- این موضوع 50 پاسخ، 3 کاربر را دارد و آخرین بار در 1 سال، 2 ماه پیش بدست پرنده مهاجر بهروزرسانی شده است.
-
نویسندهنوشتهها
-
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۸:۵۰ بعد از ظهر #271::
قصه کودکانه قشنگ
ادریس نبی علیه السلام
پیامبري بود به نام ادريس نام اصلي او «اخنوخ» بود اما چون او هميشه در حال مطالعه بود به او «ادريس» لقب دادند يعني كسي كه هميشه در حال خواندن و درس دادن است. در زما
قصه کودکانه قشنگ
ادریس نبی علیه السلام
پیامبري بود به نام ادريس نام اصلي او «اخنوخ» بود اما چون او هميشه در حال مطالعه بود به او «ادريس» لقب دادند يعني كسي كه هميشه در حال خواندن و درس دادن است. در زمان ادريس هنوز مدت زيادي از زندگي بشر نگذشته بود هنوز خط و نوشتن و لباس و خانه وجود نداشت. ادريس براي اولين بار به آدم ها ياد داد كه چگونه نخ بريسند و پارچه ببافند. چطور كلمه بنويسند و حساب كنند و خانه بسازند. چيزهايي كه ادريس ياد داد، باعث شد كه زندگي مردم راحت تر شود به همين دليل همه او را دوست داشتند و از او راهنمايي مي گرفتند. تا اينكه اتفاقي افتاد.
در زمان ادريس پادشاهي ظالم زندگي مي كرد. او يك روز هوس كرد تا با سربازهايش به تفريح برود. به باغي رسيد و دستور داد تا صاحب باغ را پيش او ببرند. صاحب باغ مردي با ايمان و پيرو ادريس بود. پيش او رفت. شاه به او گفت: باغ زيبايي داري!! «او گفت همه ي اين زيبايي ها از خداست» شاه گفت: اين باغ را به من بفروش. صاحب باغ گفت: نمي توانم چون با اين باغ زندگي ام را مي گذرانم. شاه با ناراحتي از آنجا رفت. وقتي به كاخش رسيد به وزيرش گفت: ديدي چه اتفاقي افتاد؟
همسر شاه آنجا بود گفت: شاهي كه نتواند باغي را بگيرد به درد نمي خورد.
شاه گفت: او پيرو ادريس است و مردم او را دوست دارند.
همسرش گفت: بايد او را به بهانه اي مي كشتي
شاه گفت: چگونه؟
زنش گفت: «عده اي را جمع كن تا گواهي بدهند كه اين مرد عليه شاه حرفي زده و به اين بهانه او را بكش» شاه هم اين كار را كرد. مرد را كشت و باغش را صاحب شد. ازين اتفاق ادريس پيامبر و مردم شهر خيلي ناراحت شدند. خداوند به ادريس وحي كرد كه: اي پيامبر ما! نزد شاه برو به او بگو منتظر مجازات ما باشد. ادريس هم نزد شاه رفت و گفت: از خدا نترسيدي كه آن مرد را كشتي؟
شاه گفت: از هيچ كس نمي ترسم و ادريس را از كاخ بيرون كرد.
همسرش گفت: چرا او را گردن نزدي؟ تو چطور پادشاهي هستي؟ بايد ادريس را مي كشتي! پادشاه مأمورانش را به دنبال ادريس فرستاد. خبر به پيامبر رسيد ادريس و يارانش در غاري پنهان شدند. از قضا، همان شب يكي از سرداران شاه به اتاق خواب شاه رفت، شاه و همسرش را كشت. اين اتفاق باعث شد كه ايمان مردم به ادريس بيشتر شود چون فهميدند كه خداي ادريس به كمك او آمد و شاه ظالم را از بين برد.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۸:۵۱ بعد از ظهر #272::قصه کودکانه قشنگ
وقتی گلوله ی کاموا بودم
آن وقت ها همیشه یک گوشه توی سبد کامواهای مادربزرگ لم می دادم و چرت می زدم.
