- این موضوع 50 پاسخ، 3 کاربر را دارد و آخرین بار در 1 سال، 2 ماه پیش بدست پرنده مهاجر بهروزرسانی شده است.
-
نویسندهنوشتهها
-
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۵:۵۴ بعد از ظهر #260::
قصه کودکانه قشنگ
شیر دانا
یکی بود یکی نبود در جنگلی پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند شیری دانا و صبور بود به اسم سلطان جنگل.
این جنگل به دلیل حضور سلطان دانای جنگل آرامشی د
قصه کودکانه قشنگ
شیر دانا
یکی بود یکی نبود در جنگلی پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند شیری دانا و صبور بود به اسم سلطان جنگل.
این جنگل به دلیل حضور سلطان دانای جنگل آرامشی داشت که سبب می شد روز به روز به تعداد حیواناتش اضافه شود .
روزی از روز ها با ورود یک حیوان عجیب و بسیار قدرت طلب و مغرور این آرامش از بین رفت.
سلطان جنگل از این ماجرا با خبر شد. دستور داد جلسه ای تشکیل دهند با حضور همه ی کسانی که به نوعی با این حیوان عجیب رو برو شده بودند.
در این جلسه شیر دانا همه ی اطلاعات لازم را از حیوانات حاضر در جلسه کسب کرد و از بین حیوانات پلنگ – ببر – فیل – خرس – گورخر – کلاغ و خرگوش را انتخاب کرد.
برای هریک از آنها ماموریتی داد تا فردا با اجرای نقشه ای دقیق از شر این حیوان عجیب خلاص شوند و آرامش را به حیوانات بازگردانند .
همه حیوانات از شیر اجازه گرفته و رفتند تا فردا صبح به ماموریت خود عمل کنند .
با اطلاعاتی که حیوانات به شیر داده بودند این موجود عجیب باید آدم باشد که با استفاده از اسلحه و ماشین به شکار حیوانات پرداخته است و صبح فردا هم کار خود را ادامه خواهد داد .
با این حساب صبح زود همه حیوانات برای شروع ماموریت آماده از خواب بیدار شدند .
با نقشه سلطان جنگل پلنگ در روی درختی بلند باید بخوابد و خوب اوضاع را بررسی کند.
ببر در بین درختان انبوه جنگل کمین کند و منتظر بماند .
فیل با تعدادی از فیل های دیگر آماده حمله باشد.
خرس با ترساندن آدم به کمک حیوانات دیگر برود.
کلاغ در جابجایی پیامها دخالت کند.
خرگوش همه امور را در اختیار شیر قرار دهد.
گورخر در شناسایی محلی که شکارچی مستقر شده خبردار شود .
همه ماموریت خود را به خوبی بلد بودند.
موجود عجیب صبح سوار بر ماشین جیپ خود وارد جنگل شد و پس از درست کردن چایی و خوردن آن اسلحه خود را برداشت و در جنگل راه افتاد.
از طرف شیر دستور داده شده بود که همه حیوانات تا زمانی که به آنها خبری نرسیده از لانه خود بیرون نیایند .
کلاغ همینطور در جنگل چرخ می زد و اوضاع را بررسی می کرد و همه را از اوضاع مطلع می کرد. کلاغ وضعیت و موقعیت شکارچی را به همه اطلاع داد.
فیل و همه دوستانش در نزدیکی محل چادر شکارچی حاضر شده و آماده حمله ایستاند.
ببر بدون آنکه شکارچی آن را ببیند به تعقیب شکارچی پرداخت تا در موقعیت مناسب و به دستور شیر کار حمله را آغازکند.
شکارچی در طول و عرض جنگل پرسه می زد اما هیچ حیوانی را پیدا نمی کرد و با خودش می گفت مثل اینکه جنگل تعطیل شده .
خرس ناگهان جلوی شکارچی حاضر شد و شکارچی از ترس زبانش بند آمد ولی خودش را آماده کرد که با اسلحه اش شروع به تیز اندازی کند .
