- این موضوع 3 پاسخ، 2 کاربر را دارد و آخرین بار در 1 سال، 2 ماه پیش بدست پرنده مهاجر بهروزرسانی شده است.
-
نویسندهنوشتهها
-
۸ شهریور ۱۴۰۲ در ۷:۱۵ قبل از ظهر #55
شما می توانید داستان کودکانه نویسندگان خارجی را اینجا منتشر کنید.
۸ شهریور ۱۴۰۲ در ۷:۱۵ قبل از ظهر #59::داستان سفید برفی و هفت کوتوله
در زمان های قدیم شاهزاده خانم زیبایی به اسم سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند، زندگی می کرد. پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود. سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت. ملکه به زیب
داستان سفید برفی و هفت کوتوله
در زمان های قدیم شاهزاده خانم زیبایی به اسم سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند، زندگی می کرد. پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود. سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت. ملکه به زیبایی او حسادت می کرد. ملکه یک آیینه جادویی داشت که هر روز از آن می پرسید : «چه کسی از همه زیباتر است»، و آینه می گفت:« تو از همه زیباتری». اما ملکه باز هم به سفید برفی حسادت می کرد، به همین خاطر او را مجبور کرده بود که مانند یک مستخدم در قصر کار کند.
یک روز ملکه مثل همیشه از آینه پرسید که زیباترین زن دنیا کیست؟ آینه جواب داد: «تو زیبایی ولی سفید برفی از تو زیباتر است». ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت تا سفید برفی را از بین ببرد. در همان لحظه سفید برفی در حال آواز خواندن بود که شاهزاده ای جوان صدای او را شنید. در همان لحظه که سفید برفی و شاهزاده یکدیگر را ملاقات کردند، ملکه آن دو را با هم دید نفرت بیشتری نسبت به سفید برفی پیدا کرد. دستور کشتن سفید برفی توسط ملکه فردای آن روز ملکه دستور داد تا شکارچی سفید برفی را به جنگل ببرد و او را بکشد. تا دیگر او را نببیند. ملکه به شکارچی گفت: تا قلب سفید برفی را در یک جعبه بگذارد و برای او ببرد تا به او اثبات شود که او مرده است.
شکارچی سفید برفی را به جنگل برد. اما دلش راضی نشد او را بکشد. پس آزادش کرد و به او گفت: «ای دختر زیبا فرار کن و به هر جا که می خواهی برو». بعد هم آهویی را شکار کرد، قلب آهو را از سینه اش درآورد. آن را برداشت و به قصر برگشت. خود را به ملکه رساند و گفت: «دستور و امر شما را اجرا کردم. سفید برفی را کشتم و قلبش را درآوردم». این را گفت و قلب آهو را به ملکه نشان داد. ملکه حرف شکارچی را باور کرد، خوشحال و راضی شد.
اما سفید برفی چه کرد؟ خیلی زود، پرنده ها و حیوانات جنگل دور سفید برفی جمع شدند و او را به کلبه ای کوچک در اعماق جنگل بردند. همه جای کلبه نامرتب بود و او با کمک دوستان جنگلی اش همه وسیله های کلبه را مرتب کرد. سفید برفی از خستگی روی یکی از تختخواب های کوچولو افتاد و زود خوابش برد. هنگام غروب وقتی هفت کوتوله که در معدن الماس کار می کردند، به خانه شان برگشتند از تمیزی خانه و بوی غذا خیلی تعجب کردند. هفت کوتوله به نام های رئیس، سرخوش، خواب آلود، عطسه ای، غرغرو، ساده لوح و سرمایی بود. هفت کوتوله ها همه جا را گشتند تا بالاخره سفید برفی را که در طبقه بالا به خواب رفته بود، پیدا کردند. وقتی سفید برفی بیدار شد همه ماجرای زندگی خود را برای آنها تعریف کرد. سپس کوتوله ها خودشان را معرفی کردند. سفید برفی به آنها قول داد که اگر اجازه دهند تا او در آنجا بماند، تمام کارهای آنها را انجام دهد.در این فاصله که نامادری به خاطر مرگ سفید برفی جشن گرفته بود، یک بار دیگر از آیینه پرسید: «آینه جادویی باید به من بگویی چه کسی در این جهان از دیگران زیباتر است؟» آینه جواب داد:« سفید برفی که با هفت کوتوله در کلبه انتهای جنگل زندگی می کند». ملکه با عصبانیت فریاد زد: پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است و در خانه کوتوله های جنگلی زندگی می کند. دستور داد که شکارچی قصر را بگیرند و در سیاه چال بیندازند.سپس خود را به شکل یک پیرزن دوره گرد در آورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفید برفی را بکشد. اگر سفید برفی یک گاز از آن سیب می خورد به خوابی فرو می رفت که فقط نگاه عشق می توانست او را بیدار کند. فردای آن روز هنگامی که کوتوله ها نبودند، پیرزن دوره گرد به سراغ سفید برفی رفت و به او گفت: اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده می شود. سفید برفی آرزو کرد که ای کاش دوباره آن شاهزاده را ببیند.