بعضی وقت ها هم نوه کوچک مادربزرگ سراغ من می آمد و شروع می کرد به بازی کردن با من. او مثل
قصه کودکانه قشنگ
وقتی گلوله ی کاموا بودم
آن وقت ها همیشه یک گوشه توی سبد کامواهای مادربزرگ لم می دادم و چرت می زدم.
بعضی وقت ها هم نوه کوچک مادربزرگ سراغ من می آمد و شروع می کرد به بازی کردن با من. او مثل یک توپ فوتبال من را شوت می کرد و به در و دیوار می کوبید. آن قدر این کارش را ادامه می داد که حالم به هم می خورد و همه نخ هایم باز می شد و می پیچید به دور دست و پای او. نوه مادربزرگ وقتی می دید دور و برش پر از نخ کاموا شده و توی نخ ها گیرکرده شروع می کرد به گریه کردن تا مادربزرگ بیاید و او را از بین نخ ها نجات بدهد. آن وقت بود که مادربزرگ از راه می رسید و دوباره من را گلوله و مرتب می کرد و می انداخت توی سبد گلوله های کاموا.
توی سبد گلوله ها غیر از من چند تا گلوله کاموای دیگر هم زندگی می کردند. هرچند وقت یک بار مادربزرگ به سراغ سبد می آمد و یکی از گلوله های کاموا را برمی داشت و با خودش می برد. حالا کجا؟ هیچ کدام از ما نمی دانستیم!
تا این که یک روز هم نوبت من شد. آن روز مثل همیشه توی سبد چرت می زدم که یک دست گنده آمد و من را برداشت و با خودش برد. تا به خودم آمدم دیدم توی دست های مادربزرگ هستم.
مادربزرگ نگاهی به سر و صورت من انداخت و گفت: خودش است چه رنگ آبی قشنگی و بعد رفت و یک گوشه نشست. دو تا میله بزرگ بافتنی را برداشت و به من گفت: حاضری؟ قرار است یک شال گردن قشنگ گل گلی بشوی. می خواهم تو را به نوه ام هدیه بدهم. تا اسم نوه مادربزرگ را شنیدم رنگ از روی صورتم پرید. رنگ آبی قشنگم شد آسمانی کم رنگ. مادربزرگ که فهمیده بود من ترسیدم، دستی روی سرم کشید و گفت: نترس به نوه ام می گویم مواظبت باشد. نمی دانستم چه چیزی بگویم، مادربزرگ آن قدر مهربان بود که نمی شد روی حرفش حرفی بزنی. آهسته سرم را تکان دادم؛ یعنی مشکلی نیست و حاضرم شال گردن بشوم. اما حتی نمی دانستم شال گردن چه شکلی است چون تا آن وقت فقط یک گلوله کاموا بودم. هنوز توی همین فکرها بودم که مادربزرگ با دو تا میله کاموا به جان من افتاد و شروع کرد به پیچاندن من دور میله های کاموا.
اولش خیلی ترسیده بودم اما بعد از چند ساعت وقتی به قیافه خودم نگاه کردم خیلی خوشم آمد. چقدر قشنگ شده بودم. راستش باورم نمی شد که خودم هستم. مادربزرگ همین طور توی دلش آواز می خواند و من را می بافت. هرچند وقت یک بار هم با نخ کاموای قرمزرویم چند تا گل قشنگ می انداخت. کاموای قرمز را می شناختم قبلا او را توی سبد کامواها دیده بودم. او کاموای خوبی بود و از این که همسایه ام شده بود خوشحال بودم. مادربزرگ همین جور می بافت و می بافت تا بالاخره تمام شد. حالا من شده بودم یک شال گردن قشنگ آبی با گل های قرمز. وای شال گردن بودن چقدر خوب است!
