود موهبتی بزرگ است، اما بهترین خاصیت خانة من خاموشی و سکوت آن است گو اینکه این آرامش ظاهری است در هر آن ممکن است این سکوت شکسته شود و همه چیز نابود گردد. فعلاَ که خاموشی برقرار است ساعتها میتوانم از دالانها و گذرگاههای لانهام بگذرم و جز صدای حرکت بعضی جانوران که بیدرنگ آنها را در میان دندانهایم جای میدهم و خاموششان میسازم با ریزش خاک که توجه مرا به لزوم تعمیر جلب میکند چیزی نشنوم.
رایحة جنگل به درون راه میجوید جای من در اینجا هم گرم است و هم خنک، بعضی اوقات دراز میکشم و در دالانها با خوشی کامل غلت میزنم . وقتی که پاییز میآید داشتن لانهای مثل لانة من با سرپوش برای سالخوردگان نعمتی بزرگ است در فاصله هر صد یارد محوطههای گردی ساختهام. در این فضاها میتوانم خودم را جمع کنم و در نهایت آسایش بخوابم در این جاها خواب شیرینی که نشانة رضایت خاطر و نیل به آرزوها است به من دست میدهد زیرا حس میکنم که صاحب خانهای هستم.
نمیدانم که این عادتی است که از گذشته در من به جای مانده است با آنکه خطرات این خانه هم حتی آنقدر زیاد است که مرا از خواب شیرین باز میدارد زیرا که هر چند گاه ناگهان از خواب خوش میپرم و به خاموشی و سکوتی که شب و روز در اینجا حکمفرماست گوش میدهم. لبخندی از رضایت میزنم و آنگاه با عضلات سست به خواب شیرینتری فرو میروم. بیچاره افراد بیخانمان و سرگردانی که در راهها و جنگلها برای گرم کردن خود به میان انبوه برگها فرو میروند یا به میان لانة رفقای خود پناه میبرند و پیوسته در معرض بلیات ارضی و سماوی هستند من در اینجا در اطاقی که از هر جهت امن است خفتهام. در لانة من بیش از پنجاه تا از این اطاقها هست و هر چقدر که بخواهم در حالتی بین چرت و خواب آسوده میگذرانم.
تقریباَ در وسط لانه در محلی که با دقت جهت پناه بردن به آنجا به هنگام خطر فوقالعاده ناشی از محاصره و احتمالاَ تعقیب فوری اختیار شده است دژ مستحکم قرار دارد، در ضمن آنکه بقیه لانه بیشتر حاصل فعالیت شدید فکری است تا کوشش بدنی این دژ مستحکم نتیجه نهایت کوشش و رنج فراوان تمام اعضای بدن من است. چند بار در نومیدی معلول خستگی فوقالعاده نزدیک بود که به کلی دست از کار بردارم خود را به گوشهای میافکندم و نفسزنان لانه را به باد ناسزا میگرفتم و خود را کشانکشان از لانه بیرون میبردم و لانه را در معرض دید همه میگذاشتم ، انجام دادن این کار برایم ممکن بود زیرا دیگر خیال بازگشتن به آن را نداشتم تا آنکه سرانجام پس از ساعتها و روزها توبهکنان بازمیگشتم و وقتی میدیدم که لانه دستنخورده مانده است میتوانستم تقریباَ صدای خود را برای دعای شکرگذاری بلند کنم و در خوشحالی و دلگرمی باز به کار خویشتن میپرداختم.
رنجهای من در ساختمان دژ مستحکم مرکزی بیشتر میشد و غیر ضروری به نظر میرسد( غیر ضروری از این جهت که لانه هیچ سود واقعی از آن رنجها نمیبرد) برای آنکه در آن مکانی که طبق محاسبات من باید دژ مستحکم بنا گردد خاک خیلی شل و شندار بود و بایستی کوبیده میشد و به صورت مواد محکمی درمیآمد تا دیواری جهت اطاق زیبای آن بشود. اما برای چنین کاری تنها افزاری که در اختیار دارم پیشانیام است، لذا ناچار بودم که شب و روز هزارها هزارها بار پیشانیام را به شدت به زمین بکوبم و وقتی که خون از آن جاری میشد خوشوقت میشدم زیرا این علامت آن بود که دیوارها دارند محکم میشوند چنانکه به این ترتیب همه باید تصدیق کنند که ساختمان دژ مستحکم مرکزی لانهام برای من بسیار گران تمام شد.
در این دژ مستحکم همه زاد و توشة خود را و آنچه بیش از نیاز روزانه که در لانه شکار میکردم یا از شکار بیرون لانه به دستم میرسید جمع میکردم و بر روی هم میانباشتم. این محل چنان وسیع است که خوراک نصف سال من هم نمیتواند آن را پر کند. و در نتیجه میتوانم انبارهای خود را تقسیمبندی کنم و در میان آنها راه بروم و با آنها بازی کنم و از تماشای فراوانی و رایحة گوناگون آن لذت ببرم. این کار که تمام شد میتوانم همواره طبق آن محاسبات خودم را تنظیم کنم و نقشههای شکارهای آینده را با در نظرگرفتن فصل سال طرح کنم. گاهی اتفاق میافتد که چنان- ذخیرة فراوانی در اختیار دارم که از سیری دست به جانورانی که در لانهام به هر سو میدوند نمیزنم. گو اینکه این عمل مقرون به عقل نیست.
توجه همیشگی من به امور دفاعی مستلزم آن است که غالباَ در نظریاتم نسبت به چگونگی ساختمان لانهام تغییرات و اصلاحاتی ( البته به میزان جزیی) بدهم. در این موارد گاهی به نظرم دژ را پایگاهی اساسی دفاع قرار دادن متضمن مخاطراتی میرسد. شاخهها و شعبههای لانهام امکانات بسیاری در برابر من میگذارد.
و به نظرم چنین میرسد که بهتر است ذخیرة خود را پراکنده سازم و در اطاقهای کوچکتری قرار دهم. لذا از هر سه اطاق یکی را برای انبار ذخیره یا از چهار اطاق یکی را برای انبار مرکزی و از دو اطاق یکی را برای انبار خوراک اضافی و امثال آن در نظر میگیرم. یا آنکه از بعضی از دالانها به کلی چشم میپوشم و در آنها هیچ خوراکی ذخیره نمیکنم تا هر دشمنی که به آنجا رسید بوی خوراک را نشنود یا آنکه معدودی از اطاقها را به نسبت فاصله از در خروجی کاملاَ به طور تصادفی انتخاب میکنم هر یک از این نقشههای جدید متضمن کارهای سنگین است. باید ابتدا محاسبه کنم و آنگاه انبارهایم را به مکانهای جدید انتقال دهم، درست است که این کار را در هنگام استراحت و بدون شتاب میکنم و البته واضح است که به دندان گرفتن و بردن چنین خوراکهای خوبی و دراز کشیدن به میل خویش و از همه بهتر گاهی گاز کوچکی هم به آنها زدن نامطبوع نیست اما وقتی ناگهان از خواب بیدار شدید و به این حقیقت برخوردید که ترتیب فعلی انبار به کلی غلط است ممکن است که خطرات بزرگی به بارآورد و احساس کنید که باید بدون توجه به خستگی و به میل شدیدی که به خواب دارید آن را اصلاح کنید آن احساس چندان مطبوع نیست. در چنین موقعی است که من شتاب میکنم و میدوم. در نتیجه هیچ فرصتی برای محاسبه ندارم. زیرا که من در آتش اشتیاق انجام نقشة کاملاَ جدید و رضایتبخش خویش میسوزم. هرچه دم دهانم میآید به دندان میگیرم و با شتاب آن را میکشم و آهکشان و نالهکنان و افتان و خیزان پیش میروم و هیچ چیز جلوی مرا نمیتواند بگیرد تا یک تغییر کلی و ظاهراَ خطرناک در من به وجود آید و بیداری کامل کمکم مرا هشیار کند. به سختی میتوانم شتاب آمیخته با ترس خود را درک کنم. آنگاه در آرامش عمیق خانهام که خودم آن را دستخوش پریشانی ساختهام نفس راحتی میکشم و به آسایشگاه خود میروم و بیدرنگ در نتیجة این خستگی تازه بار دیگر به خواب میروم و به هنگام برخاستن میبینم که از دهانم مثلاَ موشی آویزان است که گواه رنجهای شب پیشین من است ولی اینک چون خواب و خیال بهنظر میرسد. آنگاه بار دیگر بهنظر چنین میرسد که بهترین نقشه همانا گردآوری همة ذخیره خوراک در یک مکان است. انبار کردن در اطاقهای کوچک چه نتیجه دارد؟ به هرحال من چقدر خوراک میتوانم در آنها ذخیره کنم؟
آنچه در آنجاها میگذارم راه را بند میآورد و به هنگام گریز از دست دشمن به جای کمک مانع راه من میشود. در عینحال که این کار احمقانه است ولی باز حقیقتی است که شخص نتواند کلیة ذخایر خوراک خود را ببیند و نتواند در یک نگاه آن را برآورد کند به غرور ذاتی او لطمه وارد میشود. از این گذشته آیا در هنگام تقسیم خوراکهایم در میان انبارهای مختلف بسیاری از آن نابود نمیشود؟ من که نمیتوانم دائماَ در همه دالانهای لانهام در گردش باشم و چهار راهها را مراقبت کنم که همه چیز مرتب و منظم باشد. فکر تقسیم و توزیع انبارها و ذخایر البته بسیار خوبست در صورتیکه از دژ مستحکم من چند تای دیگر هم وجود میداشت! راستی، اما کی حاضر است آنها را بسازد؟ به هرحال اکنون دیگر دیر شده و نمیشود آن را در نقشه اساسی لانهام گنجاند. اما باید اذعان کنم که این خودش نقص و عیب لانة من است و همیشه این نقص و عیب است که از هر چیز فقط یک نمونه موجود باشد، و اعتراف میکنم که در تمام مدتی که سرگرم ساختمان لانهام بودم احساس مبهمی شبیه یک الهام همواره فکرم را تحریک میکرد که باید و چند دژ محکم بسازم. این فکر مبهم بود اما اگر آن را میپذیرفتم آشکار و صریح میشد. به آن وقعی نگذاشتم و احساس میکردم که برای انجام چنین کار بزرگی خیلی ناتوان هستم و حتی چنان ضعیف بودم که از تصور لزوم آن نیز عاجز بودم. خویشتن را با امید اینکه ساختمانی که در موارد دیگر مناسب به نظر نرسد درمورد وضع خاص و استثنایی کافی است قانع میکردم شاید دست تقدیر خواستار حفظ پیشانیام بود که تنها وسیله کار من بهشمار میرفت. بدین نحو من فقط یک دژ محکم دارم. اما ترس مبهم اینکه تنها یکی کافی نیست ناپدید شده است. گو اینکه آن فکر صحیح باشد اما من باید خویشتن را با داشتن یک اطاق بزرگ راضی کنم اطاقهای کوچک جای آن اطاق بزرگ را نمیتواند بگیرد و لذا وقتی که این اعتقاد در من قوت گرفت بار دیگر شروع به حمل همة ذخایر خویش به دژ مستحکم میکنم تا مدتی از اینکه همه دالانها و اطاقها خالی است و ذخیرة موجودی من در دژ مستحکم انباشته میگردد و از آن روایح مختلف جانفزا به اطراف پراکنده میشود که هر یک از آنها کافی است مرا به نوعی خوشحال کند و هر یک از آنها را میتوانم حتی در مسافت دوری از دورترین دالانها تشخیص دهم احساس راحت و آسایش خاطر میکنم . آنگاه دورانهای خوش بخصوصی را میگذرانم که در آن اوقات خوابگاهم را مرتباَ عوض میکنم و همواره به تدریج خود را به مرکز نزدیکتر میکنم و بیشتر در بوهای عمیق و مخلوط فرو میروم تا آنکه دیگر نمیتوانم خودداری کنم. یک شب به داخل دژ مستحکم میتازم و خویشتن را با حرص تمام به روی ذخیره خویش میاندازم و از بهترین لقمههایی که بتوانم نصیب میگیرم و شکم خوراکی میکنم تا آنجا که دیگر تا گلو از طعام پر میشوم. ساعات خوش ولی خطرناکی را میگذرانم. زیرا هر کس که راهش را بلد باشد میتواند به آسانی و بدون اینکه هیچ خطری متوجه میشود مرا نابود سازد.
در این مورد هم فقدان انبار بزرگ دومی یا سومی به ضرر من تمام میشود چون که وجود یک انبوه بزرگ خوراک است که مرا چنین فریفته و از خود بیخود میسازد. کوشش میکنم که خود را در برابر این وسوسه خطرناک حفظ و از آن دوری کنم. پخش کردن ذخیرهام در انبارهای متعدد یکی از این تدابیر است. بدبختانه این نیز مثل تدابیر دیگر موجب حرص و ولع بیشتر میشود تا آنکه به کلی چشم خودم کور میشود و بالنتیجه همة نقشههای دفاعی مربوط به این امر را تغییر میدهم.
برای آنکه بار دیگر آرامش خاطرم را بازیابم به بازرسی لانه میپردازم و پس از آنکه اصلاحات به عمل آمد غالباَ دست از کار برمیدارم گو اینکه فقط برای مدت کوتاهی باشد. در چنین مواردی دشواری دست کشیدن از آن برای مدت زیاد ناهنجار است و حتی خودم لزوم نیازمندی چنین گردشهای کوتاه را صریحاَ درک میکنم. با متانت مخصوصی به در خروج نزدیک میشوم. در مدت اقامتم در لانه از نزدیک شدن به آن خودداری میکنم و حتی به دالان پیچ درپیچی که به آن در منتهی میشود نمیروم. وانگهی رفتن به آنجا کار آسانی نیست برای اینکه در آنجا یک رشته دالانهای پیچ درپیچ باریک تعبیه کردهام. از آنجا بود که من شروع به کار ساختمان کردم و هیچ امیدی به تمام کردن کار طبق نقشة خودم نداشتم. آنوقت کار را نیمه جدی گرفتم و در ایجاد دالانهای پیچ در پیچ سردرگم در آن محل که به نظرم تاج لانة من بود لذت میبردم. اما امروز که با انصاف بیشتری قضاوت میکنم به نظرم این هنرنمایی عمل بیهودهای میرسد که با اینکه از لحاظ تصور بسیار عالی است باز متناسب سایر اجزاء لانهام نیست. در آن روزگار با خود میگفتم که این در اصلی لانهام است و با لحن تمسخرآمیز دشمنان نامریی خود را مخاطب قرار میدادم و آنها را در خیال میدیدم که در میان دالانهای پرپیچ و خم گرفتار شدهاند معهذا این قسمت درواقع ظاهرسازی بیهودهای بیش نیست و به دشواری میتواند در برابر یک حملة شدید یا حملات دشمنی که برای نجات جان خود تلاش میکند تاب بیاورد. آیا لازمست که این قسمت از لانهام را تجدید ساختمان کنم؟ اینک که اتخاذ این تصمیم را به تأخیر میاندازم و احتمالاَ دالان پرپیچ و خم نیز کماکان به جای خواهد ماند. کار بسیار دشواری است که در پیش دارم . این کار متضمن بزرگترین خطراتی است که بتوان تصور کرد.
هنگامیکه به ساختمان این لانه دست زدم نسبتاَ آرامش خاطری داشتم و خطرات آن از سایر خطرات بیشتر نبود اما پیش گرفتن چنین کاری اینک برابر با جلب توجه عموم است وانگهی چنین کاری امروزه غیر ممکن است. من از داشتن چنین لانهای خوشوقتم و هنوز به این کامیابی خود دلبستهام اگر هم حملة شدیدی صورت گیرد آیا هیچ طرحی برای در ورودی وجود دارد که بتواند مرا نجات بخشد؟ مدخل لانه ممکن است کسی را فریب دهد و او را گمراه کند و متهاجم را به نهایت پریشانحال سازد و همین مدخل فعلی هم از عهدة همة اینها به آسانی برمیآید اما یک حملة شدید واقعی را باید با بسیج آنی همة منابع موجود در لانه و همة نیروهای جسمی و روحی که امری بدیهی است رفع کرد، لذا مدخل را میتوان همانگونه که هست به حال خود گذاشت. لانه به قدری نقایص غیرقابل احتراز ناشی از وضع طبیعی زمین دارد که این تنها نقص را که مسئول آن خود من بودهام و پس از وقوع حادثهای آن را رسماَ میپذیرم در قبال آن ناچیز است. با وجود این من به این موضوع اذعان دارم که این غفلت گاهگاهی بلکه پیوسته مرا پریشان میسازد علت اینکه در هنگام گردش معمولی خویش را از رفتن به سوی این قسمت خودداری میکنم برای آن است که منظرة آن برای من دردناک است به این علت است که نمیخواهم همواره نقصی را که در خانهام هست به خاطر آورم گو اینکه این نقص آنی از ذهنم دور نیست و مرا رنجه میدارد. بگذار این نقص در ورودی همچنان بجای بماند. دستکم میتوانم تا آنجا که ممکن است از نگاه کردن به آن خودداری کنم. هرگاه فقط در ورودی گام بردارم حتی اگر چند دالان و اطاق فاصله درمیان باشد باز خویشتن را در خطری بزرگ میبینم که پنداری موهایم دارد کم میشود و در یک لحظه ممکن است همة آنها بریزد و مرا برهنه و لرزان در معرض چنگالهای دشمن بجای گذارد. آری تصور در ورودی مرا به این حال میاندازد حتی راه پیچ در پیچی که به آن منتهی میشود مرا از همه بیشتر پریشان خاطر میسازد. گاهی در خواب میبینم که آن را تجدید ساختمان کردهام و به کلی و به سرعت در عرض یک شب با نیروی فوقالعادهای تغییر دادهام به طوری که هیچ کس متوجه آن نمیشود و دیگر غیر قابل تسخیر شده است. آن شبهایی که چنین خوابهایی میبینم شیرینترین شبهای عمر من است و چون برمیخیزم هنوز اشک شادمانی و فراغت خاطر بر روی ریش من میدرخشد. به این ترتیب باید هر وقت از لانه بیرون میروم از شبکة سردرگم جانآزاری که حاصل دسترنج خود من است بگذرم و جسماَ و روحاَ عذاب بکشم و شکنجه ببینم و هرگاه که اتفاقاَ لحظهای در پیچ و خم آن گم میشوم سخت پریشان و فوقالعاده ملول میگردم و کار دستهای من هنوز بهترین گواه قابلیت آن است چنانکه مدتهاست به این عقیده باقی هستم. آنگاه خویشتن را در زیر پوشش مییابم.