فیل صدایی از پشت سرش در آورد و تمرکز شکارچی به هم ریخت، پلنگ از بالای درخت پایین پرید و به همراه ببر شکارچی را محاصره کردند شیر به همراه گورخر در صحنه حاضر شدند و شکارچی از این همه آمادگی متعجب شده بود و کاملا از نقشه بودن این حمله مطمئن شد.
شیر به شکارچی هشدار داد که دیگر هرگز وارد جنگل نشده و مزاحمتی برای حیوانات جنگل ایجاد نکند. شکارچی از کارهایی که کرده بود اعلام پشیمانی کرد و قول داد که هرگز مزاحمتی برای حیوانات جنگل ایجاد نکند و در جهت جبران کارهای بد خود برای حیوانات جنگل کاری انجام دهد.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۷:۵۴ بعد از ظهر #261::قصه کودکانه قشنگ
مسابقه حلزون کوچولو و آهو خانم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
یک حلزون و یک آهو تصمیم گرفته بودند با هم مسابقه بدهند. آهو خانم همیشه حلزون کوچولو را به خاطر کند بودندن
قصه کودکانه قشنگ
مسابقه حلزون کوچولو و آهو خانم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
یک حلزون و یک آهو تصمیم گرفته بودند با هم مسابقه بدهند. آهو خانم همیشه حلزون کوچولو را به خاطر کند بودندنش مسخره می کرد. حلزون کوچولو که از دست مسخره کردن های آهو خانم خسته شده بود اونو دعوت به یک مسابقه کرد.
حلزون کوچولو گفت: بیا با هم تا چشمه ی آن طرف میدان مسابقه بدهیم. آهو خانمم گفت: باشه. آن ها برای یکشنبه ی آینده با هم قرار گذاشتند.
یکشنبه آمد و آن ها مسابقه را شروع کردند. دونده ی سریعتر که آهو خانم بود خیلی زود به چشمه ی آن طرف میدون رسید، اما حلزون آن جا نبود. آهو خانم پوزخندی زد و گفت: هی حلزون کوچولو کجایی؟
ناگهان جوابی آمد: من اینجام. آهو خانم که خیلی تعجب کرده بود حلزون کوچولو را دید که که کنار چشمه نشسته.
آهو که خیلی دلش می خواست حلزون کوچولو را شکست بدهد از او خواست دوباره تا چشمه ی بعدی مسابقه بدهند.
حلزون کوچولو قبول کرد و مسابقه دوباره شروع شد.
آهو تند و تند دوید تا به چشمه ی بعدی رسید. بعد دوباره حلزون کوچولو را صدا کرد و گفت: هی حلزون کجایی؟
حلزون کوچولو جواب داد: من اینجام. چقدر دیر کردی من خیلی وقته که اینجا منتظرتم.
آهو خانم دوباره و دوباره سعی و تلاش کرد اما فایده ای نداشت. در آخر تسلیم شد و شکست را قبول کرد.
آهو خانم نمی دانست که حلزون کوچولویی که توی این مسابقه شرکت کرده حتی یک سانت هم حرکت نکرده.
او در تمام چشمه های شهر پسرعموهای زیادی داشته که همه ی آن ها خیلی شبیه اونند. وقتی کلاغ های جنگل با هم در مورد این مسابقه صحبت می کردند پسرعموهاش تصمیم گرفتند به اون کمک کنند تا مسابقه را ببرد. پس آن ها به کنار چشمه هایشان می آمدند و جواب آهو خانم را می دادند.
بیچاره آهو خانم هنوز فکر می کند که حلزون سریع تر از او می دود.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۷:۵۶ بعد از ظهر #262::قصه کودکانه قشنگ
قصه دخترک و ماهی ها
دختر مهربانی با مادربزرگ پیرش در کنار رودخانه ای زندگی می کرد. مادربزرگ او آنقدر کهنسال بود که نمی توانست همه ی کارهای خانه را به تنهایی انجام دهد.
دخترک در تمام کا
قصه کودکانه قشنگ
قصه دخترک و ماهی ها
دختر مهربانی با مادربزرگ پیرش در کنار رودخانه ای زندگی می کرد. مادربزرگ او آنقدر کهنسال بود که نمی توانست همه ی کارهای خانه را به تنهایی انجام دهد.