وقتی کار مادربزرگ تمام شد نوه اش را صدا کرد و من را دور گردن او انداخت و گفت: از این به بعد باید مواظب این شال گردن باشی. خیلی برایش زحمت کشیدم. هرچند بعد از آن تا چندماه توی صندوق خانه ماندم تا زمستان از راه برسد اما با این همه خیلی خوشحال بودم چون یک شال گردن شده بودم.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۸:۵۳ بعد از ظهر #273::قصه کودکانه قشنگ
قصه خورشید و باد
روزي خورشيد و باد، با هم گفتگو مي كردند. كم كم صحبتشان به يك اختلاف نظر رسيد. آنها هر كدام تصور مي كردند كه از ديگري قويتر است. هر كدام از كارهاي بزرگشان صحبت مي كردند و
قصه کودکانه قشنگ
قصه خورشید و باد
روزي خورشيد و باد، با هم گفتگو مي كردند. كم كم صحبتشان به يك اختلاف نظر رسيد. آنها هر كدام تصور مي كردند كه از ديگري قويتر است. هر كدام از كارهاي بزرگشان صحبت مي كردند و سعي مي كردند كه ديگري را راضي كند كه حرف او را بپذيرد. كم كم اين اختلاف نظر بيشتر شد. يكباره مرد رهگذري را ديدند. با هم قرار گذاشتند كه از مرد بخواهند تا بين آن دو داوري كند.
مرد به آنها گفت: خوب بهتر است شما را بيازمايم. او گفت هر كدام از شما ها بتواند كت مرا در آورد، او قويتر است. اول باد شروع كرد. خورشيد پشت ابرهارفت تا مزاحم باد نباشد. باد شروع به وزيدن كرد. مرد كتش را محكم گرفت. باد تندتر و بيشتر وزيد، ولي هرچه باد بيشترمي شد. مرد محكمتر لباسش را مي گرفت تا باد آنرا نبرد. باد از وزيدن ايستاد، خسته به كناري رفت.
نوبت خورشيد رسيد تا خودش را بيازمايد. خورشيد از پشت ابر بيرون آمد و درخشيد. درخشنده تر از هميشه مي درخشيد. هوا گرم و گرمتر شد. مرد از گرما كلافه شده بود. ديگر نمي توانست در زير آن آفتاب داغ، كتش را تحمل كند. و مجبور شد كه كتش را در آورد.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۰۱ بعد از ظهر #274::قصه کودکانه قشنگ
مرد کلاه فروش
كي بود و يكي نبود، مردي از راه فروش كلاه زندگي مي كرد. روزي شنيد كه در يكي از شهرها، كلاه طرفداران زيادي دارد. براي همين با تمام سرمايه اش كلاه خريد و به طرف آن شهر راه افت
قصه کودکانه قشنگ
مرد کلاه فروش
كي بود و يكي نبود، مردي از راه فروش كلاه زندگي مي كرد. روزي شنيد كه در يكي از شهرها، كلاه طرفداران زيادي دارد. براي همين با تمام سرمايه اش كلاه خريد و به طرف آن شهر راه افتاد.
روزهاي زيادي گذشت تا به نزديكي آن شهر رسيد. جنگل با صفائي نزديكي آن شهر بود و مرد خسته تصميم گرفت كه آنجا استراحت كند كلاه فروش در خواب بود كه باصدايي بيدار شد با تعجب به اطرافش نگاه كرد و چشمش به كيسه كلاه ها افتاد كه درش باز شده بود و از كلاه ها خبري نبود مرد نگران شد دور و بر خود را نگاه كرد تا شايد كسي را ببينند ولي كسي را نديد. ناگهان صدائي از بالاي سر خود شنيد و سرش را بلند كرد و از تعجب دهانش باز ماند. چون كلاه هاي او بر سر ميمونها بودند. مرد با ناراحتي سنگي به طرف ميمونها پرت كرد و آنها هم با جيغ و هياهو به شاخها هاي ديگر پريدند.