خزه از مدتها پیش دست نخورده مانده است زیرا من دیر به دیر از لانه بیرون میآیم و اینک فقط یک فشار جزیی سر من کافی است که به دنیای بیرون برسم تا مدتها جرأت نمیکنم که آن فشار اندک را بیاورم و اگر به خاطر آن نبود که ناچار بودم یک بار دیگر از دالانهای پر پیچ و خم بگذرم بیرون نمیآمدم و باز برمیگشتم. حالا فکر کنید لانهات از هر جهت در امان است و به بیرون نیازی نداری در صلح و آرامش هستی و جای تو گرم است و غذای کافی داری و آقا و سرور منحصر همة دالانها و اطاقهای آن هستی اینک حاضری از همة اینها نه تنها چشم بپوشی بلکه آنجا را رها کنی و در دل این آرزو را میپزی که بیشک آن را بازیابی و با وجود این آیا این امری خطرناک نیست و بسیار خطرناک نیست؟ آیا هیچ دلیلی منطقی برای این کار در دست داری؟ خیر برای چنین کارهایی هیچ دلیل منطقی وجود ندارد با وجود این باز هم در تله را برمیدارم و به بیرون میروم و آن را به جای اول بازمیآورم و از آن محل پرخاطره خود را به سرعت دور میسازم.
با این همه واقعاَ آزاد نیستم درست است که دیگر در دالانهای تنگ محصور نیستم و بلکه در جنگل پهناور جولان میزنم و احساس نیروی جدیدی در تن خود میکنم که حتی در دژ بزرگ آن اگرچه ده برابر وسعت حقیقی آن وسعت میداشت امکان چنین احساسی در میان نبود، خوراک هم در این بالا بهتر است گو اینکه شکار مشکلتر است و کامیابی کمتر، اما نتایج آن از هر لحاظ گرانبهاتر است من اینها را انکار نمیکنم من قدر آن را میدانم و از آن مثل بیشتر جانوران استفادة حتی کاملتری برای اینکه مثل یک ولگرد جهت وقت گذراندن و بازی یا از شدت استیصال شکار نمیکنم بلکه با آرامش خیال و با حساب درست به کار میپردازم.
من همچنین برای ابد محکوم به این زندگی آزاد نیستم زیرا میدانم که عمر من محدود است و نمیتوانم جاودان در اینجا به شکار بپردازم و هرگاه که ازین زندگی خسته شدم و خواستم از آن دست بکشم قدرتی هست که نمیتوانم دعوت آن را اجابت نکنم و به سویش نروم لذا میتوانم وقت خود را در اینجا کاملاَ فارغالبال و در نهایت خوشی بگذرانم یا بهتر بگویم بایستی بتوانم ولی درواقع نمیتوانم لانهام خیلی فکر مرا مشغول میدارد. من از در ورودی آن به سرعت میگریزم. اما بار دیگر زود به آنجا میشتابم.
یک پناهگاه مخفی خوب جستجو میکنم و اینک از بیرون شب و روز مراقب مدخل لانهام هستم. اگر میخواهید، مرا دیوانه بخوانید، اما این عمل به من لذت و خوشی بیپایان میدهد درین مواقع وضع چنان است که گویی من کمتر به خانهام توجه دارم تا به خوابیدنم و لذت بردن از خواب عمیق و در عینحال با نهایت دقت مراقب خودم هستم. خوشبختانه میتوانم شبحهایی را که شبها در خواب با ضعف و بیچارگی با آنها روبرو میشوم در هنگام بیداری با خاطری آرام مورد تجزیه و قضاوت قرار دهم. عجیب آنکه درمییابم که آنچنانکه تصور میکنم وضع من بد نیست و شاید پس از بازگشتن به لانهام نیز همینطور فکر کنم. درین مورد( شاید در موارد دیگر هم صدق کند اما درین مورد مخصوصاَ ) این گردشهای من به راستی غیرقابل اجتناب هستند. با آنکه در لانهام را در یک محل دورافتاده گذاشتهام باز هم اگر کسی یک هفته مراقبت کند به این نتیجه میرسد که آمد و رفت در آنجا بسیار است . اما بیشک بهتر است که در لانه در محل پر رفت و آمدی باشد که سرعت آمد و رفت به کسی مجال دقت ندهد تا آنکه در محل دورافتادهای باشد که اولین رونده آن را با کنجکاوی و سر فرصت کشف کند. در جای پرآمد و رفت دشمنان بسیارند و همدستان و مددکاران آنها هم زیادند، اما اینها با هم پیکار میکنند و در جنگ و گریز به سرعت از جلوی در لانه میگذرند، بدون آنکه متوجه آن بشوند. در همه مدت مراقبت کسی را ندیدم که با کنجکاوی عقب در لانة من بگردد که این هم به نفع من و هم به نفع اوست زیرا که در آن حال تشویشی که از لانه دارم بیدرنگ و بدون تأمل به گلویش میپریدم. درست است که بعضی از مزاحمان چنانند که من هیچ جرأت نزدیک شدن به آنها را ندارم و به مجرد آنکه احساس کردم و بو بردم که یکی از آنها از دور میآید میگریزم و نمیتوانم با قطع و یقین راجع به قصد آنها به لانهام قضاوت کنم، اما دستکم با اطمینان میتوانم بگویم که وقتی بلافاصله به در لانهام بازمیگردم از آنها اثری نمیبینم و در لانهام را هم دستنخورده مییابم. گاهی تصور میکنم که دنیا دیگر با من سر دشمنی ندارد و خصومت آن یا قطع شده یا تسکین یافته است یا استواری لانه مرا از پیکارهای نابودکنندة گذشته بینیاز ساخته است. این لانه شاید از بسیاری جهات و موارد مرا از خطر حفظ کرده . در عین اینکه من در داخل بودم و هیچ خبری نداشتم.
۹ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۱:۰۸ بعد از ظهر #201::داستان کوتاه لانه
نویسنده: فرانتس کافکا
برگردان: مسعود رجب نیا
قسمت دوم
آیا دشمنان میتوانند به وجود من به هنگامی که در لانه ن
داستان کوتاه لانه
نویسنده: فرانتس کافکا
برگردان: مسعود رجب نیا
قسمت دوم
آیا دشمنان میتوانند به وجود من به هنگامی که در لانه نیستم پی ببرند؟ بیشک تا حدودی از وجود من آگاه هستند، اما نه آگاهی کامل. آیا همان آگاهی کامل خود تعریف حقیقتی خطر نیست؟ لذا تجربیاتی که من در نظر دارم تجربیاتی ناقص هستند و فقط به خاطر رفع ترس من اقامه شدهاند که امنیت دروغین در فکر ایجاد کنند و مرا در برابر خطرات عظیم بیپناه بگذارند نه آن چنانکه تصور میکردم در خواب مراقب خودم نبودم. زیرا من میخوابیدم و دشمن نابودکننده بیدار بود. شاید او یکی از آنهاست که از در ورودی بیآنکه توجهی به آن داشته باشد میروند و مثل خود من فقط میخواهند بدانند که در دستنخورده است و در غیاب صاحبخانه میتوانند در آن رخنه کنند، یا اینکه میدانند که صاحبخانه در آنجا نیست میدانند که او بیخبر از همه جا در میان بوتهها خوابیده است و من از آن کمینگاه خود بیرون میآیم و فکر میکنم که به قدر کافی در بیرون لانه ماندهام. دیگر در خارج چیزی نیست که پندی به من بیاموزد . آرزو میکنم که با عالم بیرون خداحافظی کنم و به لانهام بروم و دیگر باز نگردم و بگذارم هرچه پیش آید خوش آید شعار من باشد و دیگر دست از این نگهبانی بیهوده بردارم. اما پس از آنکه مدتی آنچه در پیرامون لانه میگذرد زیر نظر گرفتم متوجه میشوم که قادر به گرفتن تصمیم قطعی برای پایین رفتن به داخل لانهام نیستم که ممکن است این حرکت من جلب توجه دشمن را بکند و پس از بستن در ندانم در پشت سر من و در بیرون لانه چه میگذرد.
از یک شب طوفانی استفاده میکنم و با شتاب غنایم خویش را گردآوری میکنم. مثل اینکه کار من با موفقیت همراه بوده اما اینکه این عمل واقعاَ با موفقیت قرین بوده وقتی معلوم میشود که به داخل لانه رفته باشم. ممکن است موقعی به آن پی ببرم که خیلی دیر شده باشد.
لذا دست از این قصه برمیدارم و داخل لانه نمیشوم. یک لانه آزمایشی دیگری به قد خودم میسازم که البته از مدخل حقیقی لانه سابق خیلی دور است و در آن را با خزه میپوشانم. به آن سوراخ میروم و در آن را از پشت میبندم و ساعتهای متوالی گوش به زنگ مینشینم. سپس خزهها را به کنار میزنم و بیرون میآیم مشاهداتم را خلاصه میکنم اما این مشاهدات بسیار ناجورست و خوب و بد دارد. هیچگاه نتوانستهام اصل عمومی و یا روش مطمئنی برای فرو رفته به لانة سابق بیابم. در نتیجه هنوز نتوانستهام تصمیم قطعی برای رفتن به لانه بگیرم و لزوم انجام آن مرا به تنگ آورده است . تقریباَ به این نتیجه رسیدهام که نزدیک است تصمیم بگیرم که به نقاط دوردست بروم و همان زندگی راحت سابقم را از سر بگیرم که در آن هیچ تأمین نبود و یک سلسله خطر پیدرپی مرا تهدید میکرد و به همین علت هم خطرات کوچک را نمیدیدم.
اما شک نیست که چنین تصمیمی جز حماقت صرف چیزی نیست و معلول زندگی در محیط آزاد بیتعقل است. این لانه هنوز هم مال منست و فقط باید یک گام بردارم و در امنیت به زندگی ادامه دهم. همة تردیدها را کنار میگذارم و در روز روشن به جلوی آن میروم و مصمم هستم که خزه را از جلو آن بردارم. اما به انجام دادن آن قادر نیستم و با شتاب خویشتن را عمداَ به میان بتة خاری میافکنم، تا خود را تنبیه کرده باشم. تنبیه برای کیفر گناهی که خودم از آن آگاهی ندارم. سرانجام در آخرین لحظه ناچار میپذیرم که کار درستی کردهام و رفتن به داخل لانه و ترک گفتن چیزهایی که بسیار دوست دارم حتی برای یک مدت کوتاه و گذاشتن آنها در دسترس دشمنانم که در کمین و روی درختان و در هوا هستند، غیر ممکن است. ضمناَ خطر هم امری تصوری و تخیلی نیست بلکه بسیار واقعیت دارد.
لازم نیست که دشمن بخصوصی در کمین من باشد ، بلکه ممکن است که موجود یا حیوان کوچک تنفرانگیزی به خاطر کنجکاوی و فضولی در تعقیب من باشد و این کنجکاوی او موجب جلب افکار جهانیان به سوی من گردد، از این بدتر اینکه کسی از همجنسان من که در صدد است لانهای را که در ساختن آن رنج نبرده است تصاحب کند در دنبال من باشد. اگر او همین الان برسد و اگر او در نتیجة حرص ناپسندش در لانة مرا پیدا کند و به آن بپردازد و شروع به برداشتن خزه از جلوی آن بکند و اگر او واقعاَ موفق شود که به جای من در آن بلولد تا جیی که به مرکز آن برسد اگر همة این امور روی میداد احتیاط را به کلی به یک سو مینهادم و از فرط خشم بر روی او میپریدم و او را گاز میگرفتم و گوشهایش را از استخوانهایش میکندم، او را میکشتم و خونش را سرمیکشیدم و جسدش را در میان غنایم و ذخیرة انبارم میافکندم، اما از همة اینها مهمتر اینکه با این عمل بار دیگر به داخل لانهام راه یافته بودم.
دلم چنان مشتاق رفتن به لانه است که حاضرم همان راههای پر پیچ و خم و بغرنج را نیز درود بگویم اما باز هم اول کاری که میکنم این است که آن پردة خزه را پایین میاندازم و تا پایان عمر در پشت آن در آرامش به سر میبرم. اما کسی نمیآید و همچنان تنها به حال خودم باقی هستم. از آنجا که همواره دشواری کارم مرا رنج میدهد، ترسم خیلی کم شده است و اینک دیگر گویی هیچ از نزدیک شدن به در لانه نمیهراسم و همچنان در پیرامون آن میگردم که پنداری دشمنی هستم در صدد یافتن موقعیتی برای دستبرد به آن. اگر کسی را داشتم که میتوانستم به او اعتماد کنم و او را به جای خودم برای نگهبانی میگذاشتم آنگاه میتوانستم در نهایت آرامش خیال داخل شوم، با آن فرد قابل اعتماد قراری میگذاشتم که در غیاب من امور را با نهایت توجه زیر نظر بگیرد و تا مدت طولانی بسیار بعد از آنکه به داخل لانه رفتم همة جوانب را مراقبت کند و اگر علامتی از خطر دید ضرباتی به پردة در خزه بزند و اگر چیزی ندید که البته لازم به چنین کاری نیست. با این کار دیگر ترس من به کلی ناپدید میشود و از آن اثری به جای نمیماند، ولی آیا آن فرد مورد اطمینانم از من هیچ عوض نمیخواهد اقلاَ نمیخواهد که من لانهام را به او نشان بدهم؟ همین نشان دادن لانهام به بیگانه و آزاد گذاشتن او در آن برای من نهایت رنج و عذاب است . من آن را برای خودم ساختهام نه برای تماشای دیگران. در آنوقت است که گمان میکنم خواهش او را رد کنم. با آنکه او تنها کسی بود که به من امکان راه یافتن به لانه را داد باز هم حاضر نیستم چنین عملی را بکنم برای اینکه یا باید بگذارم او تنها برود که اصلاَ تصور آن را هم نمیتوانم بکنم یا آنکه با هم برویم که آن امتیازی که میخواهم ، یعنی آنکه او در غیبت من مراقب باشد از میان میرود. در حقیقت هم چگونه میتوانم به او اعتماد کنم؟ آیا به کسی که مدتها زیر نظر من است یا کسی که از نظر من غایب است و پردهای از خزه بین ما حایل است میتوان یکسان اعتماد کرد؟
به آسانی میتوان به کسی که تحت نظر شماست یا کسی که ممکن است هر لحظه تحت نظر شما قرار گیرد اعتماد کرد. حتی ممکن است به کسی که از شما دور است اعتماد کنید اما اعتماد کردن به کسی که در بیرون لانه است در حالیکه خود شما در داخل لانه هستید( یعنی در جهانی دیگر) به نظر من غیر ممکن است. اما چنین ملاحظاتی اصلاَ لازم نیست. همین قدر تصور کنید که در حین رفتن به داخل لانه یا پس از آنکه آنجا فرود آمدم، یکی از اتفاقات بیشمار جهان آن فرد مورد اعتماد مرا از انجام دادن وظیفة خویش بازدارد آنگاه این سانحة کوچک چه نتایج مترقبی که برای من به بار نمیآورد؟ اما اگر کسی بهطور کلی به آن بنگرد من هیچ حق گله و شکایت از تنهایی ندارم و نمیتوانم بگویم کسی نیست که بتوانم به او اعتماد کنم.