دخترک در تمام کارها به مادربزرگش کمک می کرد. او کوزه را برمی داشت و کنار رودخانه می رفت و آب می آورد. هیزم جمع می کرد و آتش روشن می کرد. مادربزرگ هم خمیر درست می کرد و نان می پخت.
دخترک آنقدر خوش قلب و مهربان بود که هیچ وقت نان خودش را به تنهایی نمی خورد او همیشه سهمی برای ماهی ها هم می گذاشت. هر وقت به رودخانه می رفت تا کوزه ی آبش را پر کند مقداری هم خورده های نان برای ماهی ها در آب می ریخت. به خاطر همین او هیچ گاه احساس تنهایی نمی کرد. چون دوستان زیادی داشت که همه شان همان ماهیهای رودخانه بودند. ماهیها با دخترک دوست و صمیمی شده بودند. هر گاه دخترک کنار رودخانه می آمد ماهیها زود دور او جمع می شدند.
دوستی دخترک و ماهیها ادامه داشت تا اینکه یک شب اتفاق خاصی افتاد….
یک شب چند ماهی از رودخانه شکار شدند و دیگر به رودخانه بازنگشتند.
ماهیها فکر می کردند که این کار، کار دخترک است . زیرا مدتی بود که مادربزرگ دخترک بیمار شده بود و طبیب به او گفته بود باید به او کباب ماهی بدهد تا خوب بشود.
اما دخترک از شنیدن حرف طبیب بسیار غمگین شده بود. چون دوست نداشت ماهی ها را شکار کند. او ماهی ها را شکار نکرده بود اما ماهی ها با خودشان فکر می کردند دخترک برای درمان مادربزرگش ماهی ها را شکار کرده و به خانه برده است. به خاطر همین آن شب وقتی دخترک به رودخانه آمد پیش او نیامدند و خودشان را از دختر مهربان مخفی کردند. دختر مهربان بسیار غمگین و غصه دار شد. او مدت زیادی کنار رودخانه نشست تا خوابش برد.
او خواب بود که ناگهان از داخل آب سرو صدای شالاپ شولوپ شنید و از خواب پرید. دخترک با تعجب دید که یک ماهی بزرگ در رودخانه این طرف و آن طرف می رود و می خواهد ماهی های کوچک را که در خواب ناز بودند شکار کند. دخترک نگران دوستانش شد.
دندانهای ماهی بزرگ زیر نور ماه می درخشیدند. دخترک از دیدن دندانهای او بسیار ترسید و به سمت خانه ی آسیابان دوید. او آسیابان را از وجود ماهی بزرگ با خبر کرد. آسیابان با نیزه ای همراه دخترک به سمت رودخانه راه افتاد.
وقتی به رودخانه رسیدند دیدند ماهی بزرگ به جان ماهیهای کوچک افتاده و صدای گریه ی ماهی های بیچاره بلند شده بود.
آسیابان با ضربه نیزه ،ماهی بزرگ را شکار کرد و از رودخانه بیرون کشید. آسیابان ماهی بزرگ را با خود به خانه برد و با آن کباب ماهی درست کرد و مقداری از آن را برای شام دخترک و مادربزرگش برد. و به این ترتیب هم مادربزرگ دخترک خوب شد و هم دوستی دخترک و ماهی ها برای همیشه ادامه یافت.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۷:۵۸ بعد از ظهر #263::قصه کودکانه قشنگ
خواب رنگی
علی کوچولو، یک خواب رنگی دیده بود، خواب یکا توپ رنگی.
خوابش را برای مادر تعریف کرد بعد هم پرسید: «مامان! آن توپ را برایم می خری؟»
مادر پرسید: «کدام توپ؟»
علی کوچولو جواب داد:
قصه کودکانه قشنگ
خواب رنگی
علی کوچولو، یک خواب رنگی دیده بود، خواب یکا توپ رنگی.
خوابش را برای مادر تعریف کرد بعد هم پرسید: «مامان! آن توپ را برایم می خری؟»
مادر پرسید: «کدام توپ؟»
علی کوچولو جواب داد: «همان توپی را که توی خوابم بود.»