مرد كه از اين اتفاق خسارت زيادي ديده بود نمي دانست چكار كند، زيرا بالارفتن از درخت هم فايده نداشت چون ميمونها فرار مي كردند. ناراحت بود و به بخت بد خود نفرين فرستاد. پيرمردي از آنجا عبور مي كرد، مرد كلاه فروش را غمگين ديد از او پرسيد: گويا تو در اينجا غريبه اي! براي چه اينقدر غمگين هستي. پيرمرد وقتي ماجرا را شنيد به او گفت: چاره اينكار آسان است آيا تو كلاه ديگري داري؟
مرد كلاه فروش، كلاه خود را از سرش در آورد و به پيرمرد داد. پيرمرد كلاه را بر سرش گذاشت و مثل ميمونها چندبار جيغ كشيد و بعد كلاه را از سر برداشت و در هوا چرخاند و بعد آنرا بر زمين انداخت.
مرد كلاه فروش خيلي تعجب كرد ولي مدتي گذشت و ميمونها نيز كار پيرمرد را تقليد كردند و كلاه را از سرشان به طرف زمين پرتاب كردند. كلاه فروش با خوشحالي كلاه ها را جمع كرد و از تدبير و چاره انديشي مناسب آن پيرمرد تشكر كرد. هديه اي براي تشكر به پيرمرد داد و به راه خود ادامه داد.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۰۲ بعد از ظهر #275::قصه کودکانه قشنگ
فینگلی و جینگلی
در ده قشنگي دو برادر زندگي مي كردند. اسم يكي از انها فينگيلي و ديگري جينگيلي بود.
فينگيلي پسر شيطون و بي ادبي بود و هميشه بقيه مردم ده را اذيت ميكردو هيچكس از دست او راضقصه کودکانه قشنگ
فینگلی و جینگلی
در ده قشنگي دو برادر زندگي مي كردند. اسم يكي از انها فينگيلي و ديگري جينگيلي بود.
فينگيلي پسر شيطون و بي ادبي بود و هميشه بقيه مردم ده را اذيت ميكردو هيچكس از دست او راضي نبود.
اما برادرش كه اسمش جينگيلي بود. پسر باادب و مرتبي بود هيچ وقت دروغ نمي گفت و به مردم كمك ميكرد.
يك روز فينگيلي و جينگيلي به ده بالا رفتند و با بچه هاي انجا شروع به بازي كردند. بازي الك و دولك، طناب بازي و توپ بازي. در همين وقت فينگيلي شيطون و بلا يك لگد محكم به توپ زد و توپ به شيشه خورد و شيشه شكست. بچه ها از ترس فرار كردند و هر كس به سمتي دويد. ننه قلي از خانه بيرون امد. اين طرف و ان طرف را نگاه كرد. اما كسي را نديد. ننه قلي به خانه برگشت و كنار حوض نشست. از انطرف بچه ها وقتي ديدند ننه قلي در را بست دوباره جمع شدند و شروع به بازي كردند. ننه قلي يواش يواش در را باز كرد و صدا زد آي فينگيلي، آي جينگيلي، آي بچه ها، كي بود كه زد به شيشه؟
جينگيلي گفت: من نبودم.
فينگيلي گفت: من نبودم.
ننه قلي از فينگيلي پرسيد: پس كي بوده؟
فينگيلي كه ترسيده بود به دروغ گفت: كار قلي بوده.
قلي با ترس جلو امد و گفت كه كار او نبوده.
يكي ازبچه ها گفت: اگه كسي كه اين كارو كرده راستشو نگه، ديگه اونو بازي نمي ديم.
جينگيلي گفت: راست بگو هميشه، دروغگو چيزي نميشه.