بدون تردید ازین رهگذر چیزی از دست نمیدهم که هیچ بلکه از بسیاری از مشقات نیز میرهم. فقط میتوانم به خودم و به لانهام اعتماد داشته باشم. میبایستی از پیش این فکرها را میکردم و آن زمان برای پیشگیری این ناراحتیهایی که حال گریبانگیرم شده اقدام میکردم. وقتی به ساختن لانه کردم دستکم تا اندازهای این امر ممکن بود. میبایستی چنان لانه را میساختم که دو در ورودی داشته باشد و وقتی از یکی داخل میشدم، بیدرنگ به در دیگر میرفتم و پردة خزه را از جلوی در آن پس میکردم و چند شبانهروز از آنجا دیگران را میپاییدم. تنها راه صحیح کار همین بود. درست است که دو در ورودی خطر را دوچندان میکرد اما این امر نمیبایستی مانع کار من میشد آن دری را که از آن میخواستم به منظور مراقبت استفاده کنم خیلی تنگ میگرفتم. با این وصف افکار فنی دور و درازی را برای نقشة یک لانة کامل و بیعیب و نقص شروع کردم و در دریای رؤیا ، فرو میرفتم و این امر از آتش التهاب من اندکی میکاست. با چشمان بسته و با حظ وافری خویشتن را در عالم خیال میدیدم که نقشة صحیح و کامل من چنان است که بیآنکه کسی متوجه من شود آزادانه به داخل لانه میروم و بیرون میآیم در ضمن آنکه در آنجا خوابیده و در دریای فکر غوطهور میشوم و این نقشهها را بسیار تحسین میکنم ( البته اینها فقط پیشرفتهای فنی است و نه امتیازات واقعی) زیرا که این آزادی رفت و آمد برای من چه حاصلی دارد؟ این فکر آزادی حاکی از سرشت ناراحت و تردید درونی و میلهای نامطلوب و تمایلات شرارت بار است. و وقتی دست میدهد ، که کسی فکر وجود لانهای را میکند که در چند قدمی واقع است و در صورتی که کسی بخواهد، در درون آن آرامش و آسایش همیشه فراهم است.
فعلاَ که در بیرون آن هستم و درصدد بازگشتن هستم و برای این کار طرحها و نقشههای فنی بسیار ضروری است. اما شاید چندان هم ضروری نباشد. آیا این بیانصافی نیست که لانه را در هنگام وحشتزدگی عصبی فقط سوراخی بپندارم که چون به آنجا رفتم از گزند و آسیب روزگار مصون هستم؟ یقین است که این سوراخی است که از گزندها مصون است و چون خویشتن را در میان خطرات میبینم، آرزو میکنم که در میان آن سوراخ باشم و همان سوراخ مرا از خطرات مصون نگاه دارد. از آن لانه جز یک سوراخ مصون از بلیات چیز دیگری توقع ندارم اما حقیقتاَ ( در موقع خطر این موضوع به چشم کسی نمیآید مگر با کوشش بسیار) لانه جای بسیار امنی است اما کافی نیست آیا میتوان در داخل آن به کلی از خطرات و تشویش خاطر فارغ و آسوده بود؟ این تشویشها با تشویشهای عادی فرق دارند. این تشویشها از لحاظ محتویات خویش عالیتر و کاملترند. اما از حیث اثر نابودکننده و کشنده با آنها فرقی ندارد. اگر این لانه را فقط به خاطر مصون نگاهداشتن خود ساخته بودم چندان نومید نمیشدم. اما نسبت به مقدار کار بسیاری که انجام دادهام و مصونیتی که از آن حاصل میشود( تا آنجا که دستکم میتوانم ملاحظه کنم) چندان به سود من نیست. پذیرفتن این حقیقت فوقالعاده دردناک است. اما چاره نیست وقتی که میبینم در آن به روی من که سازنده و صاحب این لانه هستم بسته شده است چارهای ندارم جز پذیرفتن این حقیقت. اما با وجود این لانه فقط سوراخی نیست که پناهگاه باشد.
وقتی در دژ مستحکم وسط آن میایستم در حالیکه پیرامونم را انبارهای پر از خواربار گرفته است و به ته دالانی که از آنجا منشعب میشود مینگرم، دالانهایی که بالا میروند و دالانهایی که سرازیر میروند و همچنین دالانهای عمودی و مدور و گشاد و تنگ بر طبق نقشة اصلی همه یکسان و خالی و آماده برای آنکه از میان آنها بگذرم و به اطاقهایی بروم که آنها نیز ساکت و خالی هستند، آنگاه است که همة افکار عدم مصونیت و تأمین از خاطرم دور میشود. آنگاه احساس میکنم که اینجا دژ و کاخ من است. دژی که با خاک سخت و بهوسیلة دندانها و چنگالهایم و با ضربات بسیار برای کوبیدن و سفت کردن آن تلاش کردهام. این دژی است که به هیچ کس نمیتواند تعلق بگیرد و چنان به من تعلق دارد که ضربات دشمن خونی خود را در آخرین لحظة زندگی حاضرم با خشنودی تحمل کنم و خونم را جاری سازم و بدانم که بیهوده آن را نریختهام زیرا روی خاک و زمینی ریختهام که مال منست. بلی معنی ساعات خوشی که میگذرانم اینست گاهی در خواب آرام و خوشی فرو میروم و گاه بیدار و مراقب دالانها هستم، این دالانهایی که اینقدر مناسب حال من است و در آنها میتوان در آسایش پاها را دراز کرد و با خوشی و شعف کودکانه به این سو و آن سو دوید و دراز کشید و خوابهای خوش دید و در خواب خوش فرو رفت.
اطاقهای کوچکتر را چنان میشناسم که با وجود شباهتی که همة آنها به هم دارند حتی چشمبسته و کورمال کورمال آنها را از هم تشخیص میدهم این دیوارها مرا در میان خود چنان آرام و گرم و راحت نگاه میدارد که یک پرنده در آشیانة خویش اینچنین آسوده نیست. در اینجا همه چیز آرام و خالی از اغیار است.
اما در صورتیکه اینطور است چرا من در بیرون از لانه درنگ کردهام؟ چرا میترسم که مگر دشمن مداخلهجو مرا تا ابد از تجدید دیدار لانهام باز میدارد؟ خوب موضوع اخیر خوشبختانه امری است غیر ممکن . لازم نیست که دربارة امنیت حیاتی لانهام فکر کنم. من و لانهام چنان با هم یکی هستیم و به یکدیگر تعلق داریم که با وجود همة ترسهایی که در دل دارم در اینجا احساس آسایش کامل میکنم و حتی احتیاج به غالبشدن بر تنفر از بازکردن در را ندارم و میتوانم خود را راضی کنم که همچنان به انتظار بمانم زیرا هیچ چیز نمیتواند ما را از هم جدا کند. به هرحال به نحوی از انحاء باز به لانهام راه پیدا میکنم اما این دوری چقدر طول میکشد و چه اموری ممکن است تا آن زمان چه در اینجا و چه در آنجا رخ دهد؟ این فقط مربوط به خود من است که این فاصله زمانی کوتاه کنم و بیدرنگ به آنچه لازم و ضروری است بپردازم. آنگاه که از فرط خستگی دیگر توانایی فکر کردن ندارم و سرم آویزان شده و پاهایم میلرزد، نیم خواب کورمال کورمال به در ورودی نزدیک میشوم و آهسته پردة خزه را برمیدارم و داخل میشوم و از فرط حواسپرتی در را برای مدت طولانی بیهوده باز میگذارم و فوراَ هم به یاد این کار میافتم و برمیگردم، تا آن را ببندم. اما چه لزومی دارد که برای این کار برگردم؟ تنها چیز لازم نزدیک شده به پردة خزه است . باز به داخل میخزم و به پرده نزدیک میشوم فقط در چنین وضعی ممکن است به داخل لانه بروم. لذا در زیر خزهها بر روی غنایم خونآلودم دراز میکشم و اینک دیگر از خوابی که مدتها آرزوی آن را داشتم میتوانم حظ و لذت ببرم. هیچ واقعهای آرامش مرا بههم نمیزند و هیچ کس رد پای مرا نیافته است و در ماوراء خزه همة چیزها اقلاَ تا حالا عادی است اما حتی اگر اوضاع غیر عادی بود و آرام نبود شک دارم که میتوانستم از خواب صرفنظر کنم و به نگهبانی بپردازم اینک جای خود را تغییر دادهام و از عالم بیرون به داخل لانهام رفتهام و اثر آن را بیدرنگ احساس کردهام، این جهانی است جدید که به من نیروی تازه میبخشد و آنچه از خستگی در بیرون لانه احساس میکردم در اینجا وجود ندارد.
از سفری بازگشتهام که سرگردانی آن مرا از پا درآورده و به کلی خسته کرده است. اما همان منظرة خانة مأنوس و فکر همة کارهایی که باید انجام دهم و لزوم اینکه اقلاَ بازدیدی از دانه دانة اطاقها بکنم و از همه مهمتر آنکه بیدرنگ به دژ مستحکم لانهام بروم خستگی مرا مبدل به اشتیاق مفرط میکند. گویی از لحظهای که به داخل لانه گام گذاشتم از خواب طولانی و عمیق برخاستم.
اولین کار من بسیار پررنج است و باید همة حواسم را مصروف آن کنم و آن اینکه آنچه شکار کردهام از دالانهای پر پیچ و خمی که دیوارهای نازک دارد بگذرانم . با منتهای نیروی خود به کار میپردازم و کار را انجام میدهم. اما با مقایسه با سرعتی که معمولاَ در این کار دارم این بار کارها آهسته پیش میرود. شتاب میکنم و قسمتی از ذخیرة گوشتیام را باز برمیگردانم و از روی آنها و از میان آنها میگذرم. اینک فقط قسمتی از غنایم من باقی مانده است و دیگر انجام دادم کارها آسان شده است اما به قدری این دالانهای تنگ از گوشت انباشته شده که حتی وقتی تنها و بیبار از این دالانها عبور میکنم به دشواری میتوانم بگذرم و بعید نیست که در میان ذخایرم نابود شوم گاهی خویشتن را از فشار فوقالعاده آنها فقط با خوردن و نوشیدن آنها و بازکردن یک محوطة کوچک برای جثة خودم نجات میبخشم. اما کار حمل و نقل با موفقیت پیش میرود و آن را در مدت نسبتاَ کوتاهی تمام میکنم و اینک آن دالانهای پر پیچ وخم را پشت سر گذاشتهام و به دالانهای معمولی وارد میشوم و آزادانه نفس میکشم و غنایمم را از دالان ارتباطی به دالان اصلی که مخصوصاَ برای این امر ساخته شده است میبرم . این دالان با سراشیبی تند به دژ مستحکم منتهی میشود. آنچه مانده است دیگر کار چندانی نیست. بارهای من از دالان تقریباَ به خودی خود پایین میغلطد سرانجام به دژ مستحکم میرسم! اینک بالاخره جرأت آسودن و خستگی درکردن دارم. همه چیز در جای خود است و هیچ اتفاق نامطلوب مهمی رخ نداده است و بعضی رخنههای ناچیزی که در اولین نگاه متوجه آنها میشوم به زودی قابل ترمیم است. اما اول باید به بازدید دالانها بپردازم . این که کار دشواری نیست مثل دیدار دوستان قدیمی است که در گذشته غالباَ به دیدار آنها میرفتم یا تصور آن را میکردم( گو اینکه من چندان سالخورده نیستم اما حافظهام بسیار درهم انباشته است.)
از دالان دوم آهسته میگذرم برای اینکه وقتی دژ مستحکم را دیدم دیگر عجلهای در کارم نیست. اصولاَ در لانه همیشه وقت من نامحدود است چون آنچه در لانه میکنم پرارزش و مهم است و مرا تا حدی راضی میکند. از دالان دوم شروع میکنم اما در وسط آن به دالان سوم میروم ولی باید بار دیگر بازگردم و تا آخر دالان دوم بروم . به همین شیوه راهم را دور میکنم و در عین آنکه وقتگذرانی میکنم زیر لب لبخند میزنم و لذت میبرم و به خودم درود میگویم و از کارهای بسیاری که درپیش دارم خشنود میشوم اما هرگز به فکر ترک آن نمیافتم . ای دالانها ، ای اطاقها و از همه مهمتر ای دژ مستحکم به خاطر شماست که پس از آنکه با حماقت بسیار، مدتها از ترس لرزیدم و در بیرون ماندم، جانم را در کف نهادم و بازآمدم . اینک که در کنار شما هستم از چه میترسم؟ شما از آن من هستید و من از آن شما. ما یکی هستیم چه چیزی ممکن است به ما صدمه بزند و گزند برساند؟ اما اگر دشمنان من هماکنون در آن بالا گرد آمده و پوزههای خود را برای به کنار زدن خزه آماده کرده باشند چه؟ لانه هم، با خاموشی و خلاء خود به من جواب میدهد و این فکر مرا تأیید میکند اما اینک احساس تنبلی به کلی مرا از حال میبرد و در یکی از اطاقها موقتاَ خویشتن را جمع میکنم و به استراحت میپردازم.
هنوز همه چیز را بازدید نکردهام و خیال خوابیدن در اینجا را ندارم فقط هوس آرمیدن مختصری کردهام و چنین تظاهر میکنم که خیال خوابیدن دارم . میخواهم مطمئن شوم که این برای خوابیدن بهتر است تا برای بیدار ماندن در آنجا میمانم و به خواب عمیقی فرو میروم.
باید خیلی خوابیده باشم فقط موقعی بیدار شدم که به آخرین خواب سبکی که خودبهخود تمام میشود رسیده بودم. حتماَ خواب بسیار سبکی شده بود که از صدای سوت خفیفی بیدار شدم . بیدرنگ موضوع را دریافتم . حشرة بسیار کوچکی که نسبت به او سهلانگاری کرده بودم، در غیبت من فرصتی یافته و به سوراخ کهنهای راه یافته بود و هوا در آنجا گیر میکرد و ایجاد صدای سوت میکرد . این موجودات کوچک چقدر تلاش میکنند و خستگی نمیدانند چیست و پشتکار آنها موجب چه دردسری برای من میشود. اول آنکه باید در کنار دیوارهای لانهام گوش بدهم و محل رخنه را از طریق ایجاد حفرههای آزمایشی معین کنم. فقط آن وقت است که میتوانم این صدای ناهنجار را خفه کنم. به هرحال اگر این سوراخ ایجاد شده با نقشة لانه بخواند، میشود از آن به منزلة یک هواکش خوب استفاده کرد. اما بعد از این بیشتر مراقب این جانوران کوچک میشوم و نسبت به هیچ کدام رحم نمیکنم.
از آنجا که سابقة ممتدی درین گونه تحقیقات دارم شاید انجام دادن آن چندان به طول نینجامد . کارهای دیگری هم در میان هست که باید انجام بدهم اما از همه مهمتر همین کار است. باید در دالانهای لانة من خاموشی برقرار باشد. این صدا نسبتا زیاد شدید نیست. اول که آمدم آن را با اینکه حتماَ این صدا وجود داشت هیچ نشنیدم . میبایستی اول به محیط خانه خو بگیرم و آنگاه متوجه آن بشوم. میتوان گفت که گوش اهل خانه آن را میشنود. اما این صدا مثل صداهای مشابه خویش همیشه یکنواخت نیست. گاهی مدت درازی قطع میشود و این ظاهراَ به علت قطع جریان هواست . به تجسس میپردازم اما محل مناسبی برای شروع کار نمیتوانم بیابیم. با آنکه چند جا را میکنم اما فقط بر حسب تصادف میکنم . طبیعتاَ این کارها نتیجه ندارد و تازه کندن و از آن بدتر پرکردن و سفت کردن و کوبیدن زمین هم زحمت بیهودهای است. به هیچ طریق به آن صدا نمیتوانم نزدیک شوم صدای آن همواره یکسان نیست و به فواصل معین قطع میشود . گاهی مانند صدای سوت و گاهی مثل صدای بوق است. حالا میتوانم اندک زمانی آن را به حال خود بگذارم. البته خیلی مایة نگرانی است اما به دشواری میتوان تصور کرد که منبع این صدا از جای دیگری باشد. لذا کمتر احتمال دارد که این صدا شدید شود و برعکس چنین صداهایی( گرچه تاکنون هیچ موردی پیش نیامده که اینقدر ممتد و مداوم بوده باشد) ممکن است با گذشت زمان در اثر زحمت متوالی اینگونه نقبزنان کوچک به خودی خود قطع شود. وانگهی گاهی هم برحسب تصادف ناگهان به منشأ و محل بروز آن پی میبرید، در صورتی که با روش تجسس منظم، مدتها از کشف آن عاجز بودهاید. با چنین تمهیداتی خود را راحت میکنم و تصمیم میگیرم که در دالانها همچنان به گردش ادامه دهم و اطاقها را بازدید کنم . بسیاری از این اطاقها را از زمان بازگشتنم ندیدهام. ضمناَ هر چندگاه یک بار به دژ مستحکم سری میکشم و از تماشای آن لذت میبرم. اما پریشانی و دلهرهای که از صدای سوت دارم مرا راحت نمیگذارد . باید بیدرنگ به تجسس بپردازم. این موجودات کوچک موجب اتلاف وقت بسیار زیادی میشوند که ممکن است به درد کارهای بهتری بخورد. در چنین مواردی جنبة فنی آن مرا جلب میکند. مثلاَ از صدایی که گوش من میتواند زیر و بم آن را کاملاَ تشخیص دهد به علت آن پی میبرم و اشتیاق زیادی دارم که ثابت کنم تشخیص من درست است یا نه. تا وقتی که این امر ثابت نشود نمیتوانم احساس اطمینان خاطر کنم. حتی اگر این امر فقط وابسته به کشف ریگ بسیار ریزی باشد که از یکی از دیوارها غلطیده باشد، احساس اطمینان خاطر نمیکنم . حتی صدای ناچیز ناشی از این ریگ هم از نظر اطمینان خاطر چندان ناچیز نیست. اما موضوع چه بیاهمیت و چه با اهمیت نمیتوانم چیزی پیدا کنم . هرچه بیشتر میگردم کمتر مییابم یا شاید بهتر است بگویم بیش از اندازه به چیزهای جدید پی میبرم . با خود فکر میکنم که چرا باید این اتفاق در بهترین اطاق من واقع شود. از این اطاق بیرون میآیم و به سوی اطاق دیگر میروم و در نیمة راه با مسخره و شوخی لبخند میزنم و به خودم تلقین میکنم که این صدا فقط در بهترین اطاق من به گوش نمیرسد بلکه در سراسر لانه وجود دارد. ناگهان متوجه شدم که آنچه به شوخی گرفته بودم حقیقت است و خنده از لبانم دور میشود وبا دقت شروع به گوش دادن میکنم ولی چیز ترسآوری نیست. گاهی میاندیشم که کسی جز خودم آن را نمیشنود. درست است که اینجا صدا واضحتر به گوش میرسد زیرا گوشم در اثر تمرین تیزتر شده است ، گرچه درحقیقت این صدا عین همان صدای سابق است و در هیچ جا تغییر نکرده است و نیز بلندتر هم نمیشود. به این موضوع در حالی پی میبرم که در وسط دالان به جای آنکه گوشهایم را به دیوار بچسبانم فقط به آن گوش میدهم. پس درواقع فقط با تیزکردن گوش و خمکردن سرم میتوانم بیشتر با حدس به وجود آن پی ببرم تا آنکه آن را گاهی بشنوم.