سفید برفی سیب را گاز زد و همان جا روی زمین افتاد و بیهوش شد. ملکه بدجنس فریاد زد: حالا من زیباترین زن روی زمین هستم. دوستان جنگلی سفید برفی، ملکه را شناختند و برای کمک به سفید برفی به دنبال کوتوله ها رفتند. کوتوله ها ملکه را که به شکل یک پیرزن دوره گرد درآمده بود محاصره کردند. ملکه سنگ بزرگی به سمت کوتوله ها پرتاب کرد اما سنگ به سمت خود او برگشت و ملکه برای همیشه از بین رفت.
وقتی کوتوله ها به کلبه برگشتند، سفید برفی را دیدند که روی زمین افتاده است. هر کاری کردند سفید برفی بیدار نشد. کوتولو ها سفید برفی را به داخل جنگل بردند و برای او تختخوابی از طلا و شیشه درست کردند و شب و روز از او مراقبت کردند. روزها و شبها به آرامی می گذشت و سفید برفی هنوز در خواب بود. روزی مرد زیبایی، سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد. آن مرد همان شاهزاده ای بود که عاشق سفید برفی شده بود. او از اسبش پایین آمد و کنار سفید برفی زانو زد و به آرامی به او نگاه کرد چشمان سفید برفی باز شد کوتوله ها با شادی فریاد زدند: او بیدار شد، او بیدار شد. سپس شاهزاده به سفید برفی پیشنهاد ازدواج داد و سفید برفی نیز قبول کرد و سالیان سال آن دو زندگی خوبی را در کنار یکدیگر سپری کردند».
- این پاسخ 1 سال، 2 ماه پیش توسط پرنده مهاجر اصلاح شده است.
- این پاسخ 1 سال، 2 ماه پیش توسط مدیر اصلاح شده است.
۹ شهریور ۱۴۰۲ در ۱:۴۳ بعد از ظهر #185::قصه سیندرلا
یکی بود، یکی نبود. سالها پیش در کشوری کوچک دختر مهربان و زیبائی به نام سیندرلا با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد.
مادر او سالها پیش در گذشته بود و پدرشقصه سیندرلا
یکی بود، یکی نبود. سالها پیش در کشوری کوچک دختر مهربان و زیبائی به نام سیندرلا با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد.
مادر او سالها پیش در گذشته بود و پدرش با زن دیگری ازدواج کرده بود ولی پدر هم بزودی از دنیا رفت و دخترک تنها شده بود.دخترک در خانه پدری خودش مانند یک خدمتکار کرد می کرد و دستورات مادر و خواهرهایش را انجام می داد. او بسیار زیباتر از دو خواهرش یعنی آناستازیا و گرزیلا بود، برای همین آنها خیلی به او حسودی می کردند.
ولی همه این ناراحتی ها و اذیت ها باعث نشده بود که او ناامید شود. سیندرلا همیشه با این امید از خواب بیدار می شد که یک روزی او هم خوشبخت خواهد شد. رفتار او با حیوانات خانه اینقدر خوب بود که تمام حیوانات نیز او را دوست داشتند فقط گربه خواهرها بود که مثل صاحبانش بدجنس بود و سیندرلا را اذیت می کرد.