مادر خندید و گفت: «باشه! وقتی رفتیم بازار، آن را برایت می خرم.»
از بازار برگشتند…
علی کوچولو توپش را بغل کرد و به کوچه آمد احمد و رضا به طرف او دویدند.
احمد گفت: «بیا توپ بازی کنیم!»
علی کوچولو توپش را محکم بغل کرد و گفت: «نه، مال خودم است. خودم توی خواب دیدمش، بعد هم خوابش را برای آن ها تعریف کرد.
احمد که از دست علی کوچولو ناراحت شده بود، به رضا گفت: «رضا بیا برویم. خیال می کند فقط خودش می تواند خواب ببیند بیا برویم امشب خودم خواب یک توپ بزرگ را می بینم.»
رضا و احمد رفتند. علی کوچولو توپ قرمزش را بغل کرد و روی پلّه نشست.
خسته شد بلند شد و با توپش بازی کرد. امّا خیلی زود حوصله اش سر رفت، آخر همبازی نداشت راه افتاد، جلو در خانه احمد رسید. لای در باز بود، امّا کسی نبود.
یک مرتبه فکری به خاطرش رسید. خیلی خوشحال شد، توپ قرمز کوچولویش را یواشکی از لای در، توی خانه احمد انداخت. بعد هم شروع کرد و به در زدن.
احمد در را باز کرد. علی کوچولو را دید و پرسید: «چیه؟ چه کار داری؟»
علی کوچولو آهسته گفت: «توپم افتاده توی حیاط شما.»
احمد نگاه کرد. توپ را دید. رفت و آن را آورد، علی کوچولو دلش می خواست به او بگوید: «بیا با هم توپ بازی کنیم.» امّا خجالت کشید. در همین موقع رضا هم از راه رسید. توپ را که دست احمد دید، خوشحال شد پرسید: «علی آمدی با هم توپ بازی کنیم، آره؟»
علی کوچولو با خوشحالی گفت: «آره، آره، آمدم بازی کنیم.»
آن وقت هر سه دوست کوچولو با هم توپ بازی کردند.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۷:۵۸ بعد از ظهر #264::قصه کودکانه قشنگ
روباه و کلاغ
یکی بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره . روباه كه مواظب كلاغ بود
قصه کودکانه قشنگ
روباه و کلاغ
یکی بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره . روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد . روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : ” به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است . عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ، حيف كه صدايت خوب نيست اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي . كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره ، ولي پنير از منقـارش مي افتـد و آقـا روبـاه اونو برمي داره و فـرار مي كنه . كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت . خوب بچه هاي عزيز من چه نتيجه اي از اين داستان گرفتيد . بايد مواظب باشيد ، اگر كسي تعريف زياد وبيجا از چيزي يا كسي مي كنه ، حتمأ منظوري داره . اميدوارم كه شما هيچ وقت گول نخوريد . زاغكـي قـالب پنيـري ديـد به دهان بر گرفت و زود پريد بر درختي نشست در راهي كه از آن مي گـذشت روباهـي روبه پر فريـب وحيلت ساز رفـت پـاي درخـت كـرد آواز گـفت بـه بـه چقـدر زيبائي چـه سـري چه دمي عجب پائي پرو بالت سياه رنگ و قشنگ نيست بـالاتر از سيـاهـي رنگ گرخوش آواز بودي و خوش خوان نبودي بهتر از تو در مرغان زاغ مي خواسـت قارقار كند تـا كـه آوازش آشـكـار كنـد طعمه افتاد چون دهان بگشود روبهك جست و طعمه را بربود.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۸:۰۰ بعد از ظهر #265::قصه کودکانه قشنگ
کلاغ سفید
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي
قصه کودکانه قشنگ
کلاغ سفید
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند.
يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به سرش خورد و كمي گيج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خيلي ترسيده بود و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود . براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكي چيزي يادش نيامد.