اما این یکنواختی صدا است که بیشتر موجب پریشانی خاطر می میشود. زیرا با فرضیة سابق من نمیتوان آن را وفق داد. اگر علت صدا را درست تشخیص داده بودم میبایستی از یک محل معین با شدت بسیار منتشر شود که وظیفة من پیدا کردن آن بود. و هرچه از آن محل دورتر میرفتم صدا ضعیفتر میگردید. اما اگر فرضیة من با مشاهداتم وفق ندهد آن وقت آن را چگونه توجیه کنم؟ هنوز امکان این هست که دو صای مختلف باشد و از دو کانون به گوش من می رسید و هرچه از یکی دور می شوم شدت صدای دیگری جبران ضعف اولی را میکند و به همین جهت جمع کل آنها تقریباَ همیشه ثابت میماند. هماینک گاهی که خوب گوش دادهام تصور کردهام که زیروبم در صدا هست و این خود فرضیة اخیر مرا تأیید میکند. در هر صورت باید حیطة تحقیق خود را توسعة بیشتری دهم. لذا از دالان به دژ مستحکم سرازیر میشوم و در آنجا به گوش دادن میپردازم . عجیب در آنجا هم همان صدا به گوش میرسد . این صدای نقبکنی نوعی از جانوران بسیار ریز است که از غیبت من با نهایت وقاحت سوء استفاده کردهاند اما قصد صدمه زدن به من را ندارند اینها فقط به کار خود مشغولند و تا زمانی که به مانعی برنخورند همچنان به کار نقبکنی خویش به هر طرفی که شروع کردهاند ادامه میدهند.
با آنکه همة اینها را میدانم از اینکه اینها جرأت کرده و به سوی دژ مستحکم پیش میآیند که برای من باورنکردنی نیست سخت پریشان خاطر میشوم و هوش و حواسم را که برای کارهایی لازم دارم از دست میدهم.
چندان اصرار ندارم که دریابم آیا عمق غیرعادی در محل دژ مستحکم یا وسعت فوقالعاده آن است که باعث مکیدن شدید هوا میشود و چنان ساخته شده است که حیوانات نقبزن را میرماند، یا آنکه فقط وجود دژ مستحکم است که به نحوی از انحاء به سر بیمغز آنها رسوخ کرده و آنها را جلب کرده است.
به هرحال تاکنون علامتی از نقبزدن در دیوارهای دژ مستحکم مشاهده نکرده بودم.
انبوهی از جانوران کوچک از بوی خوراک به این سو جلب شدهاند. من یک زمین مخصوص شکار دارم اما شکارهای من همیشه از دالانهای بالا نقب میزنند و آنگاه با ترس ولرز به این طرف میدوند، در حالیکه نمیتوانند جلوی وسوسة خود را بگیرند. اما اینک به نظر میرسد که در همة دالانها به نقبزدن مشغولند. کاش بهترین نقشههایی را که در دوران جوانی و اوایل سنین پختگی طرح کرده بودم عملی میکردم یا آنکه قدرت عمل کردن آنها را میداشتم زیرا که ارادة آن را در آن زمان در خود سراغ داشتم.
یکی از این نقشههای مورد پسند من این بود که دژ مستحکم را از همة جوانب با دیواری به ضخامت قد خودم جدا کنم و یک فضای خالی به اندازة همان عرض در پیرامون آن به جای بگذارم تا دژ مستحکم به هیچ جا مربوط نباشد جز به روی پایهای باریک که متأسفانه باید وزن سنگین دژ را تحمل کند. من همواره این فضای خالی را مانند زیباترین چراگاه تصور میکردم . چه خوشحالی مفرطی در اینکه کسی پشت دیوار بیرونی دراز بکشد و کمکم خود را بالا کشیده و از بالا به سوی پایین بلغزاند و همة این بازیها را بر فراز دژ بکند و نه در درون آن و از بازدید دژ تا وقتی که دلخواهش باشد خودداری کند و باز از دیدن آن لذت وافر دست دهد و دژ را در میان چنگالهای خویش داشته باشد و باز هم از رفتن به درون آن بپزهیزد و در محیط باز خارج به سربرد و همواره از داشتن دژی چنین استوار و محکم به خود ببالد و شب و روز آن را حفاظت کند. آنگاه دیگر در دیوارهای آن سروصدایی نخواهد بود و هیچ نقبزن گستاخی در دیوارهای آن رخنه نخواهد کرد، چه رسد به اینکه به دژ جسارت کند. آنگاه صلح و امنیت حافظ آن خواهد بود . آنگاه دیگر من مجبور نیستم صدای تنفرانگیز و مشمئزکنندة نقبزنی جانوران کوچک را بشنوم بلکه دیگر با خوشی و سرور بسیار به چیزی که نمیتوانم اصلاَ بشنوم یعنی سکوت مطلق موجود در دژ گوش بدهم.
اما آن رؤیای خوش سپری گشت و من باید شروع به کار کنم و تقریباَ خوشوقتم از اینکه اینک کار من با دژ رابطة مستقیم دارد و تقریباَ شامل آن میشود . بدون تردید هرچه روشنتر جوانب کار را میبینم پی میبرم که همة نیروی خود را برای انجام دادن این کار که ابتدا خیلی ناچیز جلوه میکرد لازم دارم. اینک در کنار دیوارهای دژ گوش میدهم . هرجا که گوشم را میگذارم بالا و پایین و سقف و کف در ورودی و کنج و هرجا و همه جا همان صدا به گوش میرسد . چه مقدار وقت و چه مقدار نیرو باید در گوش کردن به آن صدا که به فواصل معین قطع میشود به هدر رود؟ اگر کسی بخواهد ممکن است در دژ مستحکم آسایش پرفریبی بیابد زیرا برخلاف دالانها در اینجا به واسطة وسعت زیاد در صورتیکه کسی دور از دیوارها بایستد صدایی نمیشنود فقط به خاطر راحتی و آسایش خاطر غالباَ به این آزمایش میپردازم. با دقت گوش میدهم و وقتی چیزی نشنیدم فوقالعاده خوشحال میشوم. میشوم اما این سوأل هنوز به قوت خود باقی است که چه اتفاقی ممکن است روی داده باشد؟ چون به این نکته توجه میکنم آن توجیه و توضیح سابقم به کلی بیپایه و اساس میشود اما من باید از توضیحات دیگری که به ذهنم میآیند چشمپوشی کنم . ممکن است تصور شود که این صدا از کار جانوران بسیار کوچک سرچشمه میگیرد اما همة تجربیات من این تصور را رد میکند . برای من ممکن نیست صدایی ناگهان به گوشم برسد که هیچگاه آن را نشنیدهام، گو اینکه همواره این صدا موجود بوده است. حساسیت من در قبال تصادفات داخل لانه با گذشت سال بیشتر شده اما باز هم حس شنوایی من به هیچوجه تیزتر و حساستر نشده است. این از خواص ذاتی جانوران خرد و ریز است که صدایی از آنها شنیده نشود والا ممکن بود که آن را بشنوم و در دفع آنها نکوشم؟ حتی اگر در قبال خطر گرسنگی نیز بود آنها را به کلی ریشهکن میکردم . اما شاید( این فکر همین الان به خاطرم رسید) که با جانوری که هیچ آشنایی به حالش ندارم سروکار پیدا کردهام . این امر بسیار محتمل است. صحیح است که جانوران این پایین را مدتهای طولانی و با دقت بسیار مورد مطالعه قرار دادهام . اما جهان پر است از گوناگونیها و هرگز از حیث امور بسیار شگفت خالی نیست . با این وصف این ممکن نیست که یک جانور تنها باشد، باید انبوهی از آنها باشند که ناگهان به قلمرو من حمله کردهاند. یک گروه انبوه عظیم که چنانکه از صدای آنها معلوم است از لحاظ جثه از جانوران کوچک بزرگترند، اما باز نباید چندان هم از آنها بزرگتر باشند زیرا که صدای کار کردن آنها بسیار ضعیف است. ممکن است که یک گروه از جانوران ناشناس باشند، که در حال کوچکردن راهشان به نزدیک لانة من افتاده است . بنابراین ممکن است همچنان تأمل کنم تا آنها از نزدیک خانة من بگذرند و دیگر خود را به زحمت و کار بیهوده نیندازم اما اگر این جانوران بیگانه و غریبی هستند چطور شده که هیچگاه به چشم من نیامدهاند؟ تاکنون چند گودال کندهام به امید اینکه به یکی از آنها برخورد کنم اما هیچ اثری از آنها ندیدهام . به نظرم چنین میرسد که ممکن است اینها جانوران بسیار خردی باشند کوچکتر از همة آنهایی که تاکنون دیدهام منتها صدایی که از آنها برمیخیزد، بزرگ است . بنابراین من زمینی را که کندهام کاوش میکنم تکههایی را به هوا میافکنم که چون به زمین میرسند خرد میشوند اما موجوداتی که این صداها را به راه انداختهاند در میانشان نیستند . کمکم به این نتیجه میرسم که با کندن این گودالهای کوچک به چیزی پی نمیبرم . با این کار فقط دیوارهای لانهام را زخمی و بدشکل میکنم و با شتاب هرجا را میخراشم بدون اینکه وقتی برای پرکردن آنها صرف کنم در بسیاری از جاها تودههایی از خاک هست که راه مرا سد میکند و جلوی دید مرا میگیرد. اما این موضوع چندان مهم نیست زیرا اینک هیچ نمیتوانم در خانهام گشت بزنم و نه میتوانم آن را بازدید کنم یا به استراحت بپردازم. اغلب اتفاق افتاده است که وقتی از یک سوراخ یا جای دیگری مشغول کار بودهام در حالیکه یک چنگالم تکه خاکی را گرفته و در بالای سرم نگاهداشته بودم که در عالم خواب و بیداری میخواستم تکهای را از آن کنده باشم، به خواب رفتهام. اینک به خیال تغییر روش افتادهام میخواهم با دقت شروع به کندن شیاری وسیع در جهتی که صدا از آن میآید بکنم و دست از کار برندارم تا آنکه بدون رعایت هر گونه فرضیة علمی به علت واقعی صدا پی ببرم . آنگاه اگر بتوانم آن را نابود میسازم و اگر نتوانم دستکم به علت واقعی این صدا پی بردهام. این حقیقت یا مرا راحت میکند یا آنکه پریشان احوال و نومید میسازد. اما به هرحال دیگر شک و تردید از میان میرود . این تصمیم به من نیرو میبخشد آنچه تاکنون کردهام به نظرم ناشی از شتاب بسیاری میرسد که هنوز هیجانات عالم بالا از من دور نشده بود و به صلح و خاموشی داخل لانه خو نگرفته بودم بلکه از اینکه مدتهای مدیدی آنجا را ترک گفته بودم حساسیت فوقالعاده در من ایجاد شده بود و صداهای ناآشنا مرا به کلی گیج ساخته بود. این صدا از چه بود؟ صدای صوت خفیفی که در فواصل زیاد به گوش میرسید و چنان نبود که کسی بتواند به آن خو بگیرد. اما ممکن بود بدون آنکه کار مؤثری برای جلوگیری از آن انجام داد همانطور گوش به دیوار مترصد آن بود و به خاطر تسکین دادن اضطراب و پریشانی درونی گاهگاهی هم ریگی یا خاکی از دیوار کند و به حساب خود به سوی آن طرف راند . اینکه امید دارم که همة اینها تغییر کند آنگاه دیگر با چشمان فروبسته از فرط خشم باید اذعان کنم که هیچ امیدی ندارم زیرا که هنوز هم افکار من در حالی نشأت مییابد که مثل چند ساعت پیش همچنان میلرزم و اگر فکرم مرا آسوده سازد و راهی مؤثر نشان ندهد، هیچ چیزی بهتر از آن نیست که با کمال شدت و خشم و تنفر زمین را بکنم، فقط به خاطر کندن زمین بی آنکه صدا را بشنوم یا نشنوم. درست مثل این جانوران بسیار کوچک که یا بدون هدف زمین را می کنند یا به خاطر آن که از خاک تغذیه میکنند.
۹ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۱:۱۰ بعد از ظهر #202::داستان کوتاه لانه
نویسنده: فرانتس کافکا
برگردان: مسعود رجب نیا
قسمت سوم (پایانی)
با وجود این البته به کار کندن
داستان کوتاه لانه
نویسنده: فرانتس کافکا
برگردان: مسعود رجب نیا
قسمت سوم (پایانی)
با وجود این البته به کار کندن گودال میپردازم زیرا چارة دیگری ندارم. اما فوراَ دست به کار نمیشوم و اندکی کار را به عقب میاندازم. اگر عقلم به سرم بیاید کورکورانه دست به کار نمیشوم. به هرحال اول به مرمت خرابیهایی که به لانهام وارد کردهام میپردازم . این کار مدت مدیدی طول میکشد ولی کاری است لازم. اگر هم قرار باشد که به هیچ نتیجهای نرسد که کار بیپایانی خواهد بود. به هرصورت این کار متضمن یک غیبت نسبتاَ طولانی از لانه است . با آنکه غیبتی در کار است به هیچوجه غیبتی نیست که مثل غیبت در دنیای بالا ناگوار باشد. زیرا هرگاه بخواهم میتوانم دست از کار بکشم وسری به خانهام بزنم و اگر هم به لانه سری نزنم، نسیم دژ به جانم میوزد و در عین آنکه مشغول کار هستم مرا دربرمیگیرد. با همة اینها این کار متضمن ترک خانه است و تن دادن به سرنوشتی غیر معلوم . لذا بهتر است که لانه را منظم و مرتب بر جای بگذارم و آنگاه از آن بیرون روم.
دیگر نمیگویند که من برای آرامش لانهام مبارزه میکنم . خودم آن را برهم زدهام، بدون اینکه در برقراری مجدد آن اقدام کنم.لذا شروع به برگرداندن خاک به سوراخها میکنم. این کار را کار به معنی واقعی نمیدانم برای آنکه به دفعات بیشمار آن را انجام دادهام و حتی در سفت کردن و هموار کردن آن نیز اگر بگویم هیچ کس با من برابر نیست گزاف نگفتهام اما این بار همة کارها به نظر دشوار میرسد. خیلی مشوش هستم و هرچند گاه در میان کارها حواسم پرت میشود و گوشم را به دیوار میگذارم و گوش میکنم و بدون آنکه متوجه شوم خاکی را که تازه برداشتهام رها میکنم تا بار دیگر به روی زمین دالان بریزد. کاری که دقت بیشتری لازم دارد کاری است که به دشواری میتوان انجام داد . بعضی برآمدگیها و فرورفتگیها ناراحتکننده به جای میمانند. حالا کاری نداریم به اینکه در دیوارها تازگی و روح سابق را نمیتوان بار دیگر بازآورد. سعی میکنم خویشتن را با فکر این که کار فعلی من فقط کاری موقتی است راحت کنم. وقتی که من پس از آنکه آرامش را مجدداَ برقرار کردم به لانه بازگردم همة اینها را بهطور مناسبی مرمت میکنم . آنوقت کار برای من فقط بازی و تفریح خواهد بود. آری فقط بازی در رؤیاهای افسانهآمیز خواهد بود و این آسایش نیز از آن رؤیاهای افسانهآمیز است. بسیار بهتر خواهد بود که کار را به فوریت و با دقت انجام دهیم. این کار خیلی منطقیتر است از اینکه دائم کسی دست از کار بردارد و در دالانها بگردد تا مرکز جدیدی برای صدا پیدا کند که پیدا کردنش آسانست و فقط لازم است در نقطهای که میل دارید بایستید و گوش دهید.