فينگيلي از حرف بچه ها پند گرفت و گريه اش در اومد. جلو رفت و گفت: ننه جان شيشه رو من شكستم. بيا بزن به دستم.
ننه قلي مهربون گفت: فينگيلي عزيزم حالا كه متوجه اشتباهت شدي تو را مي بخشم.۱۱ شهریور ۱۴۰۲ در ۵:۲۲ بعد از ظهر #309::قصه کودکانه جدیدگربه پرنده
در يك باغ زيبا و بزرگ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد. او تنها بود. هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد. يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرند
قصه کودکانه جدیدگربه پرنده
در يك باغ زيبا و بزرگ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد. او تنها بود. هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد. يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرنده ها پرواز كردند و رفتند. پيش خودش گفت: كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازي كنم.
ديگر از آن روز به بعد، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز كردن بود. آرزوي گربه پشمالو را فرشته اي كوچك شنيد. شب به كنار گربه آمد و با عصاي جادوئي خود به شانه هاي گربه زد. صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزي روي شانه هايش سنگيني مي كند. وقتي دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلي تعجب كرد ولي خوشحال شد خواست پرواز كند ولي بلد نبود. از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهاي زيادي تمرين كرد تا پرواز كردن را ياد گرفت البته خيلي هم زمين خورد.
روزي كه حسابي پرواز كردن را ياد گرفته بود،در آسمان چرخي زد و روي درختي كنار پرنده هانشست وقتي پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه مي توانستند به او نوك زدند. گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزي را نمي كرد از بالاي درخت محكم به زمين خورد. يكي از بالهايش در اثر اين افتادن شكسته بود و خيلي درد مي كرد شب شده بود ولي گربه پشمالو از درد خوابش نمي برد و مرتب ناله مي كرد.
فرشته كوچولو ديگر طاقت نياورد، خودش را به گربه رساند. فرشته به او گفت: آخه عزيز دلم هر كسي بايد همانطور كه خلق شده، زندگي كند. معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت مي كنند و به تو آزار مي رسانند. پرواز كردن كار گربه نيست. تو بايد بگردي و دوستاني روي زمين براي خودت پيدا كني. بعد با عصاي خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبري نبود. اما ناراحت نشد. ياد حرف فرشته كوچك افتاد. به راه افتاد تا دوستي مناسب براي خود پيدا كند. به انتهاي باغ رسيد. خانه قشنگي در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست. اتاق دختر كوچكي وقتي صداي ميو ميوي گربه را شنيد، با خوشحالي كنار پنجره آمد. دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت: گربه پشمالو دلت مي خواد پيش من بماني. من هم مثل تو تنها هستم و هم بازي ندارم. اگر پيشم بماني هر روز شير خوشمزه بهت مي دم. گربه پشمالو كه از دوستي با اين دختر مهربان خوشحال بود ميو ميوي كرد و خودش را به دخترك چسباند.
۱۱ شهریور ۱۴۰۲ در ۵:۲۳ بعد از ظهر #310::قصه کودکانه جدیدقصه طاووس و کلاغ
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس
قصه کودکانه جدیدقصه طاووس و کلاغ
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
۱۱ شهریور ۱۴۰۲ در ۵:۲۴ بعد از ظهر #311::قصه کودکانه جدیدآش خوشمزه
آش خوشمزهبزبزک زنگوله پا، یک سبد بافت. آن را از سقف خانه آویزان کرد و به بزغاله هایش گفت: « اگر روزی من در خانه نبودم و گرگ آمد، بروید توی این سبد و طناب را بکشید».
آش خوشمزه آن روز خیلی زود رسید.
قصه کودکانه جدیدآش خوشمزه
آش خوشمزهبزبزک زنگوله پا، یک سبد بافت. آن را از سقف خانه آویزان کرد و به بزغاله هایش گفت: « اگر روزی من در خانه نبودم و گرگ آمد، بروید توی این سبد و طناب را بکشید».