پدر و مادر و خواهر و برادرش خيلي دنبالش گشتند اما پيدايش نكردند. مشكي خيلي غمگين بود، چون نميدانست كيست و اسمش چيست. يك روز صبح تازه از خواب بيدار شده بود كه صداي قارقاري به گوشش رسيد.خوب گوش داد و اين آواز راشنيد: قارقار خبردار كي خوابه و كي بيدار؟ منم ننه كلاغه مشكي من گم شده كسي او را نديده؟ مشكي من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سياه بود قارقار خبردار هركي كه او را ديده بياد به من خبر بده قارقار قارقار مشكي صداي مادرش را مي شنيد. صدا برايش آشنا بود اما نمي دانست كه اين صدا را كي و كجا شنيده است. از جايش بلند شد و نزديكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فريادي كشيد و گفت :« خداي من يك كلاغ سفيد! چقدر به چشمم آشناست!»
پريد و به مشكي كاملاً نزديك شد. او را بو كرد و به چشمانش خيره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدايا اين مشكي منه! پس چرا سفيد شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان مي كردند. يكي از كبوترها گفت:« اما اين كه رنگش مشكي نيست ، سفيده…»
ننه كلاغه گفت:« اما من بوي بچه ام را مي شناسم ، از چشمهايش هم فهميدم كه اين بچه ي گم شده ي من مشكيه ….فقط نميدونم چرا رنگش سفيد شده ، شايد خيلي ترسيده و از ترس رنگش پريده ، اما مهم نيست من بچه ي عزيزم را پيدا كردم…»
مشكي كم كم چيزهايي به يادش آمد. جاي ضربه هايي كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمي درد مي كرد. يادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب مي خورد اما سنگي به بالش و سنگي هم به سرش خورد و حسابي ترسيد. او مدتي به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالي گفت :« يادم اومد ، اسم من مشكيه ، تو هم مادرم هستي ، من گم شده بودم اما حالا پيش تو هستم آه مادرجون …» كبوترها با خوشحالي و تعجب به آنها نگاه مي كردند. مشكي و مادرش از خوشحالي اشك مي ريختند. وقتي حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ي كلاغها بازگشتند. همه ي كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسياه و نوك سياه از بازگشت مشكي خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ي كلاغها مشكي را سفيدپر صدامي زدند چون او تنها كلاغ سفيد دهكده ي آنها بود.۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۸:۰۸ بعد از ظهر #267::قصه کودکانه قشنگ
قصه جوجه اردک
یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوا
قصه کودکانه قشنگ
قصه جوجه اردک
یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند
بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پیری کنار خانم اردک آمد . به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی ؟ من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.
خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد. مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد. اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه ی بوقلمون نیست. اما جوجه ی بزرگ و زشتی بود روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد . جوجه ها یکی یکی داخل آب پریدند . بزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.
سپس مادر جوجه هایش را به حیاط طویله برد .سرش در برابر اردک پیر به نشانه ی احترام خم کرد و گفت : نوار بین پاهای این جوجه نشان می دهد که یک جوجه بوقلمون نیست بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت : تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده ام این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود . حیوانات با او رفتار دوستانه ای نداشتند چون اوخیلی زشت بود . جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند . مرغها به او نوک می زدند و همه حیوانات به او می خندیدند. جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود . و با گذشت زمان بیشتر ناراحت می شد . هرچند که مادرش سعی می کرد به او دلداری بدهد احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد .
یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید . بزودی به جنگل رسید . هر چه جلوتر می رفت پیدا کردن راه سخت تر می شد . اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی می کردند . جوجه اردک پشت درختی پنهان شد . احساس می کرد که خیلی تنها و خسته است صبح هنگامیکه تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او سلام کردند . از او پرسیدند: تو کی هستی ؟ جوجه اردک زشت گفت : من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده اید که پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردک های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد آنها گفتند : یک اردک ؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده ایم . اما مهم نیست . تو می توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .
جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ های درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا می گشت دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند
سلام دوست داری از ما باشی. ما داریم به مرداب دیگری پرواز می کنیم که کمی از اینجا دورتر است جائیکه غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می کنند . جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد . یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد . اسلحه ها شروع به شکلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها بطرف جوجه اردک آمد سگ لحظه ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد . جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس نفس می زد گفت : خدایا متشکرم . من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد . او تمام روز در میان نیزار ماند .بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیک ها قطع شد . او آشفته خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند همانطور که او در تاریکی راه می رفت باد شدیدی می وزید .ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید . نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می شد . جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم .بنابر این بزور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه ای شب را گذراندزن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می کرد . صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید : این دیگه چیه ؟ از کجا آمده ؟ اردک آنجا ماند . اما جوجه بیچاره در گوشه ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد . به مرغ گفت من می خواهم به دنیای وحشی بروم مرغ به او گفت : تو دیوانه هستی . اما من نمی توانم تو را اینجا نگه دارم . جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد . و در زیر نور خورشید شناور شد . روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی رابا گردنها دراز و جذاب در حال پرواز دید .
او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود . او پیش خودش فکر کرد ، کاش می توانستم با آنها دوست شوم . این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می کردن باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد . جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پاهایش پارو بزند . یک روز صبح پاهایش یخ زد کشاورزی که از آنجا عبور می کرد او را نجات داد . او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد .اما بعد بچه های کشاورز جوجه اردک را ترساندن و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و چیزهای مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظه ای باز شد او بیرون پرید
خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد . کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد . او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد . او سه پرنده سفید زیبا راروی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می کردند . آنها قو بودند ولی او این را نمی دانست او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد . در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید . دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند ، نگاه کن یکی دیگه . این یکی از بقیه زیباتر است آن جوجه اردک زشت حالا یک قو بود . قلب او پر از عشق به قوها دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است . و قبلا که یک جوجه زشت بود فکرنمی کرد روزی چنین اتفاقی بیافتد.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۸:۱۲ بعد از ظهر #268::قصه کودکانه قشنگ
قصه پیراهن سبز
فاطمه (سلام الله عليها) در خانه يك پيراهن ساده داشت. پدر براي ازدواج او با علي (عليه السلام) يك پيراهن نو به خانه آورد.فاطمه (سلام الله عليها) به آن نگاه كرد.پارچه نرم و لط
قصه کودکانه قشنگ
قصه پیراهن سبز