اکتشافات بیهودة من به همین جا خاتمه پیدا نمیکند . گاهی تصور میکنم که صدا قطع شده است زیرا فواصل میان آن طولانی است. گاهی هم سوت آن به قدری کم صداست که تصور میرود صدایی نیست . همة خونها به گوش میریزد و صدای بلند طپش شریانهای گوش شنیده میشود . گاهی هم در مکث پشت سر میآید و شخص خیال میکند که صدا به کلی و برای ابد قطع شده است. من دیگر گوش نمیدهم .از جا میپرم و تصور میکنم که زندگی دگرگون شده است. گویی همة چشمههایی که خاموشی از آن به لانه فرو میریزد باز شده است . فوراَ دست از تحقیق دربارة کشف خودم برمیدارم . میخواهم اول کسی را پیدا کنم که بتوانم با حُسن نیت به او این خبر را برسانم و عقدة دلم را بگشایم، لذا به درون دژ میشتابم، از آنجا که من و آنچه در درون من است بیدار شده و جان تازهای یافته است.
به خاطر میآورم که مدتهای مدیدی است که چیزی نخوردهام. چیزی از موجودی انبار خوراکی که در زیر خاکها چال کردهام با شتاب میکنم و میبلعم و در ضمن با عجله به محلی که کشف باورنکردنی خویش را کردهام میشتابم . فقط درصدد آن هستم که از ماهیت آن مطمئن شوم. در عین اینکه سرسری و بیهیچ دقتی گوش میدهم و خوراک میخورم، متوجة فریبخوردگی شرمآور خویش میشوم. از دوردست صدای سوت همچنان به گوش میرسد. خوراکم را تف میکنم . میخواهم آن را لگد کنم و به سر کارم برگردم. بدون توجه به اینکه به چه کاری مشغول میشوم، یکی از جاهای بیشماری را که نیاز به تعمیر دارد انتخاب میکنم . چنان کار میکنم که پنداری صاحب کار سررسیده است و میباید وانمود کنم که با دلسوزی برای او کار میکنم.
تازه شروع به کار کردهام که با کشف جدیدی روبرو میشوم . صدا مثل اینکه بلندتر شده است. البته چندان زیاد نشده ، زیرا این امر مربوط است به زیروبم شدن صدا. اما به هرصورت آنقدر که گوش بتواند حس کند آشکارا بلند شده است. اما این بلند شدن مثل نزدیک شدن آن نیست. هرچه واضحتر بلند شدن صدا را احساس کنید درمییابید که صدا قدم به قدم به شما نزدیک میشود . از دیوار به دور میپرید و سع میکنید که هرچه بیشتر از نتایج این کشف جدید بهرهبرداری کنید . حس میکنید که واقعاَ هیچگونه تدبیری برای دفاع لانه در برابر حمله نیندیشیدهاید. با اینکه خیال چنین کاری را داشتید اما با همة تجربیات زندگانی خویش در قبال خطر حمله و در نتیجة لزوم ایجاد محل برای دفاع به نظر بعید و حتی غیر ممکن میرسد. اما این کار به مراتب کماهمیتتر از لزوم ایجاد وضعی که در لانه بتوان در آرامش و راحت زیست میباشد، لذا در ساختمان لانه همه جا به این فکر و تدبیر بیشتر توجه شده است.
ازین نظر ممکن بود بدون تغییر در نقشة کلی بسیاری از نکات را مراعات کرد اما بدون هیچ دلیل موجهی این نکات فرو گذاشته شده است. در آن سالها من خیلی خوش شانس بودم و همین شانس مرا بد عادت کرده است. همواره نگرانیهایی داشتهام اما وقتی که شانس با شما باشد از نگرانی پندی نمیگیرید و چیزی به شما نمیآموزد.
کاری که باید بکنم و واقعاَ باید بکنم این است که همة لانه را بازدید کنم و هرگونه وسیلهای را که به درد دفاع از آن میخورد در نظر بگیرم و نقشهای برای دفاع و نقشهای مناسب آن برای ساختمان دفاعی طرح کنم و کار را فوراَ با شور و نیروی جوانی آغاز کنم . این کاری است واقعاَ ضروری و دیگر نباید بگویم که حالا دیر شده وکار از کار گذشته . با این حال این کاری است که واقعاَ لازم است. تنها نتیجة کندن گودال آزمایشی آنست که با پای خویش به جستجوی بلا بروم، به خیال واهی اینکه به این زودیها گودال به خطر نزدیک نمیشود. ناگهان خود را از فهم نقشه عاجز میبینم. هیچ اثری از عقل در آنچه که زمانی این همه منطقی به نظر میرسید نمیبینم. یک بار دیگر کارم و حتی گوش دادن را کنار میگذارم.
دیگر هیچ میل کشف اینکه صدا بلندتر میشود ندارم. به قدر کافی از این اکتشافات کردهام. همه چیز را به حال خود رها میکنم و اگر بتوانم مبارزهای را که در درونم جریان دارد آرام کنم کاملاَ راضی و قانع خواهم شد. یک بار دیگر در دالانها به راه میافتم و بیهدف در امتداد آنها میروم.
به دالانهای دور و درازی میرسم که از هنگام بازگشتنم آنجاها را ندیدهام و چنگالهای من آنها را هیچ نخراشیده است و خاموشی آنها به استقبال من میشتابند و در من فرو میرود. من تسلیم آن نمیشوم. شتاب میکنم و نمیدانم که چه میخواهم . شاید تنها در صدد وقتگذرانی هستم. به پیروی از دالانهای تنگ و پر پیچ و خم لانه بیاراده در مسیر آنها حرکت میکنم. فکر گوش دادن از پشت پردة خزه وسوسهام میکند.
چنین افکاری که فعلاَ دور است علاقة مرا به خود جلب میکند. خود را به آنجا میکشانم و گوش میکنم. خاموشی مطلق اینجا چه دوستداشتنی است. در بیرون آن هیچ کس به فکر لانة من نیست. هر کس در فکر کار خودش است که هیچ ارتباطی با من ندارند.
چگونه با این همه حسابگری به این وضع مبتلا گشتم؟ در اینجا در زیر پردة خزه شاید تنها محلی است که در همة لانهام میتوانم در آنجا ساعتها گوش بدهم و چیزی نشنوم. در لانهام همه چیز برعکس شده است. آنجا که زمانی پر از خطر بود به محل آرامش و امنیت مبدل شده است و دژ اینک در میان هیاهو و خطرات دنیای خارج واقع گشته است . از همه بدتر آنکه درواقع هیچ آرامش و امنیتی در اینجا نیست. در اینجا چیزی تغییر نکرده است. چه خاموشی باشد و چه پرهیاهو به هرحال خطر مانند گذشته در ماوراء خزه در کمین نشسته است. اما من دیگر نسبت به آن آنچنان حساس نیستم. فکرم خیلی مشغول صدای سوتی است که در میان دیوارهای لانهام میپیچد. آیا فکر من واقعاَ به آن مشغول است؟ صدای سوت بلندتر میشود، نزدیکتر میشود. من از دالانهای تنگ پر پیچ و خم میگذرم و در زیر خزهها خوابگاهی برای خودم میسازم. گویی لانهام را به نوازندة سوت واگذار کردهام و راضی هستم به اینکه در اینجا آرامش و امنیتی داشته باشم ولی چطور؟ به نوازندة سوت؟ آیا دربارة علت صدا به نتیجة تازهای رسیدهام؟ مگر نه اینکه این صدا از کانالی است که آن جانور کوچک کنده است؟ مگر این عقیدة قطعی من نیست؟ به نظرم چنین میرسد که تاکنون از آن منصرف نشدهام. در صورتی هم که این مستقیماَ از این کانالها نباشد به طور غیر مستقیم از آنها ناشی میشود. حتی اگر این موضوع هیچ ارتباطی با آنها نداشته باشد. هیچکس نباید فرضیات قیاسی بکند بلکه باید صبر کند تا علتش را بیابد یا آنکه خود به خود علت آن آشکار شود.
البته حتی در این مرحله میتوان فرضیات را تجزیه و تحلیل کرد و ممکن است مثلاَ در فاصلة دوری آبی رخنه کرده باشد و این صدای سوت یا بوقی که میرسد در حقیقت شرشر آب باشد. اما گذشته از اینکه من هیچ تجربهای در این زمینه ندارم( گو اینکه رخنة آبی را که در ابتدا پیدا شده بود فوراَ خشک کردم و دیگر بروز نکرد) اما این صدا بیشک سوت است و نمیتوان آن را به صدای شرشر تشبیه کرد. اما آنچه تردیدهای مرا آرام میکند نمیتواند قوه تخیل مرا رام کند. به این نتیجه رسیدهام ( و دیگر انکار آن بیمورد است) که صدای سوت از جانور است، یک جانور بزرگ نه از یک دستة زیاد آنها.
بسیاری علامات برخلاف این حقیقت هستند، صدا همه جا یکنواخت شب و روز به گوش میرسد. ابتدا شخص نمیتواند جز این فرضیه چیزی را قبول کند که این صدا از یک گروه بزرگ جانوران ناشی میشود اما از آنجا که در ضمن کندن زمین به هیچیک از آنها برنخوردهام فقط ناچارم قبول کنم که این از ناحیة حیوانی است عظیم، مخصوصاَ آنکه هرچه دلیل بر رد این نظر اخیر یابم، تنها چیزهایی هستند که وجود حیوان عظیم را چندان غیر ممکن نمیسازد و رد نمیکند و آن را جانور خطرناک پیش از آنچه به تصور شخص بگنجد، جلوهگر میسازد.
فقط به این دلیل علیه این فرضیه برخاستهام . من دیگر خودم را فریب نمیدهم . مدتهای مدید به این فکر بودم که صدای جانور گو اینکه با خشم و غضب هم به کار پرداخته باشد تا این مسافت دور نمیرسد. این جانور به همان سرعتی که جانوران دیگر بر روی زمین گام برمیدارند، زمین را سوراخ میکند . زمین از اثر سوراخ کردن او وقتی هم که دست از کار برمیدارد، میلرزد. این طنین و صدای سوراخ کردن در چنین مسافت دوری با هم میآمیزد و چون فقط آثار ضعیف آن به گوش من میرسد آن را همچنان یکسان و با یک شدت میشنوم.
در اینجا باز هم یک نتیجة دیگر به دست میآید و آن اینکه این جانور مرا هدف نکرده است. برای اینکه این صدا هیچ نزدیک نمیشود و تغییر نمیکند. به احتمال قویتر هدفی دارد که من هیچ اطلاعی از آن ندارم. فقط تصور میکنم که این جانور دارد مرا محاصره میکند( شاید اصلاَ حتی از وجود من بیخبر است) از وقتی که متوجه این شدهام تا حالا شاید چند بار دور خانه مرا دایره زده باشد.
ماهیت این صدای سوت یا بوق فکر مرا بسیار مشغول میدارد. وقتی که در خاک زمین را به شیوة خودم میخراشم و میشکافم صدا به کلی جور دیگری است. سوت را میتوانم فقط چنین تعبیر کنم که وسیلة عمدة سوراخ این حیوان چنگالهایش است، که ممکن است احتمالاَ آنها را برای کمک به کار ببرد. بلکه وسیلة عمده کار او پوزهاش است که علاوه بر اینکه نیروی فوقالعادهای دارد نوک آن باید خیلی تیز باشد. با یک فشار نیرومند پوزهاش را به زمین فرو میکند و تکهای بزرگ بیرون میآورد و هنگام انجام دادن این کار من چیزی نمیشنوم و خاموشی بین صداها در همین موقع است. آنگاه جهت آمادگی برای یک فشار تازه هوا را به درون میکشد.
این کشیدن نفس به داخل که باید صدای آن نه تنها به علت نیروی شگرف آن جانور زمین را به لرزه اندازد بلکه همچنین به سبب شتاب و نیز به واسطة حرص به کار، همان صداست که مانند صدای سوت ضعیف به گوش من میرسد. اما شگفتتر از همه پشتکار و توانایی این جانور است برای کار بدون وقفه شدید. در این مکثهای کوچک هم فرصتی برای استراحت آنی مییابد اما ظاهراَ که این جانور هرگز استراحت طولانی نکرده است. شب و روز سرگرم سوراخ کردن است و همواره تازهنفس و نیرومند است و همیشه هم هدف خویش را نصبالعین دارد که باید با سرعت به آن برسد و توانایی آن را دارد که به آسانی به آن نایل گردد. هرگز تصور چنین حریفی را نمیکردم، اما گذشته از صفات این جانور از آنچه اینک روی میدهد، یعنی از فکر اینکه کسی خواهد آمد، میبایستی همیشه در هراس و برای مواجهه با آن آماده بوده باشم.
چگونه همه چیز تاکنون اینچنین آرام و به خوشی گذشته است؟ چه چیز دشمنان مرا از راه خویش منحرف ساخته و آنها را مجبور کرده است تا از حریم من احتراز کنند و آن را دور بزنند؟ چرا درین مدت طولانی از گزند مصون ماندهام که اکنون دچار این دلهره شوم؟ با مقایسة با این امر آن خطرات کوچکی که در همة عمر از خیال گذراندهام چقدر ناچیز بوده است. از آنجا که صاحب لانه هستم، امیدوار بودم که موفقیت من استوارتر از هر دشمنی باشد که جرأت پا به میدان گذاشتن کند، فقط به علت آنکه چنین ساختمان بزرگ و در عینحال قابل نفوذی را در اختیار دارم. ظاهراَ در قبال حملات شدید بیدفاع هستم. شادی و خوشی تملک آن مرا بدعادت کرده است و تباهیپذیری آن نیز مرا در معرض خطر قرار داده است.
هر گزندی که بر آن وارد آید همچون زخمی است که بر پیکر من زده شده باشد. میبایستی همین را پیشبینی میکردم . به جای آنکه فقط در اندیشة دفاع از خودم باشم، میبایستی فکر دفاع از لانه را میکردم.
تازه در موضوع دفاع هم چقدر سرسری فکر کرده ام. بالاتر از همه میبایستی پیشبینی جدا ساختن عدة حتیالمقدور زیادی از قسمتهایی از لانهام را از قسمتهایی که مورد حمله واقع میشود، میکردم.
اینکار را با آماده ساختن قسمتهایی از خاک جهت ریزش ناگهانی عملی میکردم، که به مجرد اعلام خطر دالانها مسدود شود . این موضعها بایستی چنان کلفت و چنان سد مؤثری باشند که حملهکننده نتواند تصور کند که لانة حقیقی در آن سوی این مواضع است. این ریزشهای خاک باید چنان تعبیه میشد که نه تنها راه لانه را پنهان میکرد بلکه مهاجم را نیز زندهبگور میکرد.
کوچکترین کوششی برای انجام دادن این طرح نکردم و هیچ اقدامی درین باره به عمل نیامده است. مثل بچهها بیفکری به خرج دادهام و دوران مردی و سنین جوانی را در بازیهای کودکانه گذراندم و هیچ کاری نکردم جز بازی . حتی در مواقعی که فکر خطر در مخیلهام قوت میگرفت از فکر خطر واقعی همیشه طفره زده بودم. در مقابل اعلام خطر هم اندک نبود و آژیرهای بسیاری داده شد. البته هیچ چیزی مشابه آنچه اینک در جریان است رخ نداد.
با وجود این واقعهای در ابتدای ساختمان لانه رخ داد که به این پیشامد بیشباهت نیست. تفاوت عمدة بین آن زمان و این زمان آن است که آن زمان تازه ساختمان لانه را شروع کرده بودم… در آن روزگار من جز شاگرد حقیری که سال اول کارآموزیش بود، چیزی نبودم.از دالانهای پرپیچ و خم فقط طرح کلی در دست بود. اطاقی کوچک در دل خاک کنده بودم اما تناسب دیوارها و ساختمان آنها خیلی نامیزان و سرسری انجام داده شده بود. خلاصه چنان چیزی موقتی بود که بیشتر به آزمایشی شبیه بود. چنانکه اگر کسی روزگاری بیحوصله میشد بدون تأسف بسیار آن را میتوانست فروگذارد و به کلی ترک کند.
سپس یک روز که بنا به عادت در میان کار روی تل خاکی که از نتیجة کارم انباشته شده بود آرمیده بودم ناگهان از دور صدایی شنیدم. چون در آن زمان جوان بودم کمتر میترسیدم و بیشتر احساس کنجکاوی میکردم. کارم را همانطور گذاشتم و به گوش دادن پرداختم. گوش دادم و هیچ میل نکردم که به پشت پردهای پناه ببرم و در آنجا بیارامم تا صدایی نشنوم. اقلاَ گوش میدادم.