آش خوشمزه آن روز خیلی زود رسید. بزبزک زنگوله پا بچّه هایش را صدا کرد و گفت : « مواظب خودتان باشید. خانه را تمیز کنید، ظر ف ها را هم بشویید. من زود برمی گردم و برایتان یک آش خو شمزّه می پزم.» و رفت.
درِ خانه باز مانده بود. گرگ وارد خانه شد و گفت:« بچّه ها، سلام! من خاله تان هستم.»
آش خوشمزه !!بزغاله ها پریدند توی سبد، طناب را کشیدند و گفتند:« خاله جان سلام. مادرمان گفته بود که شما می آیید تا خانه را تمیز کنید و برایمان آش خوشمزّه بپزید. به ما هم گفته این بالا بمانیم تا مزاحم شما نباشیم. »
گرگ ناچار شد که خانه را جارو بزند و گردگیری کند، ظرف ها را بشویَد، آش هم بپزد. بعد هم از خستگی روی تخت اُفتاد و منتظر شد که بزغاله ها پایین بیایند، امّا خیلی زود خوابش برد.
آش خوشمزه بزبزک زنگوله پا از راه رسید. گرگ را دید. جارو را برداشت. با آن، گرگ را زد و از خانه بیرون کرد. بزغاله ها از سبد پایین آمدند.
بعد هم دور هم نشستند، آشی را که گرگه پخته بود خوردند و خندیدند. امّا بزبزک زنگوله پا، دلش برای گرگه سوخت. یک ظرف آش هم برای او کشید و پشت در گذاشت.
۱۱ شهریور ۱۴۰۲ در ۵:۲۵ بعد از ظهر #312::قصه کودکانه قشنگدختر مو طلایی و خانه خرس ها
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ سه خرس در خانه ای زیبا و بزرگ زندگی می کردند. یکی از این خرس ها خیلی بزرگ بود و خرس پدر نام داشت و دیگری متوسط بود و
قصه کودکانه قشنگدختر مو طلایی و خانه خرس ها
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ سه خرس در خانه ای زیبا و بزرگ زندگی می کردند. یکی از این خرس ها خیلی بزرگ بود و خرس پدر نام داشت و دیگری متوسط بود و خرس مادر و آخری خیلی کوچک و خرس بچه نام داشت.
یک روز صبح، آن ها برای صبحانه فرنی داشتند. فرنی آن قدر داغ بود که آن ها نمی توانستند آن را بخورند. پس تصمیم گرفتند کمی در جنگل قدم بزنند. وقتی آن ها از خانه شان بیرون رفتند، دختر کوچولویی به نام موطلایی از میان درختان جنگل بیرون آمد و خانه ی آن ها را دید. او در خانه را زد، اما کسی جواب نداد، در خانه نیمه باز بود، مو طلایی در را هل داد و وارد خانه شد.
در خانه یک میز با سه صندلی بود، یک صندلی بزرگ، یک صندلی با اندازه متوسط و دیگری کوچک. روی میز هم سه کاسه با اندازه ی بزرگ و متوسط و کوچک قرار داشت. در هر کاسه هم یک قاشق بود.
موطلایی بسیار گرسنه بود و فرنی هم به نظر خوشمزه می آمد. پس اون روی صندلی بزرگ نشست و قاشق بزرگ را برداشت و سعی کرد کمی از فرنی بخورد. اما صندلی بزرگ و سفت بود، قاشق هم سنگین و فرنی هم خیلی داغ.
موطلایی سریع از روی صندلی بزرگ پرید و رفت روی صندلی متوسط نشست. این صندلی خیلی نرم بود واز میز زیاد فاصله داشت. وقتی موطلایی می خواست از فرنی بخورد اون خیلی سرد می شد. پس از روی صندلی پرید و روی صندلی کوچک نشست و قاشق کوچولو را برداشت و شروع کرد به خوردن فرنی.