یک روز صبح که مثل همیشه سیندرلا مشغول تمیز کردن خانه بود زنگ در به صدا در آمد. وقتی در را باز کرد متوجه شد که دعوتنامه ای از طرف حاکم شهر برایشان آمده است او نامه را به نامادریش داد. حاکم شهر جشنی به خاطر پسرش برپا کرده و از تمام دختر خانم های زیبا و متشخص دعوت کرده تا در این مهمانی شرکت کنند. خواهران سیندرلا خوشحال شدند در همین موقع سیندرلا از نامادریش خواست که او را هم به مهمانی ببرند.نامادریش گفت : ‘به شرطی می توانی همراه ما بیایی که تمام کارهایت را تمام کنی و بتوانی لباس مناسبی برای مهمانی فراهم کنی تا آنرا بپوشی ‘.
سیندرلا با خوشحالی به اتاقش رفت و لباس مادرش را از صندوق در آورد تا آنرا درست کند ولی در همان موقع خواهرنش او را صدا کردند تا کارهایشان را انجام دهد. خلاصه تا غروب سیندرلا مشغول آماده کردن لباسهای خواهرانش بود و نتوانست که لباسش را آماده کند. موشهای کوچولو که سیندرلا را خیلی دوست داشتند از همان صبح متوجه نقشه نامادری شدند. برای همین با کمک پرندگان کوچک لباس سیندرلا را آماده کردند. تا سیندرلا بتواند در مهمانی شرکت کند.سیندرلا وقتی خسته به اتاقش برگشت و لباسش را آماده دید خیلی خوشحال شد و آنرا تنش کرد و به کنار کالسکه آمد تا همراه بقیه به مهمانی برود. ولی خواهران سیندرلا که از این اتفاق خیلی ناراحت شدند با بدجنسی بهانه آوردند و لباس سیندرلا را پاره کردند و خودشان تنهایی به مهمانی رفتند.
سیندرلا خیلی ناراحت شد و زد زیر گریه، با خودش می گفت: دیگه من هیچ شانسی ندارم هر کاری می کنم باز هم موفق نمیشم . در همین موقع صدایی شنید که به او می گفت: چرا عزیزم هنوز یک چیز برای تو باقی مانده است و آن امید تو به زندگی است اگر تو امید نداشتی که من الان اینجا نبودم.سیندرلا سرش را بلند کرد و پری مهربان را دید و خوشحال شد
پری مهربان به او گفت: ‘ باید عجله کنیم ما فرصت زیادی نداریم او با عصای جادویی خود به کدو تنبلی که در باغ بود زد و وردی خواند و ناگهان آن کدو تبدیل به کالسکه زیبایی شد و چهار موشی که دوست او بودند تبدیل به چهار اسب زیبا کرد و سگ مهربان خانه را هم بصورت خدمتکار او در آورد. حالا نوبت خود سیندرلا بود. پری چرخی دور او زد و عصایش را به حرکت در آورد. ناگهان سیندرلا خود را در لباسی بسیار زیبا یافت وقتی چشمش به گفشهایش افتاد بیشتر تعجب کرد چون کفشهای او مثل شیشه بود.
سیندرلا با خود گفت: ‘ این مثل یک رویا است ‘.
پری به او گفت: ‘ درست است عزیزم این یک رویا است و مانند همه رویاها نمی تواند زیاد طولانی باشد تو تا ساعت 12 شب فرصت داری و بعد از آن همه چیز به حالت اولش بر می گردد. سیندرلا از پری تشکر کرد و به سمت قصر به راه افتاد. وقتی به قصر رسید همه از دیدن این دختر زیبا شگفت زده شدند و از هم می پرسیدند که این دختر غریبه کیست؟ پسر حاکم تا چشمش به سیندرلا افتاد از او خوشش آمد، جلو آمد و از خواست تا با او برقصد.آنها با هم رقصیدن و آواز خواندن . پسر حاکم از سیندرلا خوشش آمد چون متوجه شد که او دختر مهربانی هست. زمان اینقدر زود گذشت که سیندرلا متوجه نشد، یکدفعه صدای زنگ ساعت برج را شندید و دید ساعت 12 است.