به خوبی دریافتم که صدا از یک نقبزنی شبیه لانه کندن خودم ناشی میشود، این البته کمی ضعیفتر بود اما چند تا از این میزان ضعف را میتوان حمل بر بعد مسافت کرد.
فوقالعاده اشتیاق دانستن این را داشتم اما باز هم آرام و خونسرد بودم. نزد خودم اندیشیدم که شاید هم در لانة متعلق به دیگری هستم و صاحب آن نقبی به سوی من میزند . اگر این فرضیه ثابت میشد خودم آنجا را تخلیه میکردم . برای اینکه هیچ تمایلی به توسعهطلبی به خونریزی ندارم و ساختمان لانه را از جای دیگری شروع میکردم. اما به هر صورت در آن زمان هنوز جوان بودم و لانهای نداشتم و میتوانستم کاملاَ خونسرد باشم.
به علاوه صدا چندان نگرانی و هراسی هم تولید نمیکرد. جز اینکه پیبردن به علت آن آسان نبود. اگر من هدف نقبزدن بودم، به علت آنکه صدای نقبزدن مرا شنیده بود آنگاه اگر جهتش را تغییر دهد همچنانکه اینک تغییر داد، برای آن بود که دیگر در اثر مکثی که کردم نتوانست مکان مرا دریابد یا آنکه منطقیتر بگویم او خودش از نقشة اولش منصرف شد. اما شاید هم کاملاَ فریب خورده باشم و او هیچ مرا هدف قرار نداده بود. به هرحال تا مدتی صدا بلندتر شد. مثل اینکه نزدیکتر میشود. چون جوان بودم بدم نمیآمد که ناگهان سوراخکننده از زمین برخیزد. اما چنین چیزی رخ نداد. در نقطة مخصوصی صدای سوراخ کردن ضعیف شد و ضعیفتر. مثل اینکه سوراخ کننده راه سابقش را کج کرده باشد. ناگهان صدا به کلی قطع شد. مثل اینکه تصمیم گرفته باشد که درست در جهت مخالف من برود تا از من دور شده باشد.
قبل از شروع مجدد کار تا مدت مدیدی در خاموشی همچنان گوش دادم. اینک آن اعلام خطر بسیار آشکار بود. اما من آن را فراموش کردم و عبرت نگرفتم و کوچکترین اثری در نقشة ساختمانیام نکردم.
از آن زمان تاکنون من پخته و فهمیده شدهام. اما آیا مثل این نیست که هیچ فاصلهای بین آنها نباشد؟ هنوز هم من از زحمات خویش مدت طویلی میآسایم و گوشم را به دیوار میگذارم و گوش میدهم. نقبزن بار دیگر نیت خود را عوض کرده است. او بازگشته است. از سفر بازگشته است. مثل اینکه فکر کرده که وقت کافی به من داده است که خود را برای استقبال او آماده کنم. اما وضع من بدتر از آن زمان است. لانة بزرگم بیدفاع است و من دیگر آن شاگرد مبتدی نیستم، بلکه معمار پیری هستم که وقتی لحظة حساس رسید نیروهایم مرا فرو میگذارند و مأیوسم میکنند. با آنکه اینقدر سالخورده هستم باز بیمیل نیستم که پیرتر شوم یعنی به سنی برسم که نتوانم از جای استراحتم که زیر خزههاست بلند شوم. راستش را بخواهید دیگر نمیتوانم در آن محل آسوده بنشینم. با شتاب برمیخیزم و مثل اینکه خویشتن را در آنجا به جای آرامش با اضطرابات و تشویشهای بسیار پر کرده باشم، به داخل خانه میروم.
وضع خانه در آخرین باری که در اینجا بودم چطور بود؟ آیا صدای سوت ضعیفتر شده بود؟ نه ، بلندتر شده بود. در ده جا که بهطور تصادفی برگزیدهام گوش میدهم. اما همه جا نومید میشوم. صدای سوت مثل همیشه است و هیچ تغییری در آن رخ نداده. در آنجا در زیر خزه هیچ تغییری به نظرم نمیرسد. در آنجا شخص در آرامش بهسر میبرد. پنداری از گذشت زمان فارغ است. اما در اینجا هر لحظه شنونده را آزار میدهد و جانش را میخورد. یک بار دیگر راه دراز دژ را درپیش میگیرم. همة پیرامون من گویی پر از هیجان است و همة آنها به من مینگرند. و آنگاه نگاههای خود را متوجه آن سو میکنند تا مرا نرنجانده باشند. باز هم مثل اینکه نمیتوانند بلافاصله دست از توجه به من و بررسی قیافة من و دریافتن اینکه من راه حل نجاتی یافتهام یا نه خودداری کنند. سرم را تکان میدهم که راه حلی نیافتهام.
به دژ هم برای اجرای نقشة معینی نمیروم. از محلی که خیال کندن گودال آزمایشی داشتم میگذرم. یک بار دیگر آن را از زیر نظر میگذرانم.
این محل برای شروع به کار بسیار عالی و جهت آن به جانبی است که بر سر راه بیشتر سوراخهای ریز تهویه قرار گرفتهاند. که خود کار مرا بسیار سبک میکنند. شاید ناچار نباشم که زمین را تا مسافت بسیاری بکنم. شاید حتی لازم نشود که تا محل منبع صدا بکنم. شاید اگر همینقدر در کنار سوراخهای تهویه گوش کنم کافی باشد.
اما هیچ نمیتواند انگیزة کافی برای من درین کار بشود. میگویند که این گودال باعث اطمینان خاطر من میشود؟ حالا به مرحلهای رسیدهام که دیگر نیازی به اطمینان خاطر ندارم.
در دژ یک تکه گوشت پوستکندة سرخ لذیذ برمیگزینم و با آن به درون تل خاکی میخزم و در آنجا اقلاَ آرامش را خواهم یافت. دستکم آن خاموشی که ممکن است درین لانه به دست آید. آن گوشت را میجوم و میبلعم و فکر آن جانور بیگانهای را میکنم که از دوردست به راه خودش ادامه میدهد. آنگاه بار دیگر میتوانم از انبار توشة خویش تا حد امکان و تا فرصت باقی است لذت ببرم. این شق آخر شاید آخرین نقشهای باشد که آرزوی تحقق آن را در دل دارم. ازین گذشته همهاش در اندیشة پیبردن به نقشههای آن جانور هستم. آیا او سرگردان است یا دارد لانهای برای خودش میسازد؟ اگر سرگردان است که شاید بتوان با او کنار آمد. زیرا اگر درضمن کندن زمین به لانهام رخنه کرد، بعضی از محتویات انبارم را به او میدهم. آنوقت او به راه خویش میرود. چه افسانة دلفریبی؟ همچنانکه بر روی تل خاک نشستهام میتوانم از اینگونه خوابها ببینم. حتی اگر با آن جانور کنار آمدم که( درحالیکه خوب میدانم که چنین چیزی ممکن نیست) درست در همان لحظهای که همدیگر را ببینیم و حتی بوی یکدیگر را بشنویم هر دو چنگالها و دندانها را تیز کرده و یک لحظه هم به دیگری امان نمیدهیم.
حتی اگر هردوی ما تا گلو خورده باشیم، چنانکه مشرف به ترکیدن باشیم، باز مانند دو گرگ گرسنه به هم میپریم. حالا انصاف بدهیم کیست که حتی در حال گردش وقتی گذارش به لانهای افتاد دست از گردش و ولگردی برندارد و همة نقشههای آیندة خود را تغییر ندهد؟ از طرفی شاید این جانور در لانة خود مشغول کندن است که در این صورت دیگر هیچ تصور سازش را هم نمیکنم. اگر هم این جانور از آن نوع جانورانی باشد که بتواند همسایهای را در کنار لانهاش تحمل کند باز هم نمیتواند لانهای نظیر لانة مرا ندیده بگیرد و به هرحال از وجود همسایهای که صدایش را میشنود چشم بپوشد. حالا واقعاَ بهنظر خیلی ضروری میرسد که این جانور کمی دورتر شود. شاید صدا هم قطع شود. شاید در آن صورت همه جا مثل روزگار گذشته آرام گردد. همة این حوادث آنگاه درسی دردناک و عبرتانگیز میشود و مرا به انجام دادن اصلاحات بسیار بزرگی در لانه وادار میکند. اگر صلح و آرامش باشد و خطر مرا از نزدیک تهدید نکند هنوز برای انجام دادن کارهای سخت کاملاَ شایسته هستم.
شاید به ملاحظة امکانات بیکرانی که نیروهای کار او در برابر نظرش میگستراند آن جانور از ادامه ساختمان لانه در جهت من صرفنظر کرده و راه دیگر و طرح دیگری را درپیش گرفته باشد، نیل به این هدف هم با مذاکرات فراهم نمیشود. بلکه خود جانور باید خودبهخود یا با اعمال زور از طرف من منصرف شود. در هر دو صورت عامل قطعی آن است که معلوم شود آن جانور از وجود من آگاه است یا نه و در صورت آگاهی مرا چگونه میپندارد. هرچه بیشتر درین باره میاندیشم، بیشتر به نظرم بعید میرسد که آن جانور حتی از من چیزی شنیده باشد.
ممکن است( اگرچه این هم غیر قابل تصور است) که از ناحیة دیگری بهوجود من پیبرده باشد اما هرگز صدایی از من نشنیده است. تا وقتی که چیزی دربارة او نمیدانستم، بدون تردید او هم صدایی از من نشنیده بود. زیرا در آن زمان من خیلی بیسروصدا بودم. و هیچ چیز بیسروصداتر از بازگشتن من به لانه نبود.
از آن پس هم وقتی گودالهای آزمایشی را میکندم، شاید سروصدایی از من شنیده باشد. گرچه روش کندن من خیلی بیصداست اما اگر او صدای حرکات مرا شنیده باشد باید من هم علایمی از او دیده باشم . مثلاَ برای گوش دادن باید گاهی کار خود را قطع کند. اما همه چیز بدون تغییر باقی ماند.
مجموعه ی دیوار چین – فرانتس کافکا – مسعود رجب نیا – کتابفروشی طهوری – تهران، 1337
حروفچین: ش. گرمارودی
۹ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۱:۵۴ بعد از ظهر #203::داستان کوتاه
از آشنایی با شما خوش وقتم
جویس کرول اویتس
برگردان: حسین نوشآذر
هیچکس به یاد نمیآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچکدا
داستان کوتاه
از آشنایی با شما خوش وقتم
جویس کرول اویتس
برگردان: حسین نوشآذر
هیچکس به یاد نمیآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچکدام زن و شوهر نبودند به یک رستوران چینی رفته بودند که پاتوغشان بود. زنها و یکی از آن دو مرد مدتها پیش ازدواج کرده بودند و اکنون حتی خاطره طلاق هم در ذهنشان رنگ باخته بود. برای آدمی که به چهلسالگی نزدیک میشود و زندگی ناآرامی داشته است بسیاری چیزها به تاریخ تبدیل میشود. موضوع بحث زایمان بود. زنها صاحب بچه بودند و مرد مسنتر در زندگی زناشوییاش که اکنون به یک واقعه تاریخی تبدیل شده بود طعم پدر بودن را چشیده بود. فقط خانمها صحبت میکردند. مانند دخترهای جوان مقابل هم نشسته بودند، میگفتند و میخندیدند.
کنستانس گفت: وقتی بچه اولم را زاییدم همه یک زایمان طبیعی داشتند. مادرم ترسیده بود. برای همین او را از من دور نگهداشتند. میدانستم او به نسل ناآگاه گذشته تعلق دارد. من در انتظار نوعی زایمان بودم که هرگز تجربهاش نکردم. آنچه که تجربه کردم این بود که دردهای زایمان از همان اول هر چهار دقیقه یکبار به سراغم میآمد نه اینکه ابتدا درد هر بیست دقیقه یکبار سراغم بیاید و بعد سریعتر شود و من داشتم از ترس میمردم و بهنظر میآمد که شوهرم وقتی که داشت مرا به بیمارستان میرساند نمیتوانست موقع رانندگی چشمهایش را روی جاده متمرکز کند و بعد من سیوشش ساعت درد کشیدم بدون هیچ داروی مسکن و آخر سر آنقدر ناتوان بودم که ضربان قلبم به شمارش افتاده بود. وقتش که شد نمیتوانستم زور بزنم. مثل یک حیوان زوزه میکشیدم و شوهرم دو بار غش کرد و عاقبت سزارینم کردند دقیقاً همان چیزی که گمان میکردم باید از آن بپرهیزم. خدای من! بیچاره شده بودم. مرین گفت: اینها همه درست. اما نتیجهاش این بود که صاحب یک بچه شدی. درست است! صاحب یک بچه میشوی. مرین گفت: زایمان اول من هم سخت بود. البته مثل تو درد نکشیدم. در عوض در ماههای اول حاملگی اینقدر بیمار، افسرده و وحشتزده بودم که باوجود اینکه دلم میخواست یک زایمان طبیعی داشته باشم، اما هیچکس آن را به من توصیه نمیکرد. برایهمین از فکرش بیرون آمدم. زایمانم با چنگک (فورسیس) بود. میدانی که چهطور است. آه! در آن حال گیجوگول وقتی که بههوش آمدم و یک نفر بچه را به من داد فکر کردم آن بچه خودم هستم. فکرم آشفته بود و مغزم درست کار نمیکرد. حساب زمان از دستم دررفته بود و فکر کردم که نوزاد خود من هستم.
کنستانس گفت: اوه! میدانم منظورت چیست. من موقع زایمان دخترم حالم اینطور بود. البته جدی نبود. قدری خیالاتی شده بودم. این خیالها خیلی عجیبوغریباند. آره. اما میگذرند. اینقدر که آدم گرفتار بچهداری میشود. و یادگرفتن شیر دادن به بچه! که یک ضربه فنیست. زنها مثل دختربچهها هروکر میکردند.
مردها بااحترام اما اندکی معذب به حرف همراهانشان گوش میدادند. مورفی، یکی از آن دو مرد که دو بار ازدواج کرده و جدا شده بود و چند تا بچه داشت و بزرگترینشان هجده ساله بود، رو به زنان کرد و گفت: سؤال من از شماها این است که فکر میکنید اگر میدانستید زایمان اینقدر دردناک است حاضر بودید به آن تن بدهید؟
زنها با تعجب به او نگاه کردند. کنستانس، معشوقهاش گفت: اینقدر دردناک، مورف؟! تو از درد زایمان چی میدانی؟
مرین که در این میان رفته بود در جلد یک آدم منطقی، گفت: البته باید اعتراف کرد که درد زایمان خیلی زیاد است. اما درد تمام موضوع نیست. تو دوباره حاضری بچهدار بشوی؟ البته باز هم بچهدار میشدم. من عاشق بچههام هستم. تو مگر بچههات را دوست نداری؟
مورفی رو به کنستانس کرد. گفت: تو دوباره بچهدار میشدی؟ کنستانس که رنجیده بود، گفت: این دیگر دارد توهینآمیز میشود. معلوم است که میشدم.
چرا توهینآمیز؟ من فقط سؤال کردم، یک سؤال فرضی.
چه چیزش فرضیست؟ ما داریم درباره دختر و پسرم صحبت میکنیم که واقعاً وجود دارند و تو میشناسیشان و فکر میکردم دوستشان داری. مورفی گفت: میدانم وجود دارند. هر دو هم بچههای محشری هستند. اما برای داشتنشان تن به چه مصیبتی که ندادی. تد، مرد دیگر داخل صحبت شد و گفت: منظور مورفی همین است.
زنها با هم شروع کردند به حرفزدن. کنستانس پیشی گرفت: ببین! البته که خیلی دردناک است. انگار تمام بدنت پیچ و تاب میخورد و دو شقه میشود.
البته که خیلی هولناک است، و هر بار هم با دفعه قبل فرق میکند. طوری که هیچوقت آنطور نیست که انتظارش را داشتی. بااینهمه آخر سر صاحب یک بچه هستی. میفهمی که چه میگویم؟
مرین گفت: صاحب یک بچه نه یک سنگ کلیه.
مورفی چند ماه قبل یک بیماری سنگ کلیه را از سر گذرانده بود. او را از محل کارش مستقیم با آمبولانس به بیمارستان دانشگاه برده بودند. رنگش چنان پریده و حالش چنان وخیم بود که همکارانش آنهایی که او را در آن حالوروز دیده بودند نشناختندش. برای همین خندیدن در این لحظه دور از انصاف بود. اما زنها زدند زیر خنده و به خنده آنها تد و اندکی بعد مورفی هم به خنده افتاد. زنها از ته دل میخندیدند و خندهشان آمیخته با ریشخند بود. گارسن در این میان صورتحساب را همراه با یک بشقاب پرتقال قاچشده آورده بود. باقی میزها، همه خالی شده بود. تابلوی نئون که روی آن نوشته شده بود “رستوران دانگ” از مدتها پیش خاموش بود. وقتی شروع کردند به باز کردن فالهاشان بحث داشت خاتمه مییافت. اما مورفی که از هیچ موضوعی به آسانی نمیگذشت به تد گفت: چطور از پسش برمی آیند؟ زنها چطور حاضرند دوباره تن به زایمان بدهند؟ من که واقعاً نمیفهم چطور چنین چیزی ممکن است. رک و پوست کنده من که جرأتش را نداشتم.