این بار فرنی نه خیلی گرم بود نه خیلی سرد.اون خیلی خوشمزه بود و موطلایی همه ی آن را خورد. اما یک اتفاقی افتاد. صندلی خرس کوچولو شکست، چون اون تحمل وزن موطلایی را نداشت.
بعد موطلایی از پله ها بالا رفت و سه تخت دید، یکی بزرگ، یکی متوسط و دیگری کوچک. موطلایی خسته بود پس روی تخت بزرگ پرید تا کمی استراحت کند. اما تخت خیلی بزرگ و سفت بود. پس اون روی تخت متوسط رفت اما اون خیلی خیلی نرم بود. پس اون روی تخت کوچک رفت تا کمی بخوابد. این تخت نه خیلی سفت بود و نه خیلی نرم، اون خیلی خوب و گرم و راحت بود. و موطلایی خیلی تند و سریع خوابش برد.
کمی بعد سه خرس از پیاده روی برگشتند. آن ها وارد خانه شدند و خرس پدر به اطراف نگاهی کرد و با صدایی بلند غرشی کرد.
خرس مادر با صدایی آرام گفت: انگار یکی روی صندلی من نشسته. خرس کوچولو با صدایی بچگانه گفت: انگار یکی رو صندلی من هم نشسته و اون شکسته.
خرس پدر به کاسه ی فرنی اش نگاهی کرد و دید که قاشق داخل کاسه است و با صدای بلند گفت: انگار یکی می خواسته از فرنی من بخوره. خرس مادر هم گفت: انگار به ظرف منم ناخنک زده. خرس کوچولو گفت: اما همه ی غذای منو خورده.
بعد سه خرس از پله ها بالا رفتند و خرس پدر فوراً متوجه شد که تختش نامرتب است و با صدای بلند فریاد زد: یکی رو تخت من خوابیده.
خرس مادر هم دید که ملافه های روی تختش نامرتب است و بعد با صدای آرام گفت: انگار روی تخت منم یکی خوابیده!
خرس کوچولو هم به تختش نگاهی انداخت و با صدای بچگانه اش گفت: یکی رو تخت من خوابیده! بعد جیغ بلندی کشید و موطلایی از ترس بیدار شد. او فوری از تخت پایین پرید و از پله ها پایین رفت و به طرف جنگل دوید و سه خرس هرگز دوباره موطلایی را ندیدند.
?????????۱۱ شهریور ۱۴۰۲ در ۵:۲۷ بعد از ظهر #313::داستان کودکانه قشنگگربه و روباه مغرور
گربه ای به روباهی رسید. گربه كه فكر می كرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است، به او سلام كرد و گفت: حالتان چطور است؟
روباه مغرور نگاهی به گربه كرد و گفت: ای بیچاره! شكارچی موش! چطور جرأت ك
داستان کودکانه قشنگگربه و روباه مغرور
گربه ای به روباهی رسید. گربه كه فكر می كرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است، به او سلام كرد و گفت: حالتان چطور است؟
روباه مغرور نگاهی به گربه كرد و گفت: ای بیچاره! شكارچی موش! چطور جرأت كردی و از من احوالپرسی می كنی؟ اصلا تو چقدر معلومات داری؟ چند تا هنر داری؟
گربه با خجالت گفت: من فقط یك هنر دارم.
روباه پرسید: چه هنری؟
گربه گفت: وقتی سگها دنبالم می كنند، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم.
روباه خندید و گفت: فقط همین؟ ولی من صد هنر دارم. دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم كه چطور با ید با سگها برخورد كنی.
در این لحظه یك شكارچی با سگهایش رسید. گربه فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله كن آقا روباه.
تا روباه خواست كاری كنه، سگها او را گرفتند.
گربه فریاد زد: آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید؟ اگر مثل من فقط یك هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید، الان اسیر نمی شدید.
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.