نگران شد و به سمت پلکان دوید تا از قصر خارج شود ولی در همین هنگام یک لنگه کفشش از پایش در آمد. سیندرلا با سرعت سوار بر کالسکه از قصر دور شد و وقتی ساعت 12 آخرین زنگ خودش را نواخت همه چیز مثل قبل شد، ولی سیندرلا خوشحال بود که توانسته بود در این مهمانی شرکت کند.
صبح روز بعد حاکم دستور داد که دنبال دختری بگردند که آن کفشش به پایش بخورد، چون پسرش گفته بود فقط با صاحب کفش ازداوج می کند.
ماموران حاکم, کفش را به پای تمام دختران شهر امتحان کردند تا سرانجام به خانه سیندرلا رسیدند. خواهران سیندرلا هر کاری کردند تا کفش به پایشان برود، نشد که نشد.سیندرلا جلو آمد و از وزیر خواست که به او هم اجازه بدهد تا کفش را امتحان کند. خواهران سیندرلا خندیدند و گفتند این امکان ندارد چون او خدمتکار این خانه است، ولی وقتی وزیر سیندرلا را با آن زیبایی دید اجازه داد تا کفش را بپا کند. پای سیندرلا به راحتی درون کفش جای گرفت.
آنها سیندرلا را به قصر بردند و بزودی جشن بزرگی برای عروسی برپا شد؛ و سیندرلا بعد از تحمل اینهمه مشکلات به آرزوی خود رسید؛ و سالها به خوشی زندگی کرد.۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۵:۴۳ بعد از ظهر #255::قصه کودکانه قشنگ
وقتی پرنده شدم
جینو پسر بچه ای بود که عاشق پرنده ها بود و پرنده های زیادی پیش خودش نگهداری می کرد. اما فقط زندگی با پرنده ها او را راضی نمی کرد او آرزو داشت خودش یک پرنده باشد. جینو آنقد
قصه کودکانه قشنگ
وقتی پرنده شدم
جینو پسر بچه ای بود که عاشق پرنده ها بود و پرنده های زیادی پیش خودش نگهداری می کرد. اما فقط زندگی با پرنده ها او را راضی نمی کرد او آرزو داشت خودش یک پرنده باشد. جینو آنقدر به این آرزو فکر کرد تا بالاخره به آرزویش رسید.
جینو با تعجب دید که یک پرنده شده است. پرنده ای با دو بال قشنگ و پرهای رنگارنگ و زیبا. جینو پرهایش را باز کرد و به آنها نگاه کرد. پرهای او واقعی بودند. جینو بالهایش را تکان داد و کمی از روی زمین بالا رفت. باورش نمی شد او واقعا پرنده شده بود و می توانست پرواز کند.
جینو با خوشحالی زیادی پر زد و پر زد و رفت وسط آسمان آبی. پر زدن وسط آسمان کمی خسته کننده بود اما اصلا مهم نبود چون خیلی کیف داشت. جینو هی بالا رفت و پایین آمد روی شاخه های درختان نشست روی گلها و چمن ها پرواز کرد و خلاصه غرق در شادی و خوشحالی بود. ولی بالاخره گرسنه شد و مجبور شد برای پیدا کردن غذا روی زمین بنشیند. جینو چند دانه پیدا کرد اما هنوز دانه ها را نخورده بود که در دام آدمها افتاد.
جینو هنوز از پرنده بودن لذت کافی نبرده بود که داخل قفس افتاد. میله های قفس برای جینو مثل ستونهای بزرگ و محکم بودند. جینو خودش را به میله های قفس می زد و در چند دقیقه ی کوتاه صد بار دور قفس گشت اما هیچ راه خروجی پیدا نمی کرد. جینو داشت از غصه دیوانه می شد. اما مجبور به تحمل کردن بود.
جینو بعد از یک عالمه تلاش به این نتیجه رسید که به قفس عادت کند و دیگر به پرواز فکر نکند. این طوری خیلی زود زندگی برای جینو خسته کننده و غم انگیز شد. حالا جینو آرزو داشت که ای کاش یک انسان بود و اختیارش دست خودش بود. هنوز از این آرزو چیزی نگذشته بود که جینو از خواب بیدار شد.
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.