تد شانه بالا انداخت. گفت: من هم جرأتش را نداشتم.
تد جوانتر از دیگران بود. از مرین چند سال جوانتر بود. چهره در هم کشید. گفت: حتی شنیدن این حرفها حالم را بد میکند.
مورفی گفت: وقتی به دبیرستان میرفتم معلم انگلیسیما جلو چشم ما بچهاش را انداخت. بعد همه دستش میانداختند. (با حالت نیمهعصبی و نیمه شوخی) اما من که داشتم زهرهترک میشدم. همان موقع تکلیفم معلوم شد. منظورم این است: همان موقع در شانزدهسالگی فهمیدم که من اگر زن بودم هرگز نمیتوانستم دردی را که مادرم سر زایمان من تحمل کرد به جان بخرم.
زنها با چشمان باز و شگفتزده به مردها نگاه میکردند. قاچ پرتقال را به دندان میکشیدند و آب پرتقال از چکوچانهشان راه افتاده بود. مردها درباره صورتحساب صحبتی کردند و کیف پولشان را از جیب درآوردند. تد سرش را تکان میداد. گفت: اگر بنا بود که من بچه به دنیا بیاورم آه، خداوندا! آنوقت جا داشت که به آینده بشریت شک کرد.
مورفی به زنها چشمک زد. گفت: اگر دست من بود تا حالا نسل انسانهای اولیه برافتاده بود. یک سنگ کلیه کافیست.
تد اسکناسها را از کیف پولش بیرون آورد و مثل ورق بازی روی میز انداخت. فکر میکنم اعتراف وحشتناکیست. من عاشق زندگی هستم. دنیا اساساً جای زیباییست. مورفی به اعتراض گفت: من عاشق بچههام هستم و اصولاً به بچهها علاقه دارم. در این لحظه مردها زدند زیر خنده. چیزی در صدا یا لحن مورفی تد را به خنده انداخته بود. مردها ناگهان مثل بچهها میخندیدند. حالا نخند کی بخند. تنها گارسون برای برداشتن پول شام بیسروصدا آمد و رفت و هیچکس متوجه او نشد. زنها بیحرکت نشسته بودند، نه به مردها نگاه میکردند و نه به یکدیگر. چهرههاشان کشیده و همچون نقاب شده بود.
dibache.com
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۲:۰۸ قبل از ظهر #206::پيانونواز
دونالد بارتلمي
برگردان: سپيده جديري
آن طرف پنجره، «پريسيلاهس» پنج ساله، چارگوش و خپله، درست مثل يك صندوق پستي (با بلوز قرمز و شلوار چروك مخمل كبريتي آبي)، با ظاهري بسيار
پيانونواز
دونالد بارتلمي
برگردان: سپيده جديري
آن طرف پنجره، «پريسيلاهس» پنج ساله، چارگوش و خپله، درست مثل يك صندوق پستي (با بلوز قرمز و شلوار چروك مخمل كبريتي آبي)، با ظاهري بسيار زننده دنبال يك نفر ميگشت كه آب دماغ آويزانش را پاك كند.
مطمئناً يك پروانه توي آن صندوق پستي گير افتاده بود، آيا اصلاً ميتوانست در برود؟ يا اينكه محتويات صندوقهاي پست براي هميشه به او ميچسبيد، مثل والدينش، مثل اسمش؟ آسمان آفتابي و آبي بود. يك تكه فيله سبز «سيلي پاته»(1) توي خيك پريسيلاهس ناپديد شد.
مرد سرش را برگرداند تا با زنش كه داشت روي دستها و زانوهايش از در تو ميخزيد احوالپرسي كند.
مرد گفت: «خوب، چطوري؟»
زن گفت: «من زشتم» و در حالي كه به پشت روي كتفش نشسته بود ادامه داد: «بچه هامون زشتن».
«برايان» به تندي گفت: «مزخرفه. اونها بچه هاي فوق العاده اي هستن.
فوق العاده و خوشگل. بچه هاي بقيه مردم زشتن، نه بچه هاي ما. حالا پاشو برو «دود خونه»(2) مگه قرار نبود ژامبون دودي درست كني؟»
زن گفت: «ژامبون خراب شد. من نتونستم دودش بدم. همه چي رو امتحان كردم. تو ديگه منو دوست نداري. پني سيلين مونده بود. من زشتم، بچه ها هم.
گفت به تو بگم خداحافظ.»
«كي؟»
«ژامبون ديگه. ببينم اسم يكي از بچه هامون آمبروسه؟ يه نفر به اسم آمبروس واسه مون يه تلگرام فرستاده. الان چند تا بچه داريم؟ چهار تا؟ پنج تا؟ فكر ميكني اونها طبيعي باشن؟» در حالي كه دستش را توي موهاي كنگر مانندش ميبرد ادامه داد: «خونهمون داره زنگ ميزنه. چرا دلت ميخواست يه خونه فولادي داشته باشيم؟ چرا فكر ميكردم دلم ميخواد توي «كنتيكوت»(3) زندگي كنم؟ نميدونم».
مرد به نرمي گفت: «پاشو. پاشو عزيزم پاشو وايسا و آواز بخون. «پارسيفال» رو بخون.»
زن از كف اتاق گفت: «دلم يه «تريامف» ميخواد. يه تيآر ــ فور. توي «استمفورد» همه از اون دارن جز من. اگه تو واسه م يه تيآر ــ فور ميگرفتي، بچه هاي زشتمونو توش مينشوندم و تا دوردورها ميرونديم تا «ولفليت». همه زشتيها رو از زندگي ات ميبردم بيرون».«يه سبز شو ميخواي؟»
زن با لحني تهديد آميز گفت:« يه قرمزشو. يه قرمزش با صندلي هاي قرمز چرمي».
مرد پرسيد: «مگه قرار نبود رنگها رو بتراشي؟ من يه IBM واسه خودمون خريدم.»
زن گفت: «دلم ميخواد برم «ولفليت». دلم ميخواد با ادموند ويلسون حرف بزنم و سوار تي آر ــ فور قرمزم بشه و يه دوري بزنيم. بچه ها هم ميتونن دنبال صدف بگردن. من و باني خيلي حرف واسه گفتن به هم داريم».
برايان با مهرباني گفت: «چرا اون كتف بندها رو در نمي آري؟ خيلي بد شد كه ژامبون خراب شد».زن شريرانه گفت: «من عاشق اون ژامبون بودم. وقتي تو با ولووي قرمزت به دانشگاه تگزاس روندي، فكر كردم داري واسه خودت كسي مي شي. دستمو بهت دادم. تو حلقه ها رو دستم كردي. همون حلقه هايي كه مادرم به من داده بود. فكر ميكردم سري از سرها سوا مي شي، مثل باني.»
مرد شانه هاي پهنش را به او نشان داد و گفت: «همه چيز در حركته. بيا پيانو بزن، ميزني؟»
زن گفت: «تو هميشه از پيانوي من ميترسيدي. چهار پنج تا بچه مون هم از پيانو ميترسن. تو يادشون دادي از اون بترسن. زرافه رو آتيشه، ولي فكر نميكنم تو اهميتي بدي.»
مرد پرسيد: «حالا كه ژامبون از دستمون رفته چي بخوريم؟»
زن با سردي گفت: «يه كمي «سيلي پاته» تو فريزر هست».
مرد نگاهي انداخت و گفت: «داره بارون مياد. بارون يا يه چيزي تو همين مايه ها».
زن گفت: «وقتي از مدرسه وارتون فارغ التحصيل شدي، فكر ميكردم بالاخره ميتونيم به استمفورد بريم و همسايه هاي جالبي داشته باشيم. ولي اونها جالب نيستن. زرافه جالبه ولي اون هم بيشتر وقت ها خوابه: صندوق پستي باز جالب تره. اون مرده سر ساعت 31/3 بازش نكرد. امروز 5 دقيقه دير كرده. معلوم ميشه دولت باز هم دروغ گفته.»برايان با ژستي حاكي از بي حوصلگي چراغ را روشن كرد. انفجار ناگهاني نور صورت لاغر زن را كه رو به بالا داشت روشن ساخت.
مرد با خودش گفت: «چشمهاش شبيه نخود برفيه. رقص تامار. اسم من تو فرهنگ لغت، تو سوابقم قانون خوشبختي دو جانبه س. شايد هم غذاي پيانو. يه گوله درد داره تو دنياي غرب ميدوه.»زن از كف اتاق گفت: «خداي من! زانوهام!»
برايان نگاه كرد. زانوهاي زن سرخ شده بود.زن گفت:«بي حس شده، بيحس بيحس. من درزهاي جعبه كمكهاي اوليه رو گرفتم. كه چي بشه؟ نميدونم بايد به من بيشتر پول بدي. «بن» داره اخاذي ميكنه. «بسي» دلش ميخواد يه نازي باشه. آخه داره صعود و سقوط رايش رو ميخونه. حالا ديگه همه به اسم هيملر ميشناسنش. اسمش همين بود ديگه: بسي؟»
«آره. بسي».
«اون يكي اسمش چي بود؟ اون بوره رو ميگم.»
«بيلي. اسم پدرتو روش گذاشتيم. باباتو.»
«بايد واسه من يه دونه Airhammer (4) بگيري تا باهاش دندون هاي بچه ها رو تميز كنم. اسم اون مرض چيه؟ اگه تو واسهم نگيريش، همه بچه هام اون مرض رو ميگيرن، دونه دونه شون.»برايان گفت: «و يه دونه هم كمپرسور و يه ضبط پاين تاپ اسميت. يادمه.»
زن به پشت خوابيد. كتف بندها روي موزاييك تلق تلق كردند. شماره او، 17، بزرگ روي لباسش نوشته شده بود. چشم هاي تابدارش را سفت بسته بود. گفت: «فروشگاه آلتمن حراج گذاشته. شايد يه سر برم.»
مرد گفت: «گوش كن پاشو. پاشو برو تاكستان. من هم پيانو رو ميغلتونم اونجا. تو خيلي رنگ تراشيدي.»
زن گفت: «تو به اون پيانو دست نميزني. لااقل تا يه ميليون سال ديگه اين كار رو نميكني.»
«واقعاً فكر ميكني از اون ميترسم؟»
زن گفت: «تا يه ميليون سال ديگه. حقه باز!»
برايان آهسته گفت: «خيلي خوب. خيلي خوب» و با قدمهاي بلند به طرف پيانو رفت. دستش محكم لاك الكل سياه آن را چسبيد. شروع كرد به غلتاندن آن در طول اتاق و بعد از يك مكث كوتاه، ضربه مرگبار آن به او اصابت كرد.——————-
پانوشتها:
1- silly putty
2ــ اتاقي كه در آن گوشت و ماهي را دود ميدهند.
3ــ ايالت كنتيكوت آمريكا
4ــ :Air hammer دستگاهي در دندانپزشكي كه به يك پمپ هوا متصل است و توسط هوايي كه ميدمد دندانها را خشك ميكند.
dibache.com
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۲:۱۱ قبل از ظهر #207::زخم شمشير
خورخه لوئيس بورخس
برگردان: احمد ميرعلائي
جاي زخمي ناسور چ
زخم شمشير
خورخه لوئيس بورخس
برگردان: احمد ميرعلائي
جاي زخمي ناسور چهرهاش را خط انداخته بود. جاي زخم به شکلِ هلالي، رنگ باخته و تقريباً کامل بود که شقيقه را از يکسو به گودي نشانده بود و گونه را از سويي ديگر. دانستن نام حقيقياش بياهميت است. در «تاکارم پو» همه او را انگليسي «لاکالارادبي» مي ناميدند. «کاردوزو» که مالک سرزمينهاي آنجا بود و خوش نداشت محل را بفروشد، برايم تعريف کرد که مرد انگليسي بحثي پيشبينيناشدني را به ميان کشيده و براي او داستان مرموز جاي زخم را گفته است. مرد انگليسي از جانب مرز آمده از «ريو گراند روسل».عدهاي هم بودند که ميگفتند در برزيل قاچاقچي بوده. در آنجا پرورشگاه گلهاش از رونق ميافتد، چاهها ميخشکند و مرد انگليسي براي آنکه دوباره کار و بارش رونق بگيرد، شانهبهشانه کارگرانش کار ميکند. ميگفتند سختگيري او تا حد ظلم پيش ميرفته، اما به حد افراط آدم منصفي بوده. ميگفتند در شرابخوري کسي به پايش نميرسيده. سالي يکي دوبار در اتاقي آن سوي ايوان در به روي خود ميبسته و دو سه روزي بعد بيرون ميآمده و مثل از جنگ برگشتهها و با آدمهايي که تازه از حالت غشي بيرون آمده باشند، رنگ پريده، لرزان و پريشان بوده اما صلابت هميشگي را داشته است. چشمان يخگون و لاغري خستگيناپذير و سبيل خاکستري رنگش را از ياد نميبرم. آدم مرموزي بود. راستش زبان اسپانيايي او پختگي نداشت و نيمه برزيلي بود. و جز تک و توکي نامه که دريافت ميکرد، پست چيزي برايش نميآورد.
آخرين باري که از نواحي شمال عبور ميکردم، سيلي ناگهاني دره تنگ «کاراگوتا» را پر کرد. به طوري که مجبور شدم شب را در «لاکالارادا» بگذرانم. ظرف چند دقيقه پي بردم که ورودم بيموقع بوده، چرا که براي جلب علاقه مرد انگليسي آنچه از دستم برميآمد، کردم. دست آخر کورترين احساسات يعني ميهنپرستي را به کمک گرفتم و گفتم: کشوري که روحيهاي انگليسي دارد شکستناپذير است. ميزبانم پذيرفت اما با لبخندي اضافه کرد که من انگليسي نيستم. ايرلندي بود، اهل «دانگاروان». اين را که گفت مکث کرد، گويي رازي را فاش کرده بود.
پس از شام بيرون زديم، تا نگاهي به آسمان بيندازيم. باران نميباريد اما آن سوي دامنه تپهها رو به جنوب، شکافها و خطوطي که رعد و برق ايجاد ميکرد، خبر از توفاني ديگر ميداد. پيشخدمتي که غذا را آورده بود، يک بطري عرق نيشکر روي ميز غذا خوري خالي گذاشته بود. ما در سکوت به نوشيدن نشستيم.
درست نميدانم چه وقت بود که متوجه شدم مست شدهام، نميدانم در اثر الهام بود يا هيجان و يا خستگي که به جاي زخم اشاره کردم. مرد انگليسي سرش را پايين انداخت. چند ثانيهاي با اين فکر ماندم که الان است که مرا از خانه بيرون بيندازد. سر انجام با صداي معمولياش اين طور آغاز کرد:
من داستان اين زخم را به شرطي براي شما ميگويم که در پايان از سر هيچ خفت و ننگي آسان نگذريد. و اين داستاني است که نقل کرد، با ترکيبي از زبان اسپانيايي، انگليسي و حتي پرتقالي:
در حدود سال 1922، در يکي از شهرهاي «کانات» من از جمله افراد زيادي بودم که نقشه استقلال ايرلند را طرحريزي ميکردند. اکنون از يارانم، عدهاي زندگي آسودهاي دارند، عدهاي ديگر به عبث در دريا يا بيابان زير پرچم انگليس سرگرم جنگاند؛ يکي ديگر که از بهترين همکارانم بود در طلوع صبح به دست يک جوجه سرباز خواب آلود در سربازخانه کشته شد. و ديگران (نه آنان که بدبختترين همکارانم بودند) در جنگهاي گمنام و تقريباً مرموز داخلي با مرگ دست و پنجه نرم کردند. ما جمهوريخواه، کاتوليک و نيز به گمانم رمانتيک بوديم. ايرلند براي ما نه تنها مدينه فاضله آينده و سرزمين غيرقابل تحمل حال بود، بل سرزميني بود يا گنجينهاي از افسانههاي تلخ که طي سالها شکل گرفته بود. سرزمين برجهاي مدور و زمينهاي باطلاقي قرمز رنگ. سرزميني که در آن به «پارنل» خيانت کردهاند و سرزمين اشعار حماسي بلندي که در آ نها از ربودن گاوها سخن رفته، گاوهايي که روزي به شکل قهرمان زاده شدهاند، روزي به شکل ماهي روزي به شکل کوه… آن روز بعد از ظهر را که يکي از دسته «مانستر» به ما پيوست از ياد نميبرم. نامش «جان وين سنت مون» بود.