فاطمه (سلام الله عليها) در خانه يك پيراهن ساده داشت. پدر براي ازدواج او با علي (عليه السلام) يك پيراهن نو به خانه آورد.فاطمه (سلام الله عليها) به آن نگاه كرد.پارچه نرم و لطيفي داشت.آن را كنار گذاشت تا چند لحظه بعد بپوشد.اتاق فاطمه (سلام الله عليها) نزديك در حياط بود.در زدند. – چه كسي در مي زند؟ – يك نفر در را باز كند. يكي در را باز كرد.كسي با صداي شكسته اش گفت: من يك زن فقيرم.لباسي ندارم كه به تن كنم. فاطمه (سلام الله عليها) وقتي صداي زن فقير را شنيد گوشه در اتاق را باز كرد. زن فقير گفت: از خانه رسول خدا يك لباس كهنه مي خواهم تا به تن كنم. دل فاطمه ((سلام الله عليها)) به درد آمد.نگاهش اول به پيراهن نو افتاد .بعد به پيراهن ساده اي كه در تنش بود. فاطمه (سلام الله عليها) فكر كرد كداميك را بدهد. پيراهن نو براي عروسيش بود. ياد آيه خداوند در قرآن افتاد كه مي گفت:هرگز به نيكي نمي رسيد مگراين كه چيزي را كه دوست داريد(به فقيران)ببخشيد. فاطمه فوري پيراهن نو را برداشت.پشت در رفت و با مهرباني آن را به زن فقير داد. زن فقير خنديد.صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا كرد.بعد با خوشحالي زياد از آنجا رفت. وقتي خبر به حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله)و حضرت علي (عليه السلام) رسيد آنها از كار فاطمه (سلام الله عليها) خوشحال شدند .طولي نكشيد كه جبرييل –فرشته بزرگ خدا- به خانه حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله) آمد.خانه بوي بهشت گرفت.او پيراهن سبز و زيبايي جلوي حضرت گذاشت و كفت: اي رسول خدا خداوند به تو سلام رساند و به من فرمان داد كه به فاطمه (سلام الله عليها) سلام برسانم و اين لباس سبز بهشتي را براي او بياورم! وقتي نگاه فاطمه (سلام الله عليها) به لباس سبز بهشتي افتاد گريست. عطر بهشتي پيراهن خيلي زود همه را به اتاق فاطمه (سلام الله عليها) كشاند.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۸:۱۴ بعد از ظهر #269::قصه کودکانه قشنگ
قصه میخ پیر
قاب عکس، ناگهان از روی دیوار افتاد و میخ توی دیوار، دیده شد. اون میخ ،دیگه پیر و فرسوده شده بود. دیگه وقتش بود که بازنشسته بشه و حسابی استراحت کنه. اما هنوز نصفش توی دیوار بو
قصه کودکانه قشنگ
قصه میخ پیر
قاب عکس، ناگهان از روی دیوار افتاد و میخ توی دیوار، دیده شد. اون میخ ،دیگه پیر و فرسوده شده بود. دیگه وقتش بود که بازنشسته بشه و حسابی استراحت کنه. اما هنوز نصفش توی دیوار بود و نمی تونست بیرون بیاد.
میخ شروع کرد به آه و ناله کردن و کمک خواستن. پیچ گوشتی صدای میخ رو شنید و خواست کمکش کنه، اما هر چی سعی کرد نتونست.
پیچ گوشتی از اره کمک خواست . اره گفت من می تونم اطراف میخ رو اره کنم و اونو با دیوار اطرافش از جا دربیارم .میخ گفت نه بابا من می خوام از دیوار جدا بشم این کار فایده ای نداره.
پیچ گوشتی از چکش کمک خواست چکش گفت من فقط می تونم محکم به میخ ضربه بزنم و اونو بیشتر توی دیوار فرو کنم ولی نمیتونم اونو در بیارم. میخ تا چکش رو دید داد زد که نه نه جلو نیا. من دیگه نمی خوام بیشتر از این توی دیوار فرو برم.
چکش خجالت کشید و سرشو پایین انداخت. پیچ گوشتی گفت ببخشید. این میخ ،دیگه پیر و کم حوصله شده .شما برید من خودم یه فکری می کنم.
پیچ گوشتی خیلی فکر کرد که چطور می تونه میخ رو بیرون بیاره. به میخ گفت سعی کن یک کمی توی جای خودت بچرخی شاید جات کمی باز تر بشه و بتونی بیایی بیرون .
میخ گفت نه پدرجان من بیست ساله که اینجام دیگه زنگ زدم و به دیوار چسبیدم. باید یکی بیاد منو محکم بکشه بیرون.
پیچ گوشتی دلش برای میخ پیر می سوخت و دوست داشت هر جوری شده اونو بیرون بیاره. همین طور که فکر می کرد انبردست از راه رسید و بهش سلام کرد.
پیچ گوشتی یک دفعه از جا پرید و گفت سلااااااام دوست عزیز . بعد پرید جلو و انبردست رو بغل کرد و بوسید.
انبردست گفت از صبح تا حالا که منو ندیدی اینهمه دلت برای من تنگ شده؟
پیچ گوشتی خندید و گفت آخه حالا می فهمم که تو چه دوست خوبی هستی و چه کارهای مهمی رو می تونی انجام بدی. لطفا بیا و به ما کمک کن.