سنش به بيست نميرسيد، استخواني و در عين حال گوشتالو بود. زشتي اندامش آدم را به اين فکر ميانداخت که در او از تيره پشت خبري نيست. با شوق و خودنمايي، تقريباً تمام اوراق يک کتابچه کمونيستي را خوانده بود. ميتوانست هر بحثي را با ماترياليسم ديالکتيک به نتيجه برساند. دليلي که يک انسان براي دوست داشتن و يا نفرت از دوستش ميتواند داشته باشد، بينهايت است؛ مون تاريخ جهان را منحصر به کشمکشهاي کثيف اقتصادي ميدانست. و اذعان داشت که پيروزي انقلاب محتوم است. به او گفتم تنها هدفهاي بر باد رفته ميتواند علاقه يک مرد واقعي را برانگيزد… ديگر شب شده بود. در حالي که اختلاف ما همچنان باقي بود، از سالن و ازپلکان گذشتيم و به خيابان تاريک رسيديم. حالت رک و راست و تسليمناپذيري او بيش از عقايدش در من اثر ميگذاشت. دوست جديدم بحث ميکرد، او با تحقير و نوعي خشم خودش را مقدس جا ميزد.
وقتي به خانههاي دور افتاده رسيديم، صداي شليک تفنگي ما را در جامان ميخکوب کرد ( پيش ازاين يا پس از آن بود که از ديوار بنبست يک کارخانه و يا سربازخانه گذشتيم.) در جادهاي که تلمبار از کثافت بود پناه جستيم، سربازي که در کنار آتش عظيم مينمود از کلبهاي مستمعل بيرون آمد و با فرياد فرمان ايست داد. من پا به فرار گذاشتم. رفيقم به دنبالم نيامد، به پشت سر نگاه کردم، «جان وين سنت مون» در آنجا ايستاده بود، افسون شده و گويي از ترس به شکل سنگ در آمده بود. برگشتم با ضربهاي سرباز را به زمين زدم، وين سنت مون را تکان دادم، فحش بارش کردم و دستور دادم دنبالم راه بيفتد. مجبور شدم بازوش را بگيرم، ازترس فلج شده بود. ما از ميان شب که انباشته از شعله بود گريختيم. باراني از تير تقعيبمان کرد؛ يکي از آنها شانه راست مون را زخمي کرد، از ميان کاجها که ميگريختيم، هقهق گريهاش بلند شد.
در پاييز سال 1923 من در خانه ييلاقي «ژنرال برکلي» مخفي شده بودم. ژنرال ـ که هرگز او را نديده بود ـ در آنوقت يک نوع شغل اداري در بنگال داشت. خانه که کمتر از يک قرن از ساختش ميگذشت غيرقابل سکونت و تاريک بود و از سالنهاي گيجکننده و اتاقهاي تو در تو پر بود. اتاق اسلحه و کتابخانه بزرگ ، طبقه اول را اشغال کرده بود؛ محتوي کتابها جنگ و بحث و گفتوگو بود که از جهتي مبين تاريخ قرن نوزده ست؛ و در اتاق اسلحه شمشيرهاي ساخت نيشابور بود که در انحناي آنها خشونت و بوي جنگ هنوز لانه داشت. ما وارد خانه شديم، به گمانم از راه زيرزمين. مون که لبهاش خشک شده بود و ميلرزيد، با زمزمه گفت: وقايع امشب جالب بود. زخمش را بستم و يک فنجان چاي برايش درست کردم؛ زخم سطحي بود. ناگهان با گيجي و لکنت گفت: خيلي خطر کردي.
به او گفتم: اهميتي ندارد. ( تجربهاي که از جنگ داخلي به دست آورده بودم حکم ميکرد همان گونه عمل کنم که کردم. گذشته از آن دستگيري يک تن از افراد، ما را به خطر ميانداخت.)
روز بعد مون از حالت گيجي بيرون آمد، سيگاري قبول کرد، و چپ و راست سوالاتي در خصووص منابع مالي حزب انقلابي ما از من کرد؛ سوالاتش بسيار پخته بود؛ به او گفتم موقعيت حساس است. ( و درست هم ميگفتم.) از سوي جنوب صداي انفجار آتش شنيده ميشد. به او گفتم رفقا انتظار ما را ميکشند. پالتو و هقتتيرم در اتاقم بود؛ وقتي برگشتم، مون روي کاناپه دراز کشيده بود، خيال ميکرد تب دارد؛ از لرزش درد آلود شانهاش حرف زد.
آنوقت بود که فهميدم ترسش ماندني است. سرسري به او گفتم از خودت مواظبت کن و رفتم. به اندازهاي از ترس او متنفر شده بودم که گمان ميکردم اين منم که ميترسم و نه وينسنت مون، عمل يک انسان چنان است که گويي همه انسانها مرتکب آن شدهاند. به همين دليل بيعدالتي نيست اگر يک نافرمان در بهشت تمام انسانها را آلوده ميکند، و به همين دليل بيعدالتي نيست اگر مصلوب شدن مسيح يک تنه براي باز خريد آن کفايت ميکند. شايد شوپنهاور حق داشت که گفت: من ديگرانم، هر انساني همه انسانهاست. به يک تعبير شکسپير همان وينسنت مون قابل تحقير است.
ما نه روز در آن خانه دور افتاده مانديم. من از آزمايشها و لحظات درخشان جنگ چيزي نخواهم گفت. آنچه که ميخواهم بگويم، نقل داستان اين جاي زخم است که بر من داغ نهاده است. آن نه روز، در حافظه من، در حکم يک روزنه، جز يک روز به آخر مانده که نفرات ما با يک يورش سربازخانه را گرفتند و ما درست انتقام شانزده تن رفقايمان را که در «الفين» از پا درآمده بودند گرفتيم. نزديکيهاي صبح، با استفاده از تاريک و روشن هوا، از خانه بيرون خزيدم و شب برگشتم. رفيقم در طبقه اول انتظارم را ميکشيد. زخمش به او مجال نداده بود به زير زمين بيايد. يادم هست يک کتاب تراژدي نوشته «ف.ن. ماديا کلوزويتس» توي دستش بود. يک شب پيش من اعتراف کرد که توپ را به هر سلاحي ترجيح ميدهد. از نقشهمان جويا ميشد. ميلش ميکشيد که آنها را مورد انتقاد قرار دهد يا تغييراتي را پيشنهاد کند و نيز به «موقعيت اقتصادي اسفناک ما» حمله ميکرد و با افسردگي و قاطعيت، پايان مصيبت باري را پيشگويي ميکرد و براي آن که ثابت کند ترس جسمي چندان اهميتي ندارد در پرخاشگري فکري خود مبالغه ميکرد. به اين ترتيب خوب يا بد نه روز گذشت.
روز دهم شهر به دست هنگ «بلک وتانز» افتاد. سواران بلند قد و ساکت به گشت در جادهها پرداختند. باد شديدي همراه دود و خاکستر ميوزيد. در گوشهاي چشمم به جنازهاي افتاد، جنازه کمتر از آدمکي که سربازها به عنوان هدف در وسط ميدان به کار ميبردند در حافظهام تأثير گذاشته است. پيش از آنکه آفتاب همهجا پهن شود، خانه را ترک کردم و پيش از ظهر برگشتم. مون در کتابخانه با شخصي حرف ميزد. از لحن صدايش پي بردم که از پشت تلفن با کسي صحبت ميکند. آنوقت نام مرا به زبان آورد و اين که ساعت هفت بر ميگردم و اين که وقتي از باغ ميگذرم آنها دستگيرم کنند. رفيق عاقل من، عاقلانه مرا ميفروخت. و شنيدم که براي حفظ جان خود تضمين ميخواهد.
در اينجا داستان من پيچيده و مبهم ميشود. ميدانم که او را در سرسراهاي سياه و کابوسآور و پلکانهاي شيبدار و گيجکننده تعقيب کردم. مون خانه را خوب ميشناخت، خيلي بهتر از من. يکي دوبار او را گم کردم. پيش از آن که سربازها دستگيرم کنند در گوشهاي گيرش آوردم، از يکي از کلکسيونهاي ژنرال شمشيري بيرون کشيدم، با انحناي هلالي شکل آن نيم هلالي از خون براي همه عمر بر صورتش نقش کردم. بورخس، من اين را از آن جهت پيش تو اعتراف ميکنم که غريبهاي. تحقير تو آن قدرها نارا حتم نميکند.
در اين جا گوينده درنگ کرد. ميديدم که دستهاش ميلرزد. پرسيدم: مون چطور شد؟ گفت: او پولهاي يهودا نشان را برداشت و به برزيل گريخت. در آن روز بعد از ظهر من در ميدان گروهي سرباز مست را ديدم که آدمکي را تيرباران ميکردند.
من به عبث در انتظار پايان داستان درنگ کردم. سرانجام گفتم ادامه بده. نالهاي اندامش را لرزاند، و با نوعي دلسوزي عجولانه به جاي زخم هلالي شکل و رنگ پريده اشاره کرد و با لکنت گفت: باور نميکني؟ نميبيني که داغ رسوايي بر چهرهام حک شده است؟ من داستان را از آن جهت به اين ترتيب بازگو کردم تا تو تا انتهاي داستان مرا دنبال کني. من مردي را لو دادم که از من مواظبت ميکرد؛ من وينسنت مونم. اکنون تحقيرم کن.dibache.com
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۲:۱۳ قبل از ظهر #208::داستان کوتاه
باران تابستان
مارگريت دوراس
برگردان: قاسم روبين
سروکلة معلم پيدا
داستان کوتاه
باران تابستان
مارگريت دوراس
برگردان: قاسم روبين
سروکلة معلم پيدا ميشود. به طرف ارنستو نميرود، ميرود کنار خبرنگار. همه ساکتاند.
در اين سکوت طولاني که همه ساکتاند، مادر شروع ميکند به زمزمة آواز نوا، بيکلام، آهسته، درست مثل اوقاتي که تنها است يا در کنار اميليو، درآن لحظاتي که در نوعي سعادت خيالي غوطه ميزند، در آن لحظاتي که غروبهاي کند گذر تابستان در راه است.
بچههاي کوچکتر به محض شنيدن آواز بيکلام نوا آمده بودند توي کلبه. آنها هميشه «نوا»ي مادر را ميشنيدند، حتي وقتي مادر آهسته زمزمه ميکرد.
اول آمده بودند کنار پلکان، بعد بي سروصدا وارد آشپزخانه شده بودند. دو بچة کوچکتر نشسته بودند جلو پاي مادر، بچههاي بزرگتتر هم نشسته بودند روي نيمکت نزديک معلم و خبرنگار. هروقت که مادر آواز نوا را ميخواند ـ نغمة روسي برفراز رود، در شباب جواني زن ـ ميرفتند توي کلبه که گوش کنند. ميدانستند که مادر بيرونشان نميکند، حتي وقتي که از پرسه در ورطهها ملول ميشد.
مثل هميشه نميدانستند که باز چرا Brothers et sisters آن شب هم مادر شروع کرده به خواندن. حدسشان اين بود که نکند باز خبري شده، عيدي، جشني مثلاً، ولي دقيقاً نميدانستند چه چيز.
آن شب اما ناگهان کلمات آواز نوا به ياد مادر آمده بود، بيآن که خود به آن واقف باشد. کلمات، در ابتدا به طور نامنظم در اينجا و آنجاي آواز، و بعد به تناوب و سرانجام در قالب جملاتي کامل و از پي هم ادا ميشد. مادر آن شب چه ملول بود، و احتمالاً از آواز. کلمات به ياد آمده در آواز، به زبان روسي نبود، ترکيبي بود از زبان قفقازي و زبان يهودي، با حال و هواي سالهاي قبل از جنگ، سالهاي نعشهاي تلنبار، سالهاي انبوه مردگان.
مادر که به زمزمه آواز خواند، ارنستو شروع کرد به حرف زدن دربارة پادشاه اسرائيل.
پادشاه ميگفت که ما جزو قهرمانانيم.
تمام انسانها جزو قهرمانانند.
ارنستو ادامه ميدهد: اوست پسر داود، پادشاه اورشليم. پسر از پيباد دويدن.
ارنستو، بعد از کمي ترديد: پادشاه ما.
بازوي ارنستو حلقة سراست، ژان چشمهايش را بسته است.
ارنستو لحظاتي طولاني به ژان نگاه ميکند، حرفي نميزند. مادر آوازش را، اين بار با کلام، زمزمه ميکند.
ارنستوميگويد که پادشاه بر اين گمان بوده که در قلمرو علم، با نبود زندگي روبهرو خواهد شد.
دريچهاي براي رهايي از درد جانکاه،
دريچهاي به بيرون.
ولي نه.
صداي آواز مادر ناگهان اوج ميگيرد.
ژان و ارنستو به مادر نگاه ميکنند، با شعف بسيار به آواز او گوش ميدهند.
بعد صداي آواز پايين ميآيد، و ارنستو از پادشاه اسراييل ميگويد.
من، پسر داود، پادشاه اورشليم، اميد ازدست دادهام، براي تمام آنچه ماية اميد بود، دريغم آمد. براي بدي، براي ترديد، نيز براي بيثباتي که پيآمد يقين بود.
طاعونها، دريغم براي طاعونها بود.
براي جستوجوي نافرجام خدا.
براي گرسنگي. شوريختي و گرسنگي.
جنگها، دريغم براي جنگها بود.
براي تجملات زندگي.
و تمام خطاها.
براي دروغ، بدي و براي شک دريغم آمد.
براي سرودهها و آوازها.
و براي سکوت دريغم آمد.
نيز براي هرزگي و جنايت.
ارنستو از گفتن ميماند. آواز مادر از سرگرفته ميشود. ارنستو کماکان گوش ميکند، و نيز از نو اعصار پادشاهان اسراييل را به ياد ميآورد. با صدايي تقريباً آهسته با ژان حرف ميزند.
ارنستو ميگويد که دريغش براي انديشه است، نيز براي جستوجويي که بس بيهوده است و بس عبث.
ارنستو آرام حرف ميزند، و به دشواري. انگار دستخوش حالاتي است که تنها ژان و مادر با آن آشنايند، دستخوش اين خمودي خنداني است که، به دليل قرابت بسيارش با سعادت، ترس بر ميانگيزد.
ارنستو ادامه ميدهد: دريغ او براي شب بود.
براي مرگ.
براي سگها.
نگاه مادر به آنها است، به ژان و او. آواز نوا، که از جسم مادر سربرميآورد، لرزان، قوي و به نحو عجيبي ملايم است.
زندگي ژان و ارنستو، چه دهشتناک، در برابر چشم مادر است.
ارنستو ميگويد که دريغش، بس بسيار، براي دوران کودکي بوده است.
با Brothers et sisters ارنستو شروع ميکند به خنديدن، و به سمت
دست بوسه ميفرستد.
از نو آواز نوا.
تيرگي فزايندهاي کلبه را فرا ميگيرد. شب از راه ميرسد.
ارنستو ميگويد که دريغش از عشق بوده است.
ارنستو باز ميگويد که، فراتر از زندگياش، فراتر از تواناييهايش، دريغ عشق را خورده است.
دريغ از عشق او را.
سکوت. ژان و ارنستو چشمانشان را بستهاند. ارنستو ميگويد که دريغ هواي طوفاني را خورده است.
دريغ از باران تابستان را.
و دوران کودکي را.
نوا، آرام و آهسته و با اشک، ادامه دارد.
ارنستو از عشق ميگويد، تا دم مرگ.
ارنستو چشمانش را ميبندد. آواز مادر اوج ميگيرد.
ارنستو خاموش ميماند تا صداي نوا به گوش رسد.
ارنستو ميگويد که نميداند به چه کسي بايد دشنام داد، چه کسي را بايد نابود کرد، ولي ميدانسته که بايد دشنام داد، که نابود کرد.
ارنستو ميگويد که سرانجام پادشاه ميل شديدي پيدا کرده که بسان سنگ زندگي کند.
بسان مرده و سنگ.
سکوت.
به گفتة ارنستو، او ديگر دريغ نخورده است، دريغ هيچچيز را.
ارنستو خاموش ميماند.
ژان هم کنج ديوار دراز ميکشد.
آن شب در ويتري، و در نواي طولاني و آميخته به اشک مادر، اولين باران تابستان باريد. بر تمام شهر باريد، بررودخانه، بربزرگراه ويران شده، بردرخت، برراه، برشيب راه بچهها، بر صندليهاي مغموم فرجام عالم، باراني تند و پيدار، همچون هقهق بيامان.
به گفتة بعضي، ارنستو هنوز زنده است، ميگويند که جوان موفقي از آب درآمده، استاد رياضيات شده است، و اهل علم. ميگويند که اول در امريکا و بعد هم بيش و کم در همه جاي دنيا، و به يمن ايجاد مراکز بزرگ علمي، به شهرت رسيده است.
پس در واقع بعيد نيست که با انتخاب اين ظاهر آسوده، و با ظاهري به اصطلاح بيتفاوت، نهايتاً زندگي برايش قابل تحمل شده است.
ژان هم گويا يک سال بعد از اين که برادرش عزمش را جزم کرده، خانواده را ترک کرده است. گمان ميرود که عزيمت ژان به دنبال همان قول و قراري بوده که بعد از دوران کودکي به هم وعده کرده بودند و قرار بوده به مرگ منتهي شود. و نيز براساس همان قرار گويا هيچوقت نميبايست به آن نقطة فرانسه برگردند، به آن منطقة سفيد حومة پاريس، به جايي که به دنيا آمده بودند.
احتمالاً پدر و مادر هم، بعد از عزيمت ژان و ارنستو، به مرگ رضا دادهاند.dibache.com
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.