با کمک انبردست میخ پیر به راحتی از دیوار بیرون اومد و به جای اون، یک پیچ جدید به دیوار نصب شد و قاب عکس بچه ها دوباره سر جاش قرار گرفت. میخ پیر هم برای استراحت به انبار ضایعات بازیافتی منتقل شد.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۸:۱۵ بعد از ظهر #270::قصه کودکانه قشنگ
سخنرانی کرم ها
سالن پذیرایی پر از کرمهای ریز و درشت بود. همه سر جاهایشان نشسته بودند تا به سخنرانی دو تا از بدجنسترین کرمها گوش بدن. اول کرم چاق میکروفون را برداشت و شروع کرد به حرف زدن
قصه کودکانه قشنگ
سخنرانی کرم ها
سالن پذیرایی پر از کرمهای ریز و درشت بود. همه سر جاهایشان نشسته بودند تا به سخنرانی دو تا از بدجنسترین کرمها گوش بدن. اول کرم چاق میکروفون را برداشت و شروع کرد به حرف زدن . می گفت من عاشق هله هوله و چیزهای شیرین هستم. بعد آب دهانش را قورت داد و گفت پفک، چیپس ، لواشکهای غیر بهداشتی، شکلات خیلی زیاد، قند….
به به ….
همه ی تماشاچیا از این صحبتها کیف کردند و شروع کردن به دست زدن و سوت کشیدن. اما این کرم هنوز خودش را معرفی نکرده بود. برای اینکه همه ساکت شوند سرفه ای کرد و گفت صبر کنید هنوز حرفم تمام نشده بگذارید خودمو معرفی کنم . من کرم روده هستم و در دیواره ی روده ی آدمهای مریض زندگی می کنم. تماشاچیا دوباره شلوغ کردن و هی دست زدن.
من یک پیام مهم هم برای بچه ها دارم. من از بچه ها خواهش می کنم تا می توانند بهداشت را رعایت نکنند. دستهایشان را با صابون نشویند. ناخنهایشان را کوتاه نکنند و دائما هله هوله بخورند تا من توی شکمهایشان کیف کنم. اجازه بدهید من روده های شما را حسابی گاز گاز کنم و برای شما دلپیچه و بیماریهای … درست کنم.
سخنرانی کرم روده تمام شد. حالا یک کرم دیگر برای سخنرانی پشت میکروفن رفت. وای … وای … وای …
این دیگه چه کرمیه؟!!
عجب شکل وحشتناکی! بیشتر شبیه سوسکه . نیش داره . شاخک داره. چقدر بدجنس به نظر می یاد. همه ساکت شدند و حسابی گوشهاشون رو تیز کردند تا زودتر بفهمند این چه کرمیه و چه حرفهایی می خواد بزنه.
کرم سوسکی شروع به حرف زدن کرد و گفت من خطرناک ترین کرم در بدن بچه ها هستم . من دندانهای خرد کننده ای دارم . من زور زیادی دارم من می تونم محکم ترین چیزهای دنیارو خرد کنم. من قهرمان خرابکاری هستم… من یک کرم دندان هستم…
کرمها از خوشحالی جیغ کشیدن و سوت زدن. آنها یک ساعت کرم دندان را تشویق کردند. کرم دندان حسابی کیف کرده بود و خودش را گرفته بود. بلاخره تشویقها تمام شد و کرم دندان دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت:
اگر روی یک دندان غذایی باقی بماند و مسواک آنها را تمیز نکند من خیلی زود به آنجا می روم و کارم را شروع می کنم انقدر می کوبم و می زنم تا در شکم آن دندان بیچاره یک چاله ی بزرگ درست می کنم کاری می کنم که بچه ها بعد از مدتی از درد دندانهایشان اشک بریزند.
تماشاچیا دوباره می خواستند دست بزنند اما کرم دندان زود گفت لطفا ساکت باشید صبر کنید مهمترین حرفم باقی مانده. من می خواهم به بچه های عزیز بگم لطفا مسواک نزنید. لطفا تا می توانید قند و شیرینی و شکلات بجوید و بعد از خوردن این چیزها دندانهایتان را تمیز نکنید.
هنوز سالن پذیرایی پر از همهمه و شلوغی بود قرار بود برای پذیرایی یک عالمه شکلات و شیرینی بیاورند اما معلوم نبود چرا دیر کردند. یک دفعه در باز شد و دو تا اسلحه ی بزرگ وارد سالن شد. یکی از اونها یک آمپول بود. یک آمپول کرم کش. اسلحه ی بعدی یک تانک مسواکی بود که همه ی کرمها را بیچاره و لت و پار کرد.
بعد از یک ساعت همه ی کرمهای قلدر بی جان روی زمین افتاده بودند.